#نماز❤️
#کلامِبزرگان
مقیدبودنبه"نماز اول وقت"
زمینهسازِتوفیق الهیدرکاملشدن"نماز"است
و هرچهنمازانسانڪاملترباشد
دستیابےبهقلهیقینوشهود،آسانترخواهد شد..✨
@sh_hadadian74
『🌱❤️』
💬|شهیدسیدمحمودموسوی:
کلامتانکلامرهبـرباشدواز زباناو
بشنوید،چونکلاموزبانرهبر،کلام
و زبانآقاامامزمان(عج)است،پس
همیشهحامےوپشتیبانرهبرباشید.
🔹|#شهید_سیدمحمود_موسوی
🆔•| @sh_hadadian74 |•
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۲❣
گلویم خشک شده بود و صدایی از حنجره ام خارج نمی شد. وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:
-زهرا؟ خودتی؟
بریده بریده گفتم:
-آره...خودمم.
انگار در صدایش شادی تزریق کرده بودند و با هیجان گفت:
-چقدر دلم برات تنگ شده بود!
-منم! کجا بودی؟
-اینا رو ولش کن! برات همه شو توضیح میدم. فقط بگو کجا همو ببینیم؟
علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. کلنجار رفتن با حس کنجکاوی خیلی آزارم می داد اما به خواست ساناز، گفتم:
-نمیدونم. هر جا تو میگی؟
-همون کافه بیا. میتونی؟
-آره آره. کی بیام؟
کمی سکوت کرد و به آرامی گفت:
-همین امشب. الان راه بیوفت. منم نیم ساعت دیگه اونجام.
-باشه. من راه میوفتم.
-قربونت برم. خداحافظ.
-یا علی؛ فعلا!
به محض اینکه تماس را قطع کردم، شروع کردم به لباس پوشیدن.
از اتاق بیرون آمدم و به اتاق نیما رفتم، بدون در زدن وارد شدم. نیما روی سجاده نشسته بود و تسبیح در دست داشت.
-سویچ ماشینتو میدی؟
سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
-کجا میخوای بری؟
نمیدانستم باید به او بگویم یا نه. صلاح دانستم دهانم را ببندم و چیزی از ساناز نگویم.
نگاهم را ازش دزدیدم و گفتم:
-میخوام برم بیرون.
-خب کجا؟
در ذهنم دنبال پاسخی میگشتم که دروغ نباشد اما چیزی به ذهنم نمی رسید.
-چیزه...
-چی؟
-خب بده. بعدا میگم.
-روی جا کلیدیه. مراقب ماشین باشی.
بعد هم دوباره تسبیح اش چرخاند. از اتاقش بیرون آمدم و نفس آسوده ای کشیدم.
همان موقع، مادر از آشپرخانه بیرون آمد و پرسید:
-کجا؟
نزدیکش رفتم و آرام گفتم:
-ساناز بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. فقط نیما چیزی نفهمه!
مادر سری تکان داد و از من دور شد اما کمی که دور شد، ایستاد. با دیدن نیما رو به روی مادر تعجب کردم و حس بدی بهم دست داد. نیما با چشمان گرد شده بهم گفت:
-ساناز؟ درست شنیدم؟
فقط نگاهش کردم و حرفی از دهانم خارج نشد. نیما به طرفم آمد و گفت:
-کجاست؟ چرا چیزی نمیگی؟
به ناچار گفتم:
-میخواد منو ببینه. کارم داره.
-خب منم میام.
-نمیشه! آخه دوماد اینقدر هول!
-اذیت نکن زهرا!
-الان وقتش نیست. قول میدم که ببینیش.
دستش را در جیب اش فرو برد و گفت:
-تو که میفهمی حالمو. میدونی چقدر نگرانش بودم...
وسط صحبتش پریدم و گفتم:
-من میدونم داداشی. الان ساناز حالش خوبه، پس نگران نباش منم قول میدم که ببینیش. الانم باید برم که منتظرمه.
در را باز کردم و از خانه رفتم. نیما فقط ایستاده بود و به رفتنم نگاه می کرد. گرد غم در صورتش مشخص بود اما چه میشد کرد و رفتم.
خیلی سریع خودم را به کافه رساندم و با چشمم دنبال ساناز می گشتم که دیدم برایم دست تکان می دهد.
به طرفش رفتم و همین که بهش رسیدم در آغوشش گرفتم . وقتی سرش را از روی شانه ام برداشت توانستم صورتش را ببینم.
