فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز#مصطفای_قلب_ها ♥️:)
*آبروت رو می برمااااا😁
قول شفاعت دو برادر ☺️❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
یک روز حاج رضوان به من گفت: "حاجی یادت هست یک روز به من گفتید امام زمان (عج) هرجا که باشند نماز اول وقت می خوانند ؛ بنده از نظر قلبی به نماز اول وقت التزام گرفتم.
جهاد پسر من به دنیا آمده است، یکی از برادران را پیدا کنید که نمازصبح اول وقت او تا به حال ترک نشده است ، در گوش او اذان بگوید" ؛ یکی از برادران پاسدار ایرانی را برای این کار معرفی کردم،که بعد ها آن برادر هم شهید شد.."
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهارم ..( قسمت ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
کمی توی همدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: حاج آقا یعنی من این شکلی ام ؟ پدرم اخم کرد و گفت: آقا چرا این طور عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من هیچ عیبی ندارد.
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرح خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تایید تکان داد. گفتم: با اجازه پدرم، بله. محضر دار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تاامضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، اگنشت می زدم اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم حال دیگری داشتم حس می کردم و چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود.
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: چیزی کم و کسر ندارید.
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: چرا بیا بنشین. تو را کم داریم. دیزی های را که آوردند مانده بدوم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم:
حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم. رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، گناه کنم. به قایش که رسیدیم ف همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دوید. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و ایجاد شده است. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد از پدرم خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: قدم بیا! آقا صمد آمده .
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....
@seyyedebrahim
عشق یعنی:
بنویسی غزلی
از چشمش
درهمان
مصرع اول
قلمت گریه ڪند
#یادش_باصلوات
@seyyedebrahim
#الهی_به_امیدتو...
🍃🌼ایمان داشته باش
اعتماد کن
و از خدا بخواه
آنقدر بینهایت است که
میتوانی با خیال آسوده
نشدنیهایت را به او بسپاری
و بدانی تنها وجود او،
تمام غیرممکنهای زندگیت را ممکن می کند ...
🍃🌼روزمان را با نام ویادتو واهل بیت عصمت وطهارت (ع) وآقای خوبیها، امام عصر عج آغاز می کنیم.🌼🍃
#دلتنگی_شهدایی 💔🎤
من مریض درد عصیانم که درمانم تویی
دردمندی این چنین محتاج درمان شماست!
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
السلام علیڪ ایھا الامام المامون
سلامبرتواۍپیشواۍامین (:💔
زیارت آل یاسین
#دلتنگی_شهدایی 💔
|تابِ دلتنگی ندارد
آنکه مجنون میشود:))❤️🍃✨
.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
✍ امروز سالروز شهادت، ثروتمندترین شهید شیعه؛ مهدی (ادواردو) آنیلی است!
پسر مالک کارخانه فیات، علیرغم تمام امکانات، همیشه احساس میکرد گمشدهای دارد،و بالاخره آنرا در داخل کتابخانهای در نیویورک پیدا کرد و بعد هم مسلمان شد.
✨شهید ادواردو میگوید؛ "وقتی قرآن را برای اولینبار دیدم، متوجه شدم که این کلمات، کلمات ماورایی هستند، دیدم این همان چیزی است که من سالها در جستجویش بودم. اگر کسی صادقانه قرآن را بخواند، قرآن هدایتش میکند".
ادواردو، همزمان با محروم شدن از تمام امتیازات خانوادگی، تصمیم گرفت به عنوان طلبه به قم بیاید.
و این بهانهای شد تا او را به شهادت رساندند و اَنگ خودکشی بر او زدند، در حالیکه هیچ شواهدی از جمله کالبدشکافی، فیلم و.... دال بر خودکشی او موجود نبود.
دوستان اردواردو، معتقدند او هرگز
خودکشی نکرده، بلکه به خاطر ایمان و عقیدهاش به شهادت رسیده است.
#شهید_ادواردو_آنیلی
@seyyedebrahim
🌱بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار...
🌱هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود...
🌱هرکه میخواند "فرج" را تا سرآید انتظار...
🌱شامل الطاف بی پایان ایزد میشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_صلّی_الله_را_دوست_دارم
〰💠〰💠〰💠〰💠〰
#مهدےجان
🌹اگر
دورم
ز دیدارتــــ
دلیل بی وفائے
نیستـــ
🌹وفا آن استـــ
ڪہ نامتــــ
را همیشہ
بر زبان دارم...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@seyyedebrahim
بہ دلم لڪ زدہ . . .
با خندہ ے تو جان بدهـم
طرحِ لبخندِتو پايانِ پريشانی هاست
#سردار_دلها❤️
@seyyedebrahim
🔻یه لحظه فکر کنین این آقا با این تیپ خفنش امروز میخواست استخدام شود! اصلا جذبش میکردیم؟
نمیگفتیم درسته باهوشه اما همش که به هوش نیست، نگاه تیپش چجوریه؟
همين جوان با این تیپش همون شهید تهرانی مقدم هست که به پدر موشکی
ایران شهرت داشت که اسرائیل برای حذفش آرزو داشت.
