فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم کلیپ #دیدار صمیمی حضرت آقا♡ با خانواده شهید آرمن آودیسیان🥀 و حضور آقا در منزل پدر و مادرشهید🥀.
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای هسته ای🥀
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 شهید آرمن آودیسیان💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
✖️چقدر برای یک مملکتی عیب است و سرشکستگی که دستش را دراز کند طرف #امریکا که گندم بده. کشکول گداییش را باز کند پیش دشمنش و از او بخواهد که رزقش را بدهد.
📅 امام خمینی(ره) | ۲۱ آذر ۵۸
🖤🥀این جمعہ ھم نیآمدے😞💔
آرے!از بے معرفتی مااست که نمیخواهیمـ،فرجتـرا از خدا نمیخواهیمـ😓😭💔
اما شما دعا ڪن برآیمان🖤
برآی اینـ دلهایے ڪه غباڕ گناه سیاهشان ڪردھ...🖤😔دعا ڪن برآیمان💚
#حضرتعشـق💞
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
#گمنام_چون_مصطفییا زهرا (سلام الله علیها):
دوست شهید ڪه
داشته باشی نیازی به
عشقهای بیخودی نداری👌
میدونی یڪی حواسش
بهت هست🌺
یڪی ڪه اومده تا
وصلت ڪنه به خدا😊
شهید_شهیدت_میڪنہ
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وداع جانسوز خانواده شهید مدافع حرم #مهدی_قره_محمدی در معراج شهدا
💐شهید قره محمدی دارای دو دختر به نام های فاطمه و زهرا
ویک پسر میباشد
🕊سالروز شهادت شهید "مهدی قره محمدی" گرامی باد.
🍂یادشان کنید با ذکرصلوات🍂
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دهم..( قسمت ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
کمی بعد از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه جدید بودیم آن قدر حال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویروی بچه را ببریم. بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواستم بغلش کنم با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم بماند. به سختی کلید را از توی کیفم در آوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. در خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه هام را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم دیدم خبری از ماشین نیست حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنذستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه و از آن طرف علافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود اما باید می رفتم ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم دیگر نفسم بالا نمی آمد به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود گفتم: من با آقای ابراهیمی کار دارم بگویید همسرش جلوی درد است. سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت شماره گرفت و گفت: آقای ابراهیمی خانمتان جلوی در با شمار کار دارند. صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم. می گفت: خانم من؟ اشتباه نمی کنید؟ من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه. رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: آقای ابراهیمی بیا جلوی در کار واجب پیش آمده است. کمی بعد صمد آمد. قیافه ام را که دید، بدون سلام و احوال پرسی گفت: چی شده؟! بچه ها خوب اند؟! خودت خوبی؟! گفتم: همه خوبیم. چیزی نشده فکر کنم دزد به خانه زده بیا برویم پشت در افتاده نمی شود رفت تو. کمی خیالش راحت شد. گفت: الان می آیم چند دقیقه صبر کن. رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد. صمد جلو نشست و من عقب. ماشین که حرکت کرد صمد برگشت و پرسید: بچه ها را چه کار کردی؟! گفتم: خانه همسایه اند. ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید.. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را در آورد و سعی کرد در را باز کند وقتی مطمئن شد در باز نمی شود از دیوار بالا رفت به سرباز گفتم: آقا خیر ببینید تو را به خدا شما هم بروید شاید کسی تو باشد. سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره در و بالا کشید. رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند. خانه به هم ریخته بود درست است هنوز اساب و اثاثیه را نچیده بودیم اما این طور آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت: صدایم زد و گفت: قدم اسلحه اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم. اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد جای اسلحه امن امن است رفتم سراغش حدسم درست بود. اسلحه سرجایش بود. اسلحه را دادم دستش نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود با خونسردی گفت: فقط پول ها را بردند عیبی ندارد فدای سر و تو بچه ها.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
#سلام_بر_شهدا 🌹
@seyyedebrahim
مهدي اگر از دلشدگانت بوديم
چون ديده ي نرگس نگرا نت بوديم
با اين همه روسياهي و بارگناه
اي کاش که از منتظرا نت بوديم
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
@seyyedebrahim
#کلام_شهید
📝راه هایی برای نزدیک شدن به شهادت..👇🏻
۱_ نگاه به نامحرم نکن ؛ زیرا هر نگاه به نامحرم ، شهادت را ۶ ماه به عقب می اندازد...
۲_ سعی کن دعای توسل ات هرگز ترک نشود..
۳_ هرگز نگذار نام تو مشهور شود ؛ زیرا انسان فقط یک بار مشهور خواهد شد ، اگر در دنیا مشهور شوی ، در آخرت مشهور نخواهی شد..
۴_ هیچ وقت سر پدر و مادرتان بلند صحبت نکن...
۵_ پشت سر رفیقتان غیبت نکنید...
۶_ نماز اول وقتتان ترک نشود...
#شهید_مهدی_زینالدین💚
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 💔
سَرابَش هم سیرابم
می کند،
جاده ای که
#تو
انتهایش ایستاده باشی ...!