حس غم در چهره ی او هم واضح بود، حتی واضح تر از نیما. کبودی کمرنگی که پایین چشمش بود دلم را لرزاند. از هم جدا شدیم و نشستیم. هر چه خواستم به رویم نیاورم، نشد که نشد. دست آخر هم پرسیدم:
-خوبی؟ این چیه روی صورتت؟
بغض به گلویم چنگ انداخت و نتوانستم چیز دیگری بگویم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۳❣
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-چیز خاصی نیست. حواسم نبود یهویی رفتم توی در...
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
-مطمئنی؟
نگاهش را ازم دزدید و بحث را عوض کرد. گفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود.
-وای! منم عزیزم. نگفتی چه اتفاقی افتاد برات.
سرش را پایین انداخت و گفت:
-یه حبس اجباری اونم توی خونه.
بعد با هیجان ادامه داد:
-البته زیاد هم بد نبود چون بابام اجازه داد که بیاین و حرف بزنیم.
چشمانم تا آخرین حد باز شد و پرسیدم:
-واقعا؟ یعنی بیایم خواستگاری؟ آخه چطوری؟
-راستشو بخوای من خیلی سمجم. وقتی چیزی رو بخوام هیچ کس جلودارم نیست. سخت بود تا قانعش کنم اما بالاخره شد.
-حتما غرامتی هم داشته؟
-چی؟
هوفی کشیدم و گفتم:
-خانم متفکر! میگم حتما این سماجتت، کاری هم به دستت داده نه؟
-نه! چیز خاصی نبود.
احساس کردم ساناز نمی تواند مثل همیشه با من رو راست باشد. نگاهش را ازم دریغ می کرد و خیلی کم نگاهم می کرد.
قضیه کبودی روی گونه اش هم که نگفت و بحث را عوض کرد.
با دلخوری گفتم:
-ساناز! با من راحت نیستی؟ چرا نگام نمیکنی؟
کمی سرش را بالا آورد و گفت:
-این چه حرفیه! من آرامش زندگیم رو تا ابد مدیون توعم.
-پس چرا چیزی نمیگی؟ وقتی ازت میپرسم هزینه ات چی بوده واسه این کار، هیچی نمیگی!
توی چشمانم نگاه کرد و گفت:
-راستش دلم میخواست خدا بدونه از چه چیزایی براش گذشتم اما بهت میگم. تو هم از جنس همون خدایی...
کمی مکث کرد و گفت:
-من از تموم مال و اموال پدرم دست کشیدم. هر چی که به نامم بوده رو بابام به اسم خودش کرد، تازه از ارث هم محروم شدم.
هینی کشیدم و با ناباوری گفتم:
-راست میگی؟ آخه چرا؟
-چون بابام میگه من پولم رو به کسی میدم که قدرمو بدونه، نه اینکه به حرفام گوش نده. منم میدونم خواسته ی بابام اینه از اعتقاداتم دست بردارم و به قول خودش دو روز دنیا رو سخت نگیرم.
در دلم کلی ساناز را تحسین کردم و به او غبطه می خوردم.
ساناز قهوه اش را کمی نوشید و به من گفت:
-نمیدونستم چی دوست داری همون قهوه رو سفارش دادم. بخور که سرد شده!
لبخند مصنوعی زدم و فنجان قهوه را برداشتم و جرعه جرعه از آن خوردم.
وقتی قهوه مان تمام شد. ساناز گفت:
-من باید برم وگرنه بابام عصبی میشه. تو با خونواده تون صحبت کن ببین آخر هفته خوبه یا نه. بهم پیام بدی.
مهربانانه نگاهش کردم و چشمی گفتم.
با هم از کافه خارج شدیم و خداحافظی کردیم. من به طرف ماشین نیما رفتم و ساناز با تاکسی رفت.
سویچ را توی قفل چرخاندم و سوار شدم. وقتی به خانه رسیدم همه جا تاریک بود و انگار همه خوابیده بودند.
پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه رساندم و کمی به شام ناخونک زدم. یکهو نیما پشتم ظاهر شد و گفت:
-حرف زدین؟
از حرکتش بی اطلاع بودم و ترسیدم. با چشمان وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:
-این عادت زشتتو هنوز نزاشتی کنار؟ نمیگی سکته میکنم هان!
خیلی عادی نگاهم کرد و گفت:
-بگو دیگه!
