eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
750 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر انقلاب: شهادت سلیمانی یه حادثه‌ تاریخی است 🔹پست اینستاگرامی سایت رهبر انقلاب همزمان با نخستین سالگرد شهادت سپهبد قاسم سلیمانی @seyyedebrahim
تو برنامه‌ی وقتی با خانواده (یکی از محافظین حاج قاسم) مصاحبه کردند پدرشون گفتند: نوبت وحید نبوده که با حاج قاسم بره، همکارش بهش پیام داد که میشه به جای من این ماموریتو بری..؟ و به همین راحتی یکی شهید شد و یکی حسرت به دل.. چی میکشه الان اون طرف.. حتی تصورشم دیوونه میکنه آدمو.. دم در بهشت بود.. دقیقا ورودی بهشت.. ولی نشد که بشه..! پ.ن: ماها چقدر ازین فرصتا داریم که از دست میدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍موضوع انتقام یک موضوع مهم است چون یکی از القاب امام زمان (عج) نیز *منتقم* است. باید به کودک توضیح داد که انتقام👈 به خودی خود عمل بدی نیست و باز پس گیری حقِ پایمال شده است. 🔰در متون اخلاقی بهتر است انسان بعد از ظلمی که به او شده *گذشت* کند اما جایی که (منافق و کافری بخواهد با خدا و حجت اون بجنگد و به مظلومان و انسانها به ناحق ظلم کند باید برای تنبیه او و جلوگیری از فسادِ جامعه مسئله ی انتقام را پیش کشید) 👌اگر بدون پیش زمینه برای کودک از انتقام صحبت کنیم کودک دچار آسیب اعتقادی❌ در رابطه با امام میشود از جمله : ✨۱.بی انگیزگی برای یاری امام ✨۲-احساس دلزدگی نسبت به امام ✨۳-عدم تمایل به فرا رسیدن ظهور ✨۴-عدم تصور آرمان زیبا از زندگی با امام ✨۵-الگو برداری از رفتار انتقام گونه ی امام ✨۶-چهره ای خشمگین، خشن و کینه توز از امام @seyyedebrahim
. گر مرا هیچ نباشد... نه به دنیا... نه به عُقبی.. چون تو دارم ... همه دارم ... دگَرَم هیچ نباید ... @seyyedebrahim
💠🔰💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠 💠 ❤️بسم رب الشهدا❤️ 🌹خاطره ای از ابراهیم 💠یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم این رفيقت تهرانیه دلم ميخواد روش کم کنی یک جوابی داد که صدتا پهلوان باید فکر میکرد تا جواب بده گفت دایی جمال شاید ظرفیت بردیه او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره.... 🔰مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت..😔😔 💠 💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠🔰💠 ✅کانال ( با نام جهادی ) @seyyedebrahim
🎤♥️ داداش مصطفے ✨ : از در انداختنت بیرون ، از پنجره بیا تو ! بجنگ واسه خواسته‌هات ناامید نشو! 💪🏻 خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی به خواسته‌ت ، بهت میده خواستت رو :) ♥️ ✨ ♥️ _آره داداش مصطفے بهم بگو ! [بجنگ.رفیق! ♡] آهای اهل عالم ببینید! ما همچین داداش داریم ها 😌✌️🏻 :) 🥀 @seyyedebrahim
💔 در این دوری، تو از من حال و روز بهتری داری تو کاجی، من گلی خشکیده در گلدان پاییزم نوید افتاده ❤️ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢حاضران در میدان التحریر عراق: ♦️ای ابو مهدی و ای حاج قاسم سلیمانی در حق ما کوتاهی نکردید از شما سپاسگزاریم! @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم..( قسمت ۴)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شوره بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم اگر صمد طوری شده بود ستار به من می گفت لحظه دیگر می گفتم نه حتما طوری شده آقا ستار می خواسته مرا آماده کند. تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم کم کم داشت هوا تاریک می شد دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.وقتی دیدم اینطور نمی شود بچه ها را بر داشتم رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید اشک از چشمانم سرازیر شده بود به خدا التماس کردم : خدایا به این وقت عزیز قسم بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم. این ها را می گفتم و اشک می ریختم یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانه آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: بچه ها بابا آمد. و با شادی تند تند اشک هایم را پاک کردم‌ . خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا گفتنشان به گریه ام انداخت‌. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود این را آقا ستار گفت پایش ترکش خورده بود.چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند معصومه دست و صورتش را می بوسید. و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد اما صبح رفت نزدیکی های ظهر بود داشتم غذا می پختم صمد صدایم کرد معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: قدم کفتم بد جور درد می کند. بیا ببین چی شده . بلوزش را بالا زدم دلم کباب شد پشتش.به اندازه یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد وقتی که با منافق ها درگیر شده بود‌. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