مریم رضایی حامی
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 💔
دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانهای دیگر
قیصر امینپور
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دهم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با شنیدن این حرف ، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم طلاها هم نبود. صمد مرتب می گفت: عیبی ندارد غصه نخور بهترین را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصل کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است. کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بود. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد ما هنوز توی حیا بودیم صمد تعجب کرده بود گفتم: می ترسم دست خودم نیست. خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد. گفتم: بی خودی وسایل را نچین. من این جا بمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا بر می گردم قایش. خندید و گفت: قدم بچه شدی می ترسی؟! گفتم: تو که صبح تا شب نیستی فردا پس فردا اگر بروی ماموریت من شب ها چه کار کنم؟! گفت: من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم. گفتم: خودم می روم. فقط تو قبول کن. چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد شاد و سرحال بود گفت: رفتم با صاحب خانه حرف زدم یک جایی هم برایتان دیده ام اما زیاد تعریفی نیست اگر صبر کنی جای بهتری پیدا می کنم. گفتم: هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دور تا دور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم. شب که صمد آمد خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: قدم اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست باید دنبال جای بهتری باشم بچه ها مریض می شوند. شاید مجبورم شوم چند وقتی به ماموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند خودش هم پیگیر بود. می گفت: باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد هم نزدیک بازار هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. من هم اساباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: بالاخره پیدا کردم یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مومن و مهربان مبارکتان باشد. با تعجب گفتم: مبارکمان باشد؟! رفت توی فکر انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: من امروز و فردا می روم مرز جنگ شده عراق به ایران حمله کرده است. این حرف را خیلی جدی نگرفتم با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود اما خانه خوبی بود دیوارها تازه نقاشی شده بود رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیاد هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود بر عکس خانه قبل. صمد راست می گفت صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹
اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ الله ✋
یادت باشد ...
آغاز هر ارتباطی
سلام است،
هر روزت را با سلام
به امام زمانت آغاز کن!!
قدم اول ایجاد ارتباط و
اُنس با مولا
همین سلام کردن است ...
سلام کردن
خواستن سلامت
از خداست،
ما با هر سلاممان
از خداوند میخواهیم
امام عصر (علیه السلام) را
تا زمان غلبه نور بر تاریکیها
در تمام جهان،
از هر آفتی دور نماید ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
صبحت بخیر مولای من ...
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چه تعالیمی در آخرالزمان ضرورت بیشتری دارند؟
#حاج_آقا_پناهیان
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ #هشدار_صریح_رهبر_انقلاب
| آمریکا متهم به تولید ویروس کروناست هیچ اعتمادی به کمک آمریکا نداریم |
#دشمن_شناسی
@seyyedebrahim
🔰سلام بر آنانی که رفتند تا برای همیشه در دلهایمان بمانند. رفتند تا همانند مولایشان #حسین سفیر عشق باشند، که چون اربابشان دلبستگی های این دنیا💞 دست و پاگیرشان نبود. چرا که عقلشان عاشق شده بود و وقتی عقل #عاشق شود عشق عاقل میشود و اینجاست که رسیدن به بلندی های آسمان معنا می یابد🕊(پیدا میکند.)
🔰امروز میخواهم از عقلی بگویم که عاشق شد♥️ و عیار ناچیز #دنیا دست و پایش را نبست، شاید هم از دلی که عاقل شد...!😌
🔰شهیدی که کوچه پس کوچه های #بوکمال تا دنیا دنیا هست نامش را به فراموشی نخواهد سپرد. شهید عبدالکریم پرهیزگار🌷 که تنهایی با چهل تن از نظامیان دشمن جنگیدند و سنگر های شهر بوکمال را حفظ کردند، که اگر نبودند معلوم نبود چه بر سر شهر می آمد😓
🔰در طول زندگی خود #شهیدانه زیستند. عاشق #شهادت بودند و برای رسیدن به شهادت این دو روز دنیا را سر می کردند، بار آخری که عازم🚌 سفر بودند انگار میدانستند که پایان خوشی در انتظارشان است
🔰به #فرزندشان یاد داده بودند بخواند"کاروان داره میره،حسینیا جا نمونن" حسینی بود و همسفر قافله عشق شد و جانماند☝️ ما ماندیم و دنیایی که رنگ بوی مردانی چون او را کم دار
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار
🌹🍃🌹🍃
rec46917.mp3
2.12M
🎙صوت بخشهای بسیار مهم لایو #پروفسورکرمی با حسن شمشادی خبرنگار فرامرزی صداوسیما
#پروفسورکرمی: من امیدم به واکسن ایرانیست
#کمیته_علمی_ستاد_کرونا_باید_اصلاح_شود
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 💔
به زيرِ دست و پايم گر بريزی كل دنيا را
نگاهت گر نباشد یڪ سرِ سوزن نمیارزد
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️
@seyyedebrahim
#رفیقشهیدم 🙂🌿
عاشق"خدا" شدن سخت نيسٺ،
مقدمہۍآندشواراسٺ.
مقدمہۍعشقبھخدا،
دلبريدنازدنياوديگراناست.
مقدمہۍعشقبھ خدا،
گذشتنازخودوسپردناموربھ اوست.
#بهخودمونبیایم🌸
+دلبسپاریمبھش:)♥️
#مثلشهدا ✨