🔻یادم آمد که شهید سلیمانی هم میگفت اوایلش دو مرتبه بنده را به خاطر تیپ و قیافم ردم کردند.
اما الان سلیمانی کیست؟
سردار دلها.
خدا عاقبت هممون رو بخیر کنه
📌مکتب حاج قاسم 📌
این روز ها که دیگر مصطفی در میانِ ما نیست
به این مسئله خیلی فکر می کنم ...
که شهید بُت یا قاب روی دیوار نیست
که نشود آن را به دست آورد.
مصطفی نه نماز شب خوانِ قهاری بود
نه هیچ کار خاصی
که کسی نتواند انجام بدهد انجام داده بود
مصطفی فقط آدم خوبی بود و خوب و ساده زندگی می کرد ...
به قول آیت الله بهجت:
انجام واجبات می کرد و ترک محرمات
وقتی انسان تمام عمرش را حواسش باشد که خدا ناظرش است
و هیچ لحظه از یاد خدا غافل نشود
به مرحله شهود و شهادت میرسد
این شد که مصطفی هم وصل شد ...
سال 1392 همه بچه های گردان مصطفی، در یک عملیات شهید شدند
به جز اندکی که مصطفی جزو آنها بود
امّا ...
تاسوعای سال 1394 همه گردان زنده بودند و فقط مصطفی بود که شهید شد ...♥️ :))
#شهیدمصطفیصدرزاده
#کتابقراربیقرار
@seyyedebrahim
🌷شهید حاج امینی در دستنوشتهای✍ که در #تاریخ65/10/19 نوشته است درخواستهایی را خطاب به مردم و رهروان #راه_شهدا مطرح کرده است.
#شهید_حاج_امینی نوشته است:
📝از شما خواهش میکنم و میخواهم #همیشه چند موضوع را مد نظر داشته باشید:
↵ #هرگز دروغ نگویید
↵زود قضاوت نکنید❌
↵گذشت و #ایثار داشته باشید
↵خوشرو و خوش برخورد🙂 باشید
↵و اینکه #جبهه ها را پر نگه دارید✊
⭕️خدایا ما را ببخش و بیامرز!
✿خدایا #عاقبت_بخریمان بگردان!
⭕️خدایا ما را #آنی به خودمان وا مگذار!
✿خدایا #معرفت شناخت به ما عطا کن!
⭕️خدایا #امام عزیزو بزرگوارمان راحفظ بفرما!
#آمین یا رب العالمین
بنده حقیر امیر حاج امینی
🗓تاریخ 65/10/19 #روز_جمعه
⏰ساعت 12:30
#شهید_امیر_حاج_امینی
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجزخوانی و مداحی شهید خزایی در بین مدافعان حرم؛ علی (ع) ناموسش رو دست هر کسی نمیده...
به مناسبت سالروز شهادت شهید مدافع حرم محسن خزایی
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهارم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمدلباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: خوبی؟! خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بدومش نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز مراسم ویژه قبل از عروسی یک پس از دیگری شروع شد مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهاز بران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود. دو دست رختخواب ، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدر شوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم اما زیر چادر و تور قرمرزی که روی صورتم انداخته بودند می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: الان کف ماشین پایین می اید. خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظات آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خذیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم. نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه هم گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند، در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت تنصیف های قشنگی درباره حضرت محمد می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظرم بودم نبات یا انار روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت صمد را صدا می زد و می گفت: غذا پشت در است. ما کشیک می دادیم وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست سینی را بر می داشتیم و غذا می خوردیم. رسم بود شب دوم خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....
سئوالی دارم؟
ارنستو چگوارا چریک #آمریکای_لاتین را بیشتر می شناسید یا #شهید_محمودکاوه دلاور #جهان اسلام را...؟؟
و آیا از نبردهای پارتیزانی شهید #کاوه خبر دارید؟
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
دوست دارین از#چریک
پاکباخته ودلباخته به اسلام وانقلاب بیشتربدونین....؟
🌺منتظرحضورپرمهر❤️شما
درکانال #سردارشجاغ غرب هستیم🙏
💓👇💓👇💓👇💓👇💓👇
https://eitaa.com/joinchat/3522756631C7aeb78f9ac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و وقتی دلم بی هوا هوایت میکند🍃
هوای دلم باران نگاهت را میخواهد✨
فردا سالگرد عروج رفیق شهیدم رسول خلیلی هستش
برا شادی روح این پرستوی خونین بال ختم صلوات گرفتم
لطفا تعداد صلواتهاروبه آیدی بنده اعلام کنید
@hoseinshahid
ثانیہ هایمان
سخت بوۍ دلتنگۍ مۍدهد
.
.
#شهید_رسول_خلیلی
امروزسالگرد عروج توست برادر زیبای من
به دلم هم تبریک میگویم و تسلیت
تبریک که لایق شهادت شده برادرم
و اما تسلیت
تسلیت به قلبم که نوری و رحمتی از زمین به آسمان رفت و چقد دلتنگ توعم برادر
سالگرد شهادت
شهید تخریب چی رسول خلیلئ
@seyyedebrahim