براى امير المومنين عليه السلام نامه اى از معاويه رسيد
حضرت مهر نامه را ش لركست و قرائت كرد : " از طرف امير المومنين و خليفة المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على :
اى على !
در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين : عايشه و اصحاب رسول خدا : طلحه و زبير كردى اكنون مهياى جنگ باش "
حضرت جواب نامه را اينگونه نوشت : از طرف عبدالله تو به رياست مى نازى و من به بندگى خداوند من
آماده جنگ هستم به همان نشان كه " انا قاتل جدك و عمك و خالك : من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم "
سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند ، پرسيد : كيست كه اين نامه را به شام ببرد ؟
كسى جواب نداد
دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طرماح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد : على جان ! من حاضرم حضرت ضمن اينكه او را از متن تند نامه آگاه كرد ، فرمود :
طرماح !
به شام كه رفتى مواظب آبروى على باش طرماح گفت : سمعاً و طاعةً آنگاه نامه را گرفت و بسوى شام حركت كرد
معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن يكى از شاگردان على را به او رساند
معاويه فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد دستور انجام شد
طرماح وقتى وارد شد و آن فرشهاى رنگين و بساط مفصل را ديد ، بى اعتناء با همان كفشهاى خاك آلوده اش قدمها را بر فرشها گذاشت ، خود را به معاويه رساند و همانطور كه او بر مسندش لميده بود ، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد
اطرافيان معاويه به طرماح اعتراض كردند كه " پاهايت را جمع كن " اما او گفت : تا آن مردك ( معاويه ) پاهايش را جمع نكند ، من هم پاهايم را جمع نخواهم كرد
عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت : اين مردى بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند
معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم پيش طرماح بگذارند ، از او پرسيد : از نزد كه به خدمت كه آمده اى ؟
طرماح گفت : از طرف خليفه برحق ، اسدالله ، عين الله ، اذن الله ، وجه الله ، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن ، معاوية بن ابى سفيان
معاويه ناراحت از اينكه سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على عليه السلام را ساكت كند ، گفت : نامه را بده ببينم
، طرماح گفت : روى پاهايت مى ايستى ، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على عليه السلام را ببوسم و به تو بدهم
معاويه گفت : نامه را به عمرو عاص بده
طرماح گفت : اميرى كه ظالم است ، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى چون او نميدهم
معاويه گفت : نامه را به يزيد بده
طرماح گفت : ما دل خوشى از شيطان نداريم چه رسد به بچه اش
معاويه پرسيد : پس چه كنيم ؟
طرماح گفت : همانكه گفتم
بالاخره معاويه نامه را گرفت و خواند بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش را احضار كرد تا جواب نامه را اينگونه بنويسد " على ! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان است مهياى نبرد باش "
طرماح برخاست و گفت : من خودم جواب نامه ات را مى دهم:
على عليه السلام خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت سپس خواست برود كه
معاويه گفت " طرماح ! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو "
اما طرماح بى اعتناء به حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش گرفت
معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه يكساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد ، از من طرفدارى كند
عمرو عاص گفت : بخدا اگر على به شام بيايد ، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او ميخوانم اما غذايم را سر سفره تو ميخورم
( الأختصاص ص ١٣٨)
📝حکایت
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای شیخ، خدا می داند که فردا حالِ ما چه خواهد شد.
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود می رفت.
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی.
گفت: من بلغزم باکی نیست، به هوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید .
# تذکره الاولیا عطار نیشابوری
در راه مشهد شاه عباس
تصمیم گرفت دو بزرگ را
امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش
جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه
است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن
اسب سوار است، حیوان کشش
اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند،
دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی
چون شیخ بهائی بر پشتش
سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...
📗 عاشق نبی مکرم اسلام (ص) بود. همیشه در نماز جماعتش شرکت میکرد و منتظر بود حضرت (ص) بعد از نماز با او مصاحفه نموده و دست دهند. وقتی حال او را میپرسید، از تبسم زیبای نبی مکرم اسلام (ص) ذوق میکرد .