چینی به پیشانی ام دادم و با لحن طلبکارانه ای گفتم:
-چی میخواستی بشه؟
شوکه شد و فکر کرد خبر بدی برایش دارم. غم در صدایش طنین انداز شد و گفت:
-یعنی همه چی تموم شد؟
خواستم تلافی و اذیتش کنم برای همین گفتم:
-آره تموم شد.
روی صندلی نشست و خیره به ساعت کهنه ی روی دیوار شد.
پوقی زدم زیر خنده و گفتم:
-البته دوری و دوستی تموم شد! آخر هفته میریم خواستگاری داداش کوچولو.
مثل فنری از جایش پرید و با قیافه ی شوکه ای گفت:
-دروغ که نمیگی؟ وای زهرا باز الکی نگی که...
وسط حرفش پریدم و گفتم :
-مگه من باهات شوخی دارم؟ عین حرف ساناز خانومه.
دستش را روی دهنش گذاشت و ناباورانه به اطرافش خیره شده بود. کم کم خنده اش گرفت و میخندید.
خنده اش تبدیل به قهقه شد؛ دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
-هیس! الان مامانو بابا بیدار میشن.
خنده اش که قطع شد دستم را از روی دهانش برداشتم.
شروع کردم به قربان صدقه رفتنش.
-الهی قربونت برم داداش جون. واسه آخر هفته کت دومادیت رو آماده کن.
بعد هم مسواک کردم و همین که دراز کشیدم به فکر نیما افتادم. با خودم گفتم حتما الان خوابش نمی برد و از خوشی در پوستش نمی گنجد.
من هم خوابم نمی برد و گوشی ام را برداشتم. دو پیام از مهراد داشتم و با ذوق فراوان پیام ها را باز کردم.
نوشته بود:
"امروز چندتا خونه سر زدم و خونه مونو انتخاب کردم. امیدوارم خانم خونه خوشش بیاد."
دریایی از شوق مرا با خودش به سوی مهراد برد و برگرداند. انگشتم را روی صفحه گوشی چرخاندم تا شاید کمی از احساسم را به او منتقل کنم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۴❣
برایش نوشتم:
"سلام به مقام معظم دلبری. از عاشق به معشوق! دست گلت دردنکنه. شما سلیقه تون به ما اثبات شده آقا پس خانم خونه خوشش میاد."
پیام بعدی اش را با دقت بیشتر خواندم.
"گفتم:
دعا کن عاقبتم بخیر شود!
گفت:
دعا می کنم عاقبت، فدای حسین (ع)شوی."
پایین اش هم نوشته بود:
"دعا کن فدای حسین (ع) شویم."
بعد هم نوشتم:
"ان شاالله تو فدایی راه حسین بشی و من فدای عمه سادات."
با خیال مهراد گوشی را خاموش کردم و به خواب رفتم.
صبح با صدای اذان باد صبا بیدار شدم و نمازم را خواندم. بعد از نماز هم درس هایم را مرور کردم.
وقتی برای صبحانه دور هم جمع شدیم ماجرا را برای پدر و مادر گفتم . نیما هم از اول تا آخر سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
مادر و پدر هم اعلام رضایت کردند و زمانی که به دانشگاه رفتم هم به مهراد این خبر خوش را دادم و هم به ساناز گفتم که می آییم.
سه روز تا آخر هفته مانده بود اما این سه روز به اندازه سه سال برای من و سه قرن برای نیما گذشت.
درست شب جمعه، وعده ی دیدار فرا رسیده بود. نیما همه اش راه می رفت و مشخص بود استرس دارد.
مادر هم مدام قربان صدقه پسرش می رفت و کت و شلوار اتو زده اش را به دستش می داد.
پدر در حال پوشیدن لباس هایش بود و مادر غرغر کنان سفارش می کرد چه لباسی بپوشد.
دست آخر ساعت هفت همگی مان از خانه بیرون زدیم و به طرف شیرینی و گل فروشی به راه افتادیم.
با حساسیت های خواهرانه ام یک گل انتخاب کردم. گل های لیلیوم و رز های رنگارنگ به سبد قهوه ای رنگ طراوت بخشیده بودند.
نیما حساب کرد بیرون آمدیم؛ مقصود بعدی مان شیرینی فروشی بود.
بهترین شیرینی خامه ای که به حالت رولت بود را انتخاب کردیم و خارج شدیم.
همه چیز مهیا شده بود و کم کم به خانه ی ساناز رسیدیم.
نیما جلوی در بزرگی ایستاد و رو به ما گفت:
-همین جاست.
همگی پیاده شدیم. مادر هنوز یاد نداشت چطور چادر بگیرد و گاهی از روی سرش سُر می خورد.
