#خاطره_شهید 💔🌿
یعنی خودش را واسطه میدید.... واسطهای که باید کارش را کند، سختیها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست🙃✨
سختیهای زیادی را تحمل میکرد...
ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را میدید به ما خرده میگرفت ؛
که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر...
وقتی این حرفها را شنید گفت : که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد!
ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است🌱
ماشین یکی از همسایههایمان در مسیر شمال خراب شده بود...
مصطفے با همین پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند.
وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده میکنی، گفت که میخواهد با این ماشین به بقیه کمک کند🙃♥️
گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم😉🌿
#شهید_مصطفے_صدرزاده ♥️
راوی همسرشهید
به در خواست یکی از اعضای محترم کانال:
❤️امروز روز شهید مهدی زین الدین هست❤
⏳زندگی نامه این شهید
🏞عکس و والیپر این شهید
📝فرازی از وصیت نامه این شهید
📕معرفی یکی از کتاب های این شهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
❤شهید مهدی زین الدین❤
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_زین_الدین
💚شهید مهدی زین الدین ، متولد 1338 در تهران می باشد.پدرش صاحب کتاب فروشی ای بود که او در دوران نوجوانی بیشتر اوقات فراغت خود را در آن کتاب فروشی می گذراند وکمک حال پدرش می شد و پدر و مادرش را درامور زندگی یاری می کرد . شهید مهدی زین الدین در دوران دبیرستان خود به انجام کارهای سیاسی گرایش پیدا کرد و با آیت الله سید اسد الله مدنی رابطه نزدیکی داشت.💚
#زندگی_نامه
.
💜در این دوران شهید زین الدین در خرم آباد زندگی می کردند . پدر شهید هم اهل کارهای سیاسی بود و به دلیل فعالیت های سیاسی ، به شهر سقز تبعید شدند.او در شهر سقز هم به فعالیت های سیاسی خود ادامه داد و همین کارها باعث شد که از دبیرستان اخراج شود.
بعد از اینکه از دبیرستان اخراج شد او رشته ی خود را از ریاضی به تجربی تغییر داد و توانست مدرک دیپلم تجربی را کسب کند.💜
#زندگی_نامه
❤️شهید مهدی زین الدین به رزمندگان جهاد اکبر و تزکیه را سفارش می کرد و سعی می کرد که همیشه با وضو باشد و به دیگران هم تاکید می کرد که دائم الوضو باشند.او همچنین به نماز اول وقت اهمیت می داد و آیات قران را حفظ می کرد.❤️
#زندگی_نامه
💖در آبان ماه 1363 شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش مجید زین الدین، از باختران به سمت سردشت حرکت می کنند تا منطقه عملیاتی را شناسایی کنند . در آنجا به همراهان خود می گوید که من خواب دیدم بهخودم و برادرم شهید شدیم.آن دو برادر زمانی که می خواستند به سمت منطقه بروند ، راننده را پیاده می کنند و می گویند ما خودمان می رویم. 💖
#زندگی_نامه
💛حتی یکی دیگر از رزمندگان که قصد همراهی با آنها را داشته شهید مهدی می گوید که تو اگر شهید شوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
این فرمانده غیور پس از سالها دفاع در جبهه های نبرد و جنگ و شرکت در عملیات ها با ضد انقلاب و گروههای مسلح جداییطلب درگیر شدند، و به شهادت می رسد.💛
#زندگی_نامه
❤️اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ کس نمیتواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به اباعبداللهالحسین(ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنههای پیکار میرزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است. من تکلیف میکنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و حسینوار زندگی کردن.
در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادتطلبی میخواهد. در این وصیت نامه فقط مقدار بدهکاریها و بستانکاریها را جهت مشخص شدن برای بازماندگان و پیگیری آنها می نویسم،به انضمام مسائل شرعی دیگر.
1- مسائل شرعی:
الف)نماز: به نظرم نمی آید بدهکار باشم.ولی مواقعی از اوان ممکن است صحیح نخوانده باشم،لذا یکسال نماز ضروری است خوانده شود.
ب)روزه:تعداد190روزه قرض دام وتنوانستم بگیرم.
ج)خمس:سی و پنج هزار ریال به دفتر آیت الله پسندیده بدهکار هست.
د)حق الناس:وای از آتش جهنم و عالم برزخ،خداوند عالم بصیراست.❤️
#وصیت_نامه
#زنگ_زندگی
🕰کتاب « آقا مهدی» زندگی نامه و خاطراتی از شهید مهدی زین الدین را بازگو میکند🕰
#زنگ_زندگی
❣ #سلام_امام_زمانم❣
تا #بیایی مطمئنم
فصل باران میشود
کوچه ها پس کوچه هامان هم
#چراغان میشود
تا بیایی هر خیابانی كه
خلوت #مانده است
در مسیر #دیدن_تو
راه بندان میشود
❤️ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@seyyedebrahim
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️
◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️
◾️🌷▪️ ◾️◾️
◾️🌷▪️
◾️🌷▪️
◾️🌷▪️ ◾️◾️
◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️
#زنـدگیــــــنـامـــــــــه
#شهیدمدافـــــع_حرم
#مصطفی_صـــدرزاده
فرمانده ی دلاور گردان خط شکن عمار لشکرفاطمیون
بانام جهادی : سید ابراهیم
تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۶/۱۹
محل تولد : شوشتر
وضععیت تاهل : متاهل
دارای ۲ فرزند
فاطمه و محمد علی
روزی که محمد علی متولد شد آقا مصطفی برای چندمین بار مجروح و در همان بیمارستان بستری شده بود .