🍇 روزی نبی مکرم (ص) را بعد از نماز ظهر به باغ خود دعوت کرد. انگورهایش تازه و طلایی شده بودند. سبدی انگور به زیباترین و مهربانترین پیامبرِ خالق، هدیه کرد.
🔰 میخواست چیزی بگوید ولی شرم میکرد. با فشار فراوان گفت: «ای نبی خدا (ص)! خواهشی دارم؛ این باغ را از من به عنوان هدیه بپذیر.»
🔰 نبی مکرم (ص) میدانستند که پیرمرد٬ جز این باغ٬ بهرهای از این دنیا ندارد. اندکی به فکر فرو رفتند، باید تصمیم سختی میگرفتند، دوست نداشتند رد احسان کنند و دل پیرمرد را بشکنند و از سوی دیگر میدانستند که اگر آن پیرمرد، باغش را ببخشد چیزی از مال دنیا نخواهد داشت.
🔆🔅 نبی مکرم (ص) به پیرمرد تبسمی کرده و فرمودند: «هدیه تو را پذیرفتم.»
پیرمرد خوشحال شد. انگور را که میل فرمودند و قصد ترک باغ را داشتند،
🔆🔅 به پیرمرد گفتند: «من دل تو را نشکستم و هدیه تو را قبول کردم٬ از تو میخواهم این باغ را که مردی مؤمن٬ به من بخشیده است به تو ببخشم!! آیا هدیه نبی خدا را قبول میکنی؟!!»
🔰 پیرمرد تبسمی کرد و سری به نشان قبول تکان داد و دست گرم نبی خدا (ص) را فشرد و از او خداحافظی کرد.
📚بایزید بسطامی را شاگردش برای غذا به خانه اش دعوت کرد، وقتی به خانه اش رسید، گفت: استاد ببخش غذا حاضر نیست برو ساعتی بعد بیا. بایزید به سمت خانه خود برگشت.
🍁🍃بایزید نزدیک خانه خود رسید،شاگردش دنبالش دوید و گفت: غذا حاضر شد تشریف بیاورید. وقتی در خانه شاگرد رسید ، شاگرد باز عذر استاد خواست. بایزید باز سر به زیر انداخت و رفت.
🍁🍃شاگرد پی استاد دوید و گفت: ای استاد، واقعا انسان صبوری هستید صبوری شما را می ستایم. و در صبر شما کسی به عمرم ندیده ام.
❌️بایزید خندید و گفت: سگ را نیز اگر برای طعام بخوانند بیاید و اگر برانند برود. مرا به صفت سگان ستایش نکن. ( تواضع خاص)
💦اگر برای ثوابی که خیری در آن بر من نبود، مرا چنین می کردی و صبر می کردم ستایش کن. این که خوردن بود و خیر شکم ونفس
📝حکایت
فقیری به در خانه بخیلی آمد گفت: شنیده ام بخشی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده.
بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.
فقیر گفت:
کور حقیقی من هستم، زیرا اگر بینا
بودم، از درِ خانه خداوند به درِ خانه کسی چون تو نمی آمدم ...
:
آموزش عشق !
شیخ حسن جوری می گوید؛
درسالی کە گذرم به جندی شاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم، که تا لب گور برمن تازیانه میزند . دیدمش کە زیر آفتاب تموز نشسته ، نخ میریسد ،و ترانه زمزمه میکند .
گفتم ای مرد خدا؛ مرا عاشقی بیاموز تاخدارا همچون عاشقان عبادت کنم.
