eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعای فرج 💔🌿
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
ali-fani-8.mp3
21.06M
امروز با امام زمان {ارواحنا له الفدا} تجدید بیعت کنیم؟ 🖤🌿 🎙| دعای عهد با صدای علی فانی ✨| متن دعای عهد •|🥀 @sh_hadadian74 🥀|•
گویند شهادت مهر قبولی ست که بر دلتـ♥️ می خورد... شهدا... دلم لایق مهر شهادت نیست ... اما شما که نظر کنید... این کویر تشنه، دریـــا می شود با عطر شهادت ♥️ پس صبحم را شروع میکنم ... با یاد شما 😍 #صبحتون_شهدایی 🌿 @sh_hadadian74
❤️ شهید شهــروز مظفرۍ نیا 《یاࢪهمیشگۍحاج‌قاسـم‌》 همسر شهید: آقـا شهروز همیشه ساڪت بود وڪمتر حرف میزد .هر جـا اذان میشنید به اولین مسجـد یا جایۍ ڪه میشد نماز می‌خواند و بعد سـراغ ڪارهایش می‌رفت .به پـدر ومـادرش خیلۍ زیـــاد احتـرام می‌گذاشت و... @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••💚☘•• 💫 -امام‌رضا‌علیه‌السلام: اشکـــ‌بر حسیـــ❤️ـــن گناهان‌‌بزرگ‌رافرومی‌ریزد..✨ 📚⇦ بحار،ج۴۴،ص۲۸۴ ❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯ @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ای آب حیات یا اباعبدالله •═•••◈🌸◈•••═• @sh_hadadian74 •═•••◈🌸◈•••═•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳ ❣ وقتی از اتاق آمدم بیرون دیگر استرس لحظات پیش را نداشتم. با قدم های کوتاه به نشیمن رسیدم و سر جایم نشستم. نشستنم همانا و پرسش های مادر عرفان همان . -چی شد عزیزم؟ سنگینی نگاه ها را روی خودم حس می کردم و همین معذبم می کرد اما شروع کردم به توضیح دادن. -راستش فکر میکنم عقایدمون متفاوت هست و خودتون که میدونین سخته دوتا فکر کاملا مجزا باهم بتونن کنار بیان . با لبخند گفت: -نه عزیزم . خیلی سخت نگیر؛ کم کم درست میشه. -اخه نگاهی به ظاهرمون بندازین . ما حتی ظاهرمون هم شبیه به هم نیست چطور توقع دارین به سادگی افکارمون شبیه به هم بشه؟ -فعلا باهم بیرون برید و حرف بزنین چند وقتی تا بعد اصلا با حرفش موافق نبودم . چطور با نامحرمی که قرار نیست حتی با او ازدواج کنم بیرون بروم؟ حتی فکرش هم دیوانم میکند! از من انکار و از آنها اصرار، خلاصه من روی حرفم ایستادم و پا پس نکشیدم. آن شب هم با دلخوری از خانه بیرون رفتن و جلسه تمام شد اما اخم های مادرم تازه شروع شده بود. با رفتنشان سریع به طرف اتاق پا تند کردم. صدای مادر عرفان می آمد که می گفت: - گفتم این خانواده به دردمون نمیخوره! خوب شد سنگ روی یخم کردی؟ ادامه داد: -اخه این جاش به ما میخوره؟ خانواده اش؟ خودش؟ ندیدی مثل عقب مونده ها لباس پوشیده بود؟ انگار حرف هایش تیر می شد و قلبم را تکه تکه می کرد. نشستم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن اما نه برای خودم، بلکه برای چادرم! برای نادانی مردمی که به میراث حضرت زهرا (س) بی احترامی می کردند . همان موقع مادر آمد داخل اتاق و شروع کرد به داد و بی داد کردن سر من : -کار خودت رو کردی؟ اخه چرا لگد به بختت میزنی؟ این پسره یک شرکت زیر دستشه میفهمی یعنی چی؟ گریه ام شدت گرفت و به هق هق تبدیل شد. بابا پرید توی اتاق و رو به مادرم گفت: -بتول جان ول کن . می بینی که به هیچ صراطی مستقیم نیست ، الان وقتش نیست. مامان به بابا غرید و گفت: -پس کی وقتشه؟ نمی بینی رضا؟ رفتن خواستگارها . بعد رو به من گفت: -نیلا -گفتم که نیلا مُرد مامان! من زهرا هستم . -تو همیشه برای من نیلا هستی و خواهی بود ، دیگه این اسم رو توی خونه نشنوم . -ولی من میگم تا بفهمید من نیلا نیستم. یکهو یک طرف صورتم گر گرفت. هیچ وقت مامان من را کتک نزده بود اما حالا به خاطر یک پسر دست روی من بلند کرد! حجم زیادی از خون پشت چشم های مامان جمع شده بود . به تمام معنا از دستم عصبانی بود فکر کردم بازهم من را میزند و خودم را آماده ی تنبه می کردم اما برخلاف پیش بینی ام از اتاق بیرون رفت . صورتم از درد گیز گیز می کرد انگار بی حس شده بود ‌. به ناچار لباس هایم را عوض کردم و تصمیم گرفتم بخوابم اما خواب به چشمانم نمی آمد . بعد از کلی کلنجار رفتن پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. چشم هام را باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم . عرفان به همراه پول زیادی از دور به سمتم می آمد . پول را به طرف مادر و پدرم گرفت و خواست من را با خودش ببرد که جیغ کشیدم و از خواب پریدم. عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود. لیوان آب رو برداشتم و سر کشیدم . نزدیکی های اذان بود ؛ بلند شدم تا بروم وضو بگیرم . ادامه دارد ‌... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۴ ❣ وضو گرفتم و قبل اذان دو رکعت نماز خواندم . آرامش عجیبی درون وجودم موج می زد انگار هیچ چیز اتفاق نیافتاده است. بعد از خواندن نماز صبح رفتم سراغ جزوه هایم تا بتوانم سر کلاس تمرکز داشته باشم‌. کمی بعد با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم؛ انگار خوابم برده بود. نگاهی به ساعت روی میز ام انداختم ، ساعت هفت و خورده ای بود. از اتاق بیرون رفتم ؛ آبی به صورتم زدم و برگشتم. شروع کردم به لباس پوشیدن تا به دانشگاه بروم . بوی نان تازه من را مدهوش خودش کرد اما من دلم صبحانه نمی خواست! من نباید به مادر نزدیک شوم حداقل یک امروز را! چادرم را که پوشیدم از اتاق بیرون رفتم و یک راست کفشم را پا کردم‌. گوشی ام را برداشتم و به سارا زنگ زدم تا با هم به دانشگاه برویم. بعد از چند بوق ممتد صدای سارا در گوشم پیچید‌. -سلام عروس خانم . چطوری؟ از لفظ عروس خانم خوشم نیامد و گفتم: -مرض! عروس بخوره توی سرت . -باشه باشه . معلومه توپت پره ها ، نکنه دوماد سرکارت گذاشته عقدشو سر من خالی میکنی؟ بعد هم صدای خنده اش آمد. -کوفت سارا . کجایی؟ -چرا خانم دکتر؟ -میخوام بیام دانشگاه ماشین ندارم. -عه چرا؟ -بعدا میگم . بیا دنبالم . -چشم قربان . فعلا -خداحافظ تماس را قطع کردم و گوشی ام را در کیف انداختم. سر خیابون کمی منتظر سارا ماندم که بعد از گذشت یک ربع سر و کلش پیدا شد . -بفرما بالا در جلو را باز کردم و نشستم. سارا و من دو دوست و خواهر قدیمی بودیم . با اینکه خواهر نداشتم اما سارا مثل خواهر نداشته ام بود‌. هر دومان ۲۶ ساله بودیم و برای تخصص می خوانیم من ارتوپدی ، سارا هم دندان پزشکی می خواند. با صدای سارا رشته افکارم از دستم در رفت . -خب نگفتی چه خبرا؟ -هیچی . میخواستی چی بشه. -جواب اون عاشق دل شکسته رو چی دادی؟ آقای رستمی؟ -سارا -باشه باشه، چی شد خواستگاری؟ -تو که میدونی چی شده. -نه بابا من که چیزی نمیدونم. -کنسل شد من نمی خوامش. -آفرین . همه چی که پول نیست. با لبخند نگاهی بهش انداختم و گفتم: - اره دقیقا، تو که میدونی سارا من کلا فرق کردم من نیلا نیستم دیگه، من زهرا هستم ‌. مادیات برام ملاک نیست ، چرا خیلی ها فکر میکنند یکم که پول دارند میتونن هر کاری بکنن. سرش را به علامت تایید تکان داد و ادامه دادم . - اصلا ازش خوشم نمیاد. هر چیزی داره از بابای خدابیامرزشه ، هیچ چیزی از خودش نداره . من چجوری میتونم بهش تکیه کنم؟ پسره بی ادب دستش رو جلو آورد تا باهاش دست بدم ؛ چی فکر کرده پیش خودش . من ارزشم اینه که بهش دست بدم ! اخه این ها رو که میبینم آتیش میگیرم ، از کجا معلوم به بقیه خانم ها دست نمیده؟ -حق داری . دیگر حرفی بین مان رد و بدل نشد و سکوت بین مان حاکمیت می کرد . هیچ کدام مان این سکوت را نشکستم تا اینکه به دانشگاه رسیدیم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