سید ابراهیم با شوخ طبعی همیشگی خود و برای فرار از نگاه پرستاران که نگران سلامت ایشان بودند و با پهلوانی تیر خورده نزدیک هفت طبقه به سمت طبقات بالای بیمارستان قدم برداشت تا محبت همیشگی خودرا نثار همسرش کند . شهید غریب به هشت بار در راه دفاع از حریم اهل بیت با مجروحیت جسمش حریم حضرت زینب سلام الله علیها را علمدار بود ..
#تاریخ شهادت :ظهر جمعه روز تاسوعا آبان ماه ۱۳۹۴
#محل شهادت : شهر حلب واقع در سوریه مزار ...
#شریف شهید : گلزار شهدای رضوان کهنز (شهریار) ...
#شهید مورد علاقه :
شهید ابراهیم هادی، شهید قدرزاده و یک دنیا معرفت و اما چقدر از تو نوشتن سخت است که سرمشق از انوار الهی معصومین داشتی ...
شجاعت بی حد تو درس گرفته از علمداری بود که تو فدایی زینبش شدی .
وجودت مملو از عشق و احترام به پدر عزیز و مهربانت ؛ اخلاص عجیبت در کارها و رفتار زبانزد همگان بود و در نهایت همه ی وجودت را برای عمه جان سادات خرج یک کاشی حرم بی بی کردی
(ای شهید)
◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️
◾️▪️🌷 🌷▪️◾️
@seyyedebrahim
#دلتنگے_شهدایے ☔️✨
هـرکہبہمنمےرسد ، بوۍقفسمےدهد!⛓
جزتوکہپرمیدهےتابپرانےمرا🕊🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آمدم بچه ها را از مادر شوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: « خانم محمدی! شما زودتر از ما برگردید همدان. هول برم داشت. سرم گیچ رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! زن که فهمید بد جوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعا شوکه شده بودم به پت پت افتادم و پرسیدم: مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...
زن دستم را گرفت و گفت: نه خانم محمدی. طوری نشده. اتفاقا حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سرکوچه که رسیدیم دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها در آمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشست. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: می گویند زن بلاست الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.
زودتر از آن چیزی که فکرش می کردم کارهایش درست شد و به مکه مشرف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم:بی انصاف لا اقل این یک جا مرا با خودت ببر. گفت: غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. رفتن و آمدنش چهار روز طول کشید تا آمد و مهمانی هایش را داد ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت بی تاب تر می شد می گفت: دیگر دارم دیوانه می شوم پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند باید زودتر بروم. بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و بر می گشت. تابستان گذشت پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخری که به مرخصی آمد گفم: صمد این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها. قول داد اما تا آن روز که ماه آخر باری داری ام بود نیامده بود. شام بچه ها را که دادم طفلی ها خوابیدند اما نمی دانم چرا خوابم نبرد رفتم خانه همسایه مان خانم دارابی. خیلی با هم عیاق بودیم چون شوهر او هم در جبهه بود راحت تر با هم رفت و آمد می کردیمم اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم اتفاقا شب مهمان داشت و خواهرش پیشش بود یک دفعه خانم دارایی گفت : فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید حالت خوب است؟! گفتم: خوبم ،خبری نیست. گفت: می خواهی با هم برویم بیمارستان؟! به خنده گفتم: نه این دفعه تا صمد نیاید بچه دنیا نمی آید. ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان با خودم گفت فکر نکنم خانم دارایی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹?
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
"هر شهیدےڪربلایے دارد ، خاڪ آنڪربلا تشنہے اوست و زمان انتظار میڪشد تا پاےآن شهید به آن ڪربلا برسد ، و آنگاه خون شهید جاذبہےِ خاڪ را خواهد شڪست وظلمت را خواهد دریدو معبرےاز نور خواهد گشود ✨
و روحش را از آن بہ سفرے خواهد برد که براے پیمودن آن هیچ راهے بہ جز شہادت وجود ندارد ••|🕊|••"
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ
♥️⃟🕊 @seyyedebrahim
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
چند تا سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آوردهاند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشون میریزه.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال میاد طرفشون. خسته نباشید میگه و مشغول کار میشه. ظهر که کار تموم میشه، سربازها پی فرمانده میگردن تا رسید رو امضا کنه.
همون بنده خدا، عرق دستش رو با شلوار پاک میکنه، رسید رو میگیره و امضا میکنه❗
🌹 #سردارشهید_مهدی_زینالدین
کجایند مردان خوب خدا
کجایند مردان بی ادعا
دریغ از فراموشی لاله ها
@seyyedebrahim