محمد مهتاب گفت ؛
نخست بگو ، آیا هرگز خطی خوش تورا مدهوش کردە است. گفتم نە
گفت ؛ هرگز شکفتن گلی در باغچە خانەات ترا از غصه های بیشمار فارغ کرده است؟ گفتم نه
گفت ؛ هرگز صدایی خوش و دلربا ترا به وجد آورده است؟ گفتم نه
گفت؛ هرگز صورتی زیبا تورا چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ گفتم نه
گفت ؛ هرگز زیر نم نم باران آواز خوانده ای ؟ گفتم نه
گفت ؛ هرگز به آسمان نگریسته ای ،به انتظار برف تا آنرا بر صورت خویش بمالی و گرمای درون فرو نشانی؟گفتم نه گفت ؛ هرگز خنده کودکی نازنین ترا به خلسه شوق برده است ؟گفتم نه
گفت ؛ هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح چندان تورا بیخود کرده است که اگر نشسته اید برخیزی و اگر ایستاده اید بنشینی؟ گفتم نه
گفت ؛ هرگز زلالی آب، یا بلندی سرو ،یا نرمی گلبرگ، یا کوشش مورچه ای اشک شوق از دیدگان تو سرازیر کره است ؟ گفتم نه
گفت ؛ هرگز بر سیبی یا اناری بیش از زمانی کە بە خوردن آن صرف میکنی، چشم دوخته ای؟ گفتم نه ،
گفت ؛ هرگز عاشق کتابی ، یا نقشی ،یا نگاری ،یا آموزگاری شده ای؟ گفتم نه
گفت ؛ هرگز دست برروی خویش کشیده ای ، و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده ای ؟ گفتم نه
گفت ؛ از من دور شو ای ملعون ، که سنگ را عاشقی میتوان آموخت ، تورا نه
📝حکایت
پیرزنی نابینا جلوی حضرت موسی را گرفت و گفت:
دعا کن خدا چشمانم را برگرداند.
حضرت موسی گفت باشد.
پیرزن گفت: دعا کن جمالم را هم برگرداند.
حضرت موسی مکثی کرد و با خود گفت : چشمانش را که
خدا داد، حالا دیگر ...
وحی آمد موسی، چرا فکر می کنی؟
مگر از تو می خواهد؟
عاقبت خیراندیشی
‼️ در رم جوانی بود که شبها یک ساعت در محلی کنار جاده مینشست و بعد از یک ساعت به خانه بر میگشت. از کار او همه تعجب میکردند که چرا به آن محل میرود.
‼️ برخی گمان میکردند دیوانه است. برخی گمان میکردند از صدای ماشین و دیدن ماشینهای لوکس لذت میبرد.
🔷🔹 اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینیفروشی کار میکرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان.
🔷🔹 مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ میشد، در کنار جاده مینشست تا مسافرانی که میخواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد.
💫💠 آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریستهای پولدار بهخاطر آدرس نشان دادن، هدیه میگرفت. او این هدیهها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی میبخشید.
🔷🔹 بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را بهنام فردریک تغییر دادند.
#بزرگمردان_ڪوچک
بچــــــــه بود اونقدر برای اومدن به جبهه التماس ڪرد ڪہ کلافه شــــــدم کارش شده بود گریه و التماس... آخــر سر فرستادمش مخـابرات تا بےسیم چی بشہ رفت آموزش دید و برگشت اتفاقا شد بےسیم چیِ خودم... یه شب توے عملیات آتیش دشمن زیاد شد همہ پناه گرفتنــد همہ خوابیدند روی زمین یه لحظه این بچه رو دیدم، بےسیم روی دوشش نبود فڪر ڪردم از تـرس پرتش ڪرده روی زمین زدم توی سرش و گفتم بےسیــم ڪو بچـہ؟ عصبانے بودم کہ با دست بہ زیر بدنش اشـاره کرد دیدم بےسیم رو گذاشته زمین و روش خوابیـــــــده نگاهم ڪرد و گفت: اگه من ترڪش بخورم یکے دیگـــــــه بےسیم رو بر میداره ولی اگه بےسیم ترکش بخوره از ڪار میفتــه، عملیات لنگ مےمونـــه... مخــــم تاب برداشت زبونم بند اومده بود از فکر بلندش... پ. ن ۱ : اگر دو چیز را رعایت بڪنی، خدا شهـادت را نصیبت می ڪند
یڪے پر تلاش باش
و دوم مخلـص
این دو تا را درست انجام بدے خدا شهـادت را هم نصیبت می ڪند
#بیسیم_چی
#شهداے_مخابرات
#بزرگ_مرد_کوچک
خوشبحال جوانان
♦️🔹 پیرمرد خسیسی بود که پسر جوان او بسیار دست و دل باز بود و پسرش بر عکس پدر، به فقرا میرسید و اطعام میکرد.