من شیرینی را برداشتم و نیما گل را برداشته بود.
زنگ در را فشار دادیم که پیرمردی در را باز کرد و با لبخند ما را به داخل راهنمایی کرد.
حیاط بزرگشان چشم را نوازش می داد و موجب حیرت می شد. درختان سر به فلک کشیده بید مجنون و توت همه جا را آذین بسته بودند.
لا به لای سنگ فرش هایشان پر بود از سبزی چمن ها.
کم کم ساختمان غول پیکری از میان درختان سرک کشیده و چشمان به قصر مجللی افتاد که به آن خانه می گفتند!
پیرمرد، آقای زارعی که پدر ساناز بود را صدا می زد. از دور مرد و زنی به طرفمان آمدند و با نزدیک شدنشان متوجه شدم خودشان هستند، یعنی پدر و مادر ساناز!
مادر بسیار جوانی داشت که بر عکس پدرش خوب جوان مانده بود. وقتی چشمم به پدر ساناز افتاد کمی ترسیدم اما سعی کردم خودم را جمع و جور کنم.
همگی بهم دست دادیم و در صحن خانه پیش رفتیم.
به سالن بزرگی رسیدیم که یک سر میز طویلی بود و آن سرش هم مبلمان شیک که تنها مبلمان آنها نبودند.
جز همه ی اینا کلی مجسمه و گنجه در خانه جای گرفته بود.
کمی بعد از درب ورودی دو راه پله به طبقه بالا می خورد که آن هم زیبایی خودش را داشت .
از همه ی آنها که بگذریم فقط یک چیز می ماند و آن نبود حسی به نام سر زندگی و آرامش در خانه بود.
با اینکه آن خانه از لحاظ مادی چیزی کم نداشت اما بزرگترین کمبود همان کافیست که هیچ چیز دیگر به چشم نیاید.
کم کم مجلس بی حرف به تکاپو افتاد و طبق معمول از بازار و کار و کاسبی صحبت شد.
بعد هم پدر ساناز از شغل نیما پرسید. نیما هم با لرزش صدایی که کاملا محسوس بود جوابش را داد اما از سر و صورتش کلی عرق می ریخت.
با صدای لرزش لیوان ها بهم متوجه حضور ساناز شدیم.
او اول به پدر تعارف کرد اما پدر با اصرار گفت که آقای زارعی باید بردارد.
وقتی سینی چای را به طرفم گرفت، چشمکی بهش زدم و گفتم:
-ان شاالله که خوشبخت بشی.
"ممنون" خیلی آرامی گفت و به نیما تعارف کرد.
پدر ساناز صدایش را کمی بالا برد و گفت:
-دختر من توی ناز و نعمت بزرگ شده. به جای اینکه روی پر قو بخوابه روی تختی از پول خوابیده، شما میتونین خوشبختی همچین دختری رو ضمانت کنین؟
پدر کمی من و من کرد و گفت:
-والا من با اینکه بچه هام تخت شون از پول نبوده ولی نگذاشتم کم و کسری داشته باشن. نیما هم توان همچین زندگی رو داره.
مادر ساناز با لحنی که عشو فقط در آن بود، گفت:
-من دخترمو میشناسم. اون الان جو گیر شده، تحمل همچین زندگی رو نداره. چند وقته دیگه که کارتش خالی بشه، سرش به سنگ میخوره.
مادر با لبخند گفت:
-ماشالله بچه هامون، هر دوتاشون بزرگ شدن و عقلشون خوب کار میکنه. من مطمئنم دخترتون همچین کاری نمیکنه. شاید وضع نیما مثل وضع خونه ی پدرش نباشه اما کفافِ یه زندگی خوب رو میده.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۵❣
پدر هم در ادامه ی صحبت های مادر گفت:
-خب اگه آقای زارعی اجازه بدن این دو جوون دو کلمه باهم حرف بزنن.
آقای زارعی دست های بهم گره شده اش را گشود و گفت:
-والا چی بگم. مثل اینکه قضیه جدی داره میشه و شما و ساناز انتخابتون رو کردین.
من هر چی که لازم بوده رو به ساناز گفتم و انگار به خرجش نرفته.
بعد هم مکث کوتاهی کرد و گفت:
-برن صحبت کنن.
مادر با چشمش اشاره ای به نیما کرد و پدر ساناز هم به ساناز گفت که نیما را راهنمایی کند.