سلام رفقا ان شاء الله امشب داریم 📣 🌹 ان شاءالله همه به نیت شهید وارد هیئت بشن .... 🍁 یادتون نره با وضو بیاین.... 🥀لطفا با حال مناسب در ساعت مشخص شده تشریف بیارید..... 💔می تونید دوستانتون هم به کانال دعوت کنید تا ان شاءالله وارد هیئت بشن ... https://eitaa.com/joinchat/1303904281Ce390bcf161 وعده ما امشب ساعت 22:30 هیئت مجازی کانال شهید محمدحسین حدادیان
•|🖤 بسـم ربّ الحُسیـــــن 🖤|•
🥀 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🥀
نمی دونم بچه دارین یا نه ... ولی مطمئناً تا حالا بچه کوچیک شیرخواره از نزدیک دیدین ... می دونین که بچه شش ماهه چقدر نحیفه ...😭 طاقت یه فشار کوچیک رو نداره ... چه برسه به تیر سه شعبه ... تیری شعبه ای که ابوالفضل علمدار رو از پا میندازه آخه با یه بچه شش ماهه چی کار می کنه !!! 😭😭😭😭😭
ولی تلخ ترین لحظه عاشورا .... اون لحظه ای که حتی خود اون ملعون ها هم دلشون برای امام حسین علیه‌السلام سوخت ... لحظه شهادت حضرت علی اصغر بود ... 😭😭😭 برخی نقل کرده اند: هنگامی که ابو خلیق را پیش مختاربردند. مختار از او پرسید: ای ملعون، در کربلا هیچ وقت دلت به حال آقای ما حسین(ع) سوخت؟ گفت: بلی، یک مرتبه آن قدر دلم سوخت که مرگم را ازخدا خواستم تا آن حالت زار حسین بن علی(ع) را نبینم، فرمود: بگو ببینم چه وقت بود؟ گفت: امیر، هنگامی که آقای شما حسین(ع) طفل کشته خود را زیر عبا گرفت و ازمیدان برگشت، رو به خیمه ها کرد. من تماشا می کردم، دیدم زنی مجلله، چادر به سر و نقاب به صورت، بیرون خیمه ایستاده، گویا مادرآن طفل بود که انتظار بچه اش را می برد. همینکه امام(ع) چشمش به مادر افتاد که منتظر ایستاده، برگشت مقداری صبر کرده، دوباره رو به خیمه آورد، 😭 باز خجالت کشیده، برگشت. 😭 تا سه مرتبه امام رو به خیام رفت و برگشت. 😭 و ازمادر علی اصغر خجالت کشید. 😭😭😭 چون آن حالت حسین(ع) را دیدم جگرم کباب شد. 💔
لالا لالا ... یکم دیگه دووم بیار ... یکم دیگه دندون روی جیگر بزار ... مشکو یکی برده که بر می‌گرده زود ... وقتی می رفت همش به فکر خیمه بود ... نده با اشک زندگیمو به باد ... آب میرسه اگه خدا بخواد ... عمو رسید کنار علقمه ... صدای تکبیرش میاد ... لالایی ... عموش رفته آب بیاره ... لالایی ... عموش رفته آب بیاره ... لالا لالا ... منو نکن خونه خراب ... چیزی نمونده عمو جون بیاره آب ... بابات رفته به یاری آب آورش ... داره میاد ... چرا خمیده کمرش ؟... علی ام داره میزنه دست و پا ... بچه ام داره میمیره ای خدا ... لالایی ... الهی بارون بباره ... لالایی ... الهی بارون بباره ... لالایی ... الهی بارون بباره ...
ان شاء الله تونسته باشیم ذره ای حال دلتون رو عوض کرده باشیم 🖤 اگر اذیت شدید حلال کنید 😔 خیلییییییییییییییییییییییی التماس دعای فرج 🙏🏻🍂 شنوای نظرات تون هستیم 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16104799782245 یاعلی 🖐🏻
امام محمد باقر علیه السلام: هر کس بھ خدا خوشبین باشد، بھ روزی اش افزودھ مےگردد. بحارالانوار، ج۷۵ص۱۷۵ 🌱 @sh_hadadian74 🌿