♦️🔹 روزی از پدرش پرسیدند: «تو چرا سخاوت پسر خود را نداری؟ تو که نزدیک مرگ هستی باید از دنیا بیشتر بریده باشی و سخاوتمندتر شوی؟؟»
♦️🔹پیرمرد گفت: «من پیرمردم و در این دنیا ریشهام کهنتر از پسر جوانم است. ریشهی آرزوهای من در خاک دنیا، از ریشه آرزوهای پسرم عمیقتر است.»
💫🍀💫انسان هر چقدر بیشتر در این دنیا عمر کند ریشه آرزوهای او در دنیا قویتر و وابستگی او بیشتر میشود.
📌آیت الله انصاری همدانی؛
ایشان روزی به صحرا رفتند و خواستند دو رکعت نماز بخوانند، تا تکبیره الاحرام را گفتند، شیطان فریاد زد لبیک یا عبدی،
تا ۴۰۰ بار تکرار کردن که در آخر پرودگار گفتند لبیک یاعبدی .
از ایشان پرسیدند چگونه تشخیص دادید؟
️گفتند رفیق صدای رفیق را تشخیص می دهد شما هم رفیقی کنید با خدا.
📕ممنبع: سوخته
k
....کبابفروش
🔸روزی دایی مرحوم آیتالله حقشناس،
او را برای خریدنِ کباب به یکی از
کبابفروشیهای نام و نشاندار میفرستد.
.
🔸آن روز ظهر، دایی در تهیّهی ناهار عجله داشت.
بنابراین، آقای حقشناس به سرعت
به جلوی آن کبابفروشی میرود
تا هرچه سریعتر کباب بگیرد
و به مغازهی دایی برساند؛
امّا آن روز آن کبابفروشی، بیشتر از
روزهای دیگر شلوغ بود.
.
🔸در انتهای صف میایستد
و پس از ده پانزده نفر، نوبت به او میرسد.
.
🔸در این هنگام، صدای اذان بلند میشود.
حالا دیگر وقت نماز شده بود.
به کبابفروش میگوید: «الان نوبتم شده است؛ ولی اجازه بده
نوبتم محفوظ بماند و من بروم نمازم را بخوانم
و برگردم.»
.
🔸کبابفروش لجبازی میکند و میگوید: «نه خیر! نمیشود، یا همین الان کبابت
را میخری و میبری یا اینکه اگر بروی،
دوباره باید در انتهای صف بایستی.»
.
🔸با این جواب، بدون هیچ اعتراضی
به سوی مسجد به راه میافتد.
نمازها را اقامه میکند و دوباره برمیگردد
در انتهای صف میایستد.
.
🔸کبابفروش روی دندهی لج افتاده بود.
گاهی نگاهش به این مشتریِ نوجوان
و به انتهای صف بازگشتهاش میافتاد،
ولی خود را به بیخیالی میزد.
.
🔸پس از چندین نفر، نوبتش میشود.
کبابها را میخرد و به سرعت خودش را
به مغازهی دایی میرساند.
.
🔸یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود.
خان دایی وقتی این تأخیر را به جهت رفتن
به مسجد میبیند،
با عصبانیت یک سیلی به گوش
آقای حقشناس میخواباند.
.