وقتی ساناز و نیما در خانه ناپدید شدن؛ آقای زارعی بحث را آغاز کرد و گفت:
-من چند تا شرط دارم تا راضی بشم به این وصلت.
پدر نگاهش کرد و گفت:
-چه شرطایی؟ لطفا بگید .
-اول اینکه کمتر از شش ماه توی عقد باشن. دوم اینکه مهریه دخترم ۱۳۷۵ تا هست که درست به اندازه ی سال تولدشه. بعد هم ما توی فامیلمون رسممون بر سال تولد دختر هست که البته تمام وسایل خونه و خونه مال پسره، اما من ازین میگذرم و توی جهزیه کمک میکنم. قبول میکنین؟
پدر با چشمان متعحب به آقای زارعی نگاه کرد و گفت:
-۱۳۷۵؟
آقای زارعی با اطمینان و چهره ی جدی گفت:
-بله.
پدر گره ای به ابرویش داد و گفت:
-اینکه خیلی...
یکهو مادر حرف پدر را قطع کرد و گفت:
-دوماد باید قبول کنه اگه پسرمون قبول کرد ما هم حرفی نداریم.
مادر ساناز پوزخندی تحویلمان داد و با نگاه تحقیر آمیزی من و مادر را نگاه می کرد.
کمی بعد نیما و ساناز برگشتند و پدر ساناز شروط اش را بازگو کرد. نیما هم بدون مکث گفت:
-من قبول میکنم.
آنقدر خون پدر به جوش آمده بود که کار میزدی خونش در نمی آمد.
زن مسنی میوه و شیرینی تعارفمان کرد و بعد هم رفت؛ با رفتنش دوباره بحث به جریان افتاد.
آقای زارعی هم گفت:
-خیلی خب، مثل اینکه همه چیز باهم در و تخته شدن. وسط همین هفته عقد کنن خوبه؟
پدر با همان سِگِرمه های در هم کشیده شده سری تکان داد و گفت:
-هر طور خودشون می دونن.
ساناز و نیما هم اعلام رضایت دادن و قرارمان روز دوشنبه شد.
بعد هم زمان خداحافظی فرا رسید و کم کم بساط رفتن را بستیم و با بدرقه آنان از خانه خارج شدیم. نیما ماشین را روشن کرد و همگی نشستیم.
همین که پایمان به ماشین رسید؛ غرغر پدر شروع شد.
-چرا قبول کردی؟ پسر میدونی اگه دختره بخواد بره توی چه مشکلی میوفتی؟ میدونی اگه بخوای کل زندگیتو بفروشی نمیتونی مهریه شو بدی!
نیما با نگاهی که از آن اعتماد می ریخت، گفت:
-بابا جان! این مهریه فقط برای رضایت پدر ساناز بود. ساناز از من یه مهریه دیگه خواست.
پدر هوفی کشید و گفت:
-من هیچی نمیدونم. فقط دارم میگم کار احمقانه ای نکن!
-نترسین! من کار احمقانه ای نمیکنم.
تا خود خانه سکوت بود. همگی خسته بودیم و خیلی زود خوابیدیم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با دیدن اسم "آقا سید" تماس را وصل کردم.
با صدای خواب آلودی گفتم:
-الو! سلام.
مهراد با صدای سرحال اش گفت:
-سلام خابالو خانم! خوبی؟
-ساعت چنده؟
-اذون صبحو دادن. پاشو نمازتو اول وقت بخون.
سعی کردم خوابم نبرد و پلک هایم را کنار بزنم اما خیلی سخت بود و گاهی پرده ی چشمانم می افتد .
-من خوابم میاد مهراد!
-خانم جان پاشو! من تموم شبو نخوابیدم اونوقت تو خوابت میاد؟
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۶❣
-آره، خواستگاری سختی بود.
-مبارک باشه ان شاالله. کی عقد میکنن؟
انگار صدای مهراد را نشنیده بودم و پرسیدم:
-چی؟
-میگم کی عقد میکنن؟
چشم هایم را بستم و گفتم:
-من الان خیلی خوابم میاد. بعدا برات توضیح میدم.
بعد هم گوشی را قطع کردم و پایین تخت انداختم. انقدر غرق خواب بودم که مادر چند باری برای نماز صدایم کرد تا بیدار شدم.
بعد از نماز هم خوابیدم و ساعت ۹ بیدار شدم. تا ظهر کمی درس خواندم و هنگام ناهار از پدر خواستم فردا صبح بعد از امتحان ۸صبح ام، باهم به دنبال خرید جهیزیه برویم.