🔸آقای حقشناس با گونهی سرخ شده میگوید: «دایی جان! اگر میخواهید باز هم میتوانید بزنید؛
ولی من تقصیری ندارم.
من مکلّف هستم در وقتهای نماز،
هر کاری دارم رها کنم و بروم نماز را بخوانم.»
#آنانکه_نماز_نمی_خوانند
💢داستانِ همراهی با شیطان
✅ شیطان با بنده ای همسفر شد، موقع نماز صبح، بنده #نماز نخوند، موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند، موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد
✅ موقع خواب #شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم #غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه، که من هم با تو شامل بشم
✅بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا، چطور #غضب بر من نازل شود؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک #سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز #قیامت لعن شدم
در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟
✅از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
n
"کوه به کوه نمیرسه، اما آدم به آدم میرسه"
در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا گفت:
«اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.»
هنگامی که به تشییع جنازه مردهای میرویم، بدانیم که روح مرده اطراف ما در حرکت است و قدم به قدم با ما تا قبرستان میآید ولی ما او را نمیبینیم و جملاتی را میگوید که ما نمیشنویم:
رسول خدا (ص) میفرمایند:
وقتی که مرده را در تابوت حمل میكنند، روحش اطراف تابوت به پرواز در میآيد و پيوسته ندا ميدهد:
ای اهل من! ای فرزندان من!
دنيا با شما بازی نكند همان قسمی كه با من بازی كرد؛
مال دنيا را از طريق حلال و غير حلال جمعآوری كردم و سپس همه را برای غير خود گذاردم،
پس عيش و راحتی و گوارائی آن مال برای ديگران است و عواقب حساب و تبعات آن برای من؛
پس بترسيد و حذر كنيد از مثل آنچیزی که بر من وارد شد.
📚بحارالانوار
✅خوشا به حال کسی که از این کلمات عبرت بگیرد و به دنیای خود رنگ آخرت بزند.
...بدترین بلا
🔸آیت الله کوهستانی: من در نجف در صحن حضرت امیر حجره ای داشتم و مشغول تحصیل علم بودم و با کمال قناعت و سادگی زندگی می کردم يك روز از جانب مادرم يك طاقه پارچه قبایی از جنس «برک» خوب به دست من رسید من از دیدن آن پارچه خوب و عالی احساس خوشحالی کردم ولی ناگهان به فکرم رسید که: این قبای نو و قیمتی فردا از من عبای نو و قیمتی می خواهد روز دیگر باید نعلین مناسب آنها تهیه و این لباسهای نو خانه نو سپس اثاثیه نو می خواهند بالاخره فکرم به اینجا رسید که هر چه زودتر این طاقه برکت تا مرا گرفتار هوا و نفس نکرده او را از خود دور کنم صبح زود بردم به يك طلبه مستحقی دادم تا این که خیالم راحت شد؟.»
.
🔸از مواعظ ایشان به فرزندش :
پسر، خرجت به اندازه دخلت باشد، اگر خرجت بیش تر از دخلت باشد، آن وقت احتیاج پیدا می کنی؛ امان از احتیاج!
.
🔸آقاجان می فرمود:
پسر، بدترین بلا در دوره آخرالزمان آن است که انسان وظیفه خود را نمی داند.
.
🔸فرزند ایشان از قول پدر چنین نقل می کند:
اگر فهم من به این اندازه بود و زمان رسول خدا صلی الله وعلیه و آله و سلم را درک می کردم بدون درخواست معجزه تسلیم می شدم.
عرض کردم چرا؟
فرمود:
ببین اسلام برای همه چیز حکم دارد، در ریزترین مسائل حتی برای قضای حاجت دستور داد، اصلاً معجزه نمی خواستم این احکام خودش معجزه است.
.
🔸به یکی از طلابی که جهت ادامه تحصیل عازم مشهد مقدس بود، چنین موعظه کرد:
اگر آدم کنار چشمه ای باشد و تشنه هم باشد، آب نخورد و از تشنگی بمیرد مردم او را ملامت می کنند و او را عاقل نمی دانند. شما داری می روی کنار چشمه جوشان امامت و ولایت نکند که از آب زلال ولایت استفاده نکنی و تشنه برگردی.
♦️صَفَر آزادی قدیمیترین غسال بهشت زهرای تهران است.
💦19 فروردین سال 79 است و تنها چند روز از تعطیلات عید گذشته است. تازه چایی را خورده، که شیفت صبح را شروع کند.
💦صدا و همهمه عجیبی میشنود. مطمئن میشود که مشتری اول صبحش جنازهای خاص است.
💦جنازه را با کاور مشکی میآورند. وقتی کاور را باز میکند، پیرمردی خوش قیافه میبیند که هنوز چهرهاش آشنا است.
🔹او فردین هنرپیشه معروف سینمای ایران در بین دهههای 40 و 50 است.
🔸سال 1353 وقتی که صَفَر از شهرستان برای کار به تهران آمده بود عکس فردین در سر دَرِ سینماها بود. فیلم شکستناپذیرش محشر کرده بود. کسی در تهران نبود که در لالهزار برای دیدن آن فیلم نرفته باشد.
🔹آرزوی هر تهرانی دیدن فردین، حتی از دور بود. خیلی باید پول میدادند که با فردین داخل آتیلهای بروند و عکسی بگیرند و آن عکس را به شهرستان ببرند و در قهوهخانه خود بزنند تا مایه کسبشان شود.
🔸صَفَر آن روز که دنبال کار بود در تهران در جلوی سینما دستفروشی میکرد و هرگز گمان نمیکرد که تا آخر عمر از آن مردان و زنان خوشبختی باشد که فردین را حتی از راه دور دیدهاند.
⛔️صَفَر فکرش را هم نمیکرد امروز فردین در آخرین ایستگاه زندگیش آخرین کسی باشد که او را خواهد دید و برای همیشه چشمان فردین را زیر پارچهای سفید پنهان خواهد کرد. صَفَر فکر نمیکرد که روزی فردین بیاختیار با تمام وجود خوابیده و تسلیم او خواهد شد تا صَفَر هر کجای او را خواست دست بکشد. فردین امروز کاملا بیاختیار تسلیم صَفَر بود.
💢واقعا دنیای غریبی است. انسانها در ایستگاه آخر چه ناتوان میشوند.
⛔️از همین امروز فکر ایستگاه آخر باشیم. تکبرها را کنار بگذاریم و به فکر روزی که ذلیلانه در برابر غسال میافتیم باشیم.
...هر یک ثانیه
🔸بعضی به شهید بهشتی(ره) گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همهگیر شده؛ شعار جدید بدیم: «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شده بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت حلال رسید.
.
🔸بنیصدر که فرار کرد، زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنیصدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش میکنم. بهشتی میگفت: هر یک ثانیه که در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه.
.
🔸الآن بهترین موقعیته، برای کمک به پیروزی انقلاب هم هست! نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا میگیم، خیلی بالا، این ننگ به رژیم هم میچسبه!
بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ میخواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد میکنه نه دروغ!
.
🔸به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.»
قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات…
.
🔸به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخستوزیری میخوره. حیف که التقاط و نفاق داره، اگر نداشت مناسب بود.
تو بدترین حالت هم، انگشت میگذاشت روی نکات مثبت.
.
🔸رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده بودند. جا نبود. بیرون شعار میدادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقی ها نخورید. گفت: این همه راه آمدهاند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت…
.
🔸مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی میخواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمیآیی؟ گفت: همه میدونند من تودهایم، برای شما بد میشود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.
روزی شیطان اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد.
همۀ مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، شهوت، خشم، حسادت و دیگر شرارت ها را عرضه کرد. در میانِ همۀ وسایل، یکی از آنها بسیار کهنه بود و بهای گرانی داشت.