هر چند که خرید زیادی نداشتیم اما جز وسایل ضروری بودند. مادر از قبل برایم جهیزیه کمی آماده کرده بود اما تکمیل نبود.
بعضی وسایل ها را هم مهراد تهیه کرده بود و بعضی ها هم که مهم نبودند قرار شد بعدا خودمان بخریم.
جمعه با تمام دلگیر بودنش هم گذشت و فردا بعد از نماز قسمت های مانده از جزوه را خواندم و ساعت ۷ از خانه بیرون زدم.
ساعت ۱۱ بود که با پدر به بازار رفتیم و چند تکه ای ای مثل پنکه و جارو برقی خریدیم.
سعی می کردم کالایی را بخرم که محصول کشورم باشد و نانی شود و سر سفره ی ایرانی ها برود.
وقتی به خانه رسیدیم مادر سفره را انداخته بود.
میگفت که امروز قرار است برای خرید حلقه به بازار بروند. مادر با ذوق فراوان از ساناز تعریف می کرد و گاهی هم از خودش میپرسید تغییر ساناز چه دلیلی میتواند داشته باشد؟
آن روز به دلیل اینکه امتحانات آخرم را میگذراندم از رفتن به بازار صرف نظر کردم و به مطالعه پرداختم.
پدر ساناز به پدرم گفته بود که فردا ساعت ۲ بعد از ظهر برای محضر نوبت گرفته است.
امتحان من ساعت ۱۲ تمام می شد و استرس داشتم تا آن موقع نتوانم کارهایم را انجام دهم.
اما با فکر و برنامه ریزی کمی از کارهای فردایم کم کردم و درس هایم را هم خواندم.
ساعت ۱ فردا به خانه رسیدم و با عجله ناهار خوردم و حاضر شدم.
نیما همه اش غر می زد و نگران بود که دیر برسیم.
با کمی تاخیر به محضر رسیدیم اما دیر نشده بود. مادر ساناز آنقدر آرایش کرده بود که انگار خواهر ساناز است اما با همه ی تفاوت هایمان سعی کردم با او خوب برخورد کنم و خیلی گرم با او احوال پرسی کردم اما او خیلی سرد جوابم را داد.
بعد از احوال پرسی عاقد خطبه را شروع کرد.
قلب همه مان تالاپ تلوپ می زد و نگاه عروس و دامادی می کردیم که تا چند لحظه ی دیگر نه تنها همسر بلکه همسفر هم بودند.
عاقد برای آخرین بار خطبه را جاری کرد و گفت:
-آیا به من وکالت می دهید؟
همین جمله کافی بود که سوار بر پرنده خیال شوم و چند ماه پیش پیاده شوم؛ درست زمانی که من و مهراد بر سفره عقد نشسته بودیم و بله ای از جنس عشق گفتم و زندگی من و مهراد از آنجا شروع شد.
با بله گفتن ساناز از عالم رویا بیرون آمدم. همگی دست زدیم و تبریک گنان بلند شدیم. به سوی ساناز رفتم و در آغوشش گرفتم.
انگار زیبا تر از همیشه شده بود، معصومیتی که در چهره اش دیدم او را مجذوب تر از هرگاه کرده بود.
تنها در آن لحظه دلم میخواست کاش مهراد هم بود. جای خالی مهراد چنگی می شد و قلبم را می درید.
نیما به طرف پدر ساناز رفتم و خم شد دستش را بوسید؛ اما با این کار چیزی از چین های پیشانی اش کم نشد.
بعد از کلی امضا و غیره وقتی کارمان تمام شد بیرون آمدیم.
پدر از آقای زارعی اجازه خواست تا ساناز و نیما دوری بزنند.
آقای زارعی هم اعلام رضایت کرد و رفتند.
شب، پدر همگی را به شام دعوت کرد و قرار شد بیرون برویم.
خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
تا شب در بازار ها دنبال وسایل ضروری که نخریده بودم میگشتیم و شب نمازمان را در مسجدی خواندیم و همگی شب در رستورانی شیک دور هم جمع شدیم و شام مان را خوردیم.
جیک جیک عاشقانه و ریز ریز خندیدن های نیما و ساناز حس حسودی من را برانگیخت و بیشتر نبود مهراد را حس می کردم.
آن شب را هم با نبود مهراد سر کردم و به خانه برگشتیم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمیبره !
تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱
✨| #قرار_شبانه سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان
هر شب آقا ...
به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨
قبل خواب وضو یادتون نره 😉
التماس دعای فرج ✨
شبتون شهدایی ♥️
#پیامِ_شهید
پیام شهید محمد حسین حدادیان✨
بسیجی خامنه ای بودن از
سرباز خمینی بودن سخت تر است
و صد البته شیرینی بیشتری هم دارد.
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۷❣
با تماس مهراد خیلی ذوق کردم و سریع جواب دادم.
-سلام خانم جان. خوبی؟
-عیلک سلام. نخیر خیلی دلتنگتم، چرا نمیای؟
-هنوز که دو هفته ای میشه رفتم.
با لحن طلبکارانه ای گفتم :
-نخیرم دو هفته و سه روزه رفتی به روایتی ۱۷ روز.
-عه! چه دیر گذشت!
خندیدم و گفتم:
-آره جوون خودت! برا همین میگی دو هفته اس؟
خودش هم خنده اش گرفت و گفت:
-خیلی خب تو راست میگی. چندتا عکس از خونه برات فرستادم یه نگاه به ایتا بنداز.
-چشم.
-کم کم باید تمیزکاری رو شروع کنم. شبا که بیکار میشم میرم خونه رو جمع و جور میکنم تا وقتی بیای همه چی آماده باشی .
-خب میزاشتی منم بیام کمکت کنم.
-نه! دلم نمیخواد خسته بشی.
-وقتی با تو باشم خستگی معنی نداره.
هیچ حرفی نمی زد احساس کردم گوشی را گذاشته و رفته است. صدایش زدم:
-مهراد؟
صدای فین فین کردنش در گوشم پیچید و انگار گریه می کرد.
با صدای خش داری گفت:
-منم همین طور .
-چند تیکه ای که از وسایل مونده بود رو خریدیم. فقط منتظرم امتحانام تموم بشه بیام باهم بچینیم.
-چرا خودتو بابا رو به زحمت انداختی. خودم که میامدم همه چی رو میخریدیم.
-جهزیه رو که داماد نباید بخره.
-آخه اینطوری احساس میکنم عزت نفس ندارم.
-این چه حرفیه! همه رو نمیخرم که بعدا خودمون کم کم بخریم. خوب شد حالا؟
-دستت دردنکنه.
لبخند زنان گفتم:
-خواهش میکنم.
-خب من برم که کارم دارن. کاری نداری عزیزم؟
لب و لوچه ام آویزان شد و به اجبار گفتم:
-نه. خدا به همراهت.
-قربان شما. خداحافظ.
تماس را قطع کردم و روی تخت ولو شدم. به دو امتحان باقی مانده ام فکر می کردم که مرا از مهراد دور کرده بود.
با خودم فکر کردم وقتی چهارشنبه آخرین امتحانم را دادم بار سفر را ببندم و به خاش بروم.
شب را با همین افکار برای خودم شیرین کردم و خوابیدم.
صبح بعد از نماز صبح طبق معمول اول دعای عهد را خواندم و بعد سراغ جزوه هایم رفتم.
بعد از خوردن صبحانه کمی مرور کردم و تصمیم گرفتم حاضر شوم.
با صدای زنگ گوشی به طرفش رفتم و تماس را وصل کردم.
صدای سارا در گوشم پیچید. بعد از سلام و احوال پرسی، گفت که به دنبالم می آید و باهم به دانشگاه برویم.
من هم از خدا خواسته قبول کردم و خداحافظی کردیم.
کمی بعد سارا بوق زنان بیرون به انتظارم ایستاد و از خانه بیرون رفتم.
سوار ماشین شدم و سلام دادم. او هم با شیرین زبانی همیشگی اش سلام داد و احوالم را پرسید و گفت:
-از آقاسید چه خبر؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
-تو هنوز یادته؟
خندید و گفت:
-مگه میشه شیرین کاریاتو یادم بره. من هنوز دوران آتیش سوزندنت رو تو دانشگاه یادم نرفته.
تن صدایم را بردم و گفتم:
-سارا!
-خب چیشه؟ اگه دروغ میگم بیا بزن تو دهنم.
نفسم را محکم بیرون فرستادم و گفت:
-از دستت تو!
تا خود دانشگاه مرا با حرف هایش می خنداند و فکر امتحان از سرم بیرون آمد.
از ماشین پیاده شدیم و من به طرف کلاسم رفتم و او به سمت کلاسش. وقتی وارد کلاس شدم طبق معمول کنار لیلا نشستم و باهم اطلاعاتمان را چک می کردیم.