کسی پرسید: این چیست؟ شیطان: این نا امیدی است. شخص گفت: چرا اینقدر گران است؟
شیطان گفت: این موثرترین وسیله من است، هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم، برای همین اینقدر کهنه است.
مراقب «اميدمان» باشيم...!
داستان هـاے کوتـاه:
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 فریاد رسی صلوات در قبر
شبلی نقل نموده است: من همسایه ای داشتم که وفات نمود. او را خواب دیدم، از او پرسیدم: خدا با تو چه کرد؟
گفت: ای شیخ! هول های بزرگ دیدم، و رنج های عظیم کشیدم. از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر، زبان من از کار باز ماند. با خود می گفتم: واویلا، این عقوبت از کجا به من رسید؟ آخر، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند.
ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم، از آن شخص پرسیدم: تو کیستی؟ خدا تو را رحمت کند که من را از این غصه خلاصی دادی؟
گفت: من فرشته ای هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرستادی آفریده شده ام، و مامورم در هر وقت و هر جا که در مانی به فریادت برسم.
📗 #آثار_و_برکات_صلوات، ص131
داستان هـاے کوتـاه:
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 درد سر احوالپرسی
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و وای بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی! گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی.
📗 #کیمیای_سعادت
طلب گنج
📃عارفی با شاگرد خود در بین شهری در راه بودند.
🍀 شاگرد از استاد پرسید: «استاد آیا از خدا طلب ثروت کردهای؟» استاد گفت: «هرگز!»
🍀شاگرد گفت: «چرا مگر ثروت چیز بدی است؟»
🍀استاد گفت: «علم و حکمت را در دنیا بردار و بقیه را فروگذار.» شاگرد قبول نکرد.
➖در وسط راه به خرابهای رسیدند و خواستند زیر سایهی دیواری خراب، قدری استراحت کنند.
🍀عارف به شاگرد گفت: «برخیز و با چوبی به آرامی زیر خود را خالی کن و خاک بردار.» شاگرد این کار کرد و جعبه پر از جواهرات گنج یافت. خوشحال شد.
🍀استاد گفت: «هرگز شادمان نباش آنچه در خورجین داری و کتاب تو است از این که در زیر خاک بود ارزشمندتر است.»
✨اگر گنج ارزش داشت در خورجین بود، خاک بر سرش نمیریختند و خاک بر سر نبود!!!!✨
داستان هـاے کوتـاه:
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ارزش خدمت به مادر
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی.
عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟َ!
ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم.
خیر است
پادشاهی وزیری داشت كه هر اتفاقی می افتاد ،می گفت: خیراست!! روزی دست پادشاه درسنگلاخ ها گیركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند،وزیر در صحنه حاضر بود و گفت:خیر است! پادشاه از درد به خود می پیچید،از رفتار وزیر عصبی شد،او را به زندان انداخت،یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود،در دام قبیله ای گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود،هر سال یک نفر را كه دینش با آن ها مختلف بود،سر می بریدند و لازمه اعدام آن شخص این بودكه بدنش سالم باشد . وقتی دیدند اسیر،یكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند . آنجا بود كه پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود:خیر است! پادشاه دستور آزادی وزیر را داد . وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنید،گفت:خیر است! پادشاه گفت:دیگر چرا؟؟؟ وزیر گفت: از این جهت خیراست كه اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم،مرا به جای تو اعدام می كردند...
...در طریقت هر چه پیش سالك آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل كسی گمراه نیست...
👈 جوانمردی به جان است نه به جامه!!
مردی نزد جوانمردی آمد و گفت: تبرکی ميخواهم، جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردی بهره ای ببرم. جوانمرد گفت: جامه ی مرا بهايی نيست. اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس.
جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می شود؟ مرد گفت: نه
جوانمرد گفت اگر زنی جامه ی مردانه بپوشد مرد می شود؟ مرد گفت: نه
جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه ای از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد زيرا جوانمردی به جان است نه به جامه.