بعد استاد وارد شد و برگه ها را توضیح کرد. یک ساعتی بود که فقط مینوشتم و دست هایم درد گرفته بود.
آخر سر هم سوال هایی که مانده بود را پاسخ دادم و برگه را به استاد دادم.
از کلاس که خارج شدم سارا را دیدم که منتظرم مانده بود.
به طرفش رفتم و باهم از دانشگاه خارج شدیم. مرا تا خانه رساند و خودش رفت.
جلوی در خانه ی مان چند مرد و پدر ماشین لباس شویی را از وانت پایین می آوردند و توی راه پله ها گذاشتند.
پدر دستمزدشان را حساب کرد و رفتند. وقتی که به داخل آمد دستت کارتون نسبتا بزرگی بود که عکس مایکروفر را کشیده بود.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۸❣
خجالت نزده پیش پدر رفتم و گفتم:
-سلام!
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-علیک سلام. خوبی؟ امتحانت چطور بود.
دنبالش به راه افتادم و گفتم:
-خوب بود، ممنون.
با دستم لباس شویی را نشانش دادم و گفتم:
-این چیه؟
خندید و گفت:
-لباس شویی دیگه! اونم برای شما.
حجم انبوهی از خون در گونه هایم شروع به دویدن کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
-دستتون درد نکنه.
همان طور که از پله ها بالا می رفت و مایکروفر در دستش سنگینی می کرد به من گفت:
-خواهش میکنم. قربون دستت دخترم اون سرشو بگیر که کمرم درد گرفت.
آن سوی کارتون را گرفتم و باهم وارد خانه شدیم. کارتون را دم در گذاشتیم و پدر روی مبل ولو شد.
مادر با شنیدن صدای در پیشمان آمد و گفت:
-سلام. خسته نباشین.
من و پدر جواب سلامش را دادیم و تشکر کردیم.
مادر گفت:
-اون همه سر و صدا واسه چی بود؟
پدر که داشت کتش را در می آورد گفت:
-لباسشویی را آورده بودن.
بعد هم رو به من گفت:
-یه لیوان آب برام بیار لطفا.
چشم گفتم و لیوان آب خنکی برای پدر آوردم. پدر تشکر کرد و گفت:
-خیلی خسته شدم. از صبح دنبال یه ماشین لباسشویی کل تهرانو که هیچ کل ایرانو گشتم.
با شرمساری گفتم:
-ببخشید بابا! خیلی توی زحمت افتادین.
مادر زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت:
-خب چرا اینقدر گشتی؟
-والا چی بگم! دخترتون گفتن من جنس ایرانی میخوام؛ منم گشتم و با کیفیتش رو خریدم.
دوباره هم تشکر کردم. به مادر و پدر از خانه مان گفتم و چند عکسی که مهراد گرفته بود را بهشان نشان دادم. با اینکه خانه ی قدیمی بود اما به نظر دلباز می رسید.
مادر هم نظر من را داشت و پدر به سلیقه مهراد آفرین گفت.
بعد هم ماجرایی رفتنم را بهشان گفتم. پدر قبول کرد و گفت که سعی میکند مرخصی بگیرد تا باهم برویم و وسایل ها را هم ببریم.
صورتش پدر را بوسیدم و کلی تشکر کردم.
نتوانستم به مهراد چیزی نگویم و همان موقع تمام صحبت های پدر را بدون کم و کاستی برایش فرستادم.
کمی بعد پیام داد و گفت که کاش خودش می آمد.
من هم مثل همیشه دلداری اش دادم و گفتم که خود پدر به آمدنمان راضی است .
وقتی برای ظهر دور هم جمع شدیم، نیما یک چشمش به غذا بود و چشم دیگرش به گوشی.
امروز قرار بود ساناز به خانه مان بیاید و نیما هم خوشحال بود.
عصر بود که صدای زنگ در به صدا در آمد. نیما سراسیمه خودش را به آیفون رساند اما همین که خواست بردارد من پیش دستی کردم و آیفون را برداشتم.
وقتی صدای ساناز را شنیدم در را باز کردم و تعارفش کردم تا داخل بیاید.
نیما کلافه وار نگاهم می کرد، من هم نگاهی از روی خونسردی به او انداختم و گفتم:
-گفتم الان هولی بهتره من بردارم. یه وقت دیدی یه چیزی گفتی که در و همسایه می شنیدن اونوقت خر بیار و باقالی بار کن!
از حرفم خنده اش گرفت و گفت:
-شاید هول باشم اما نه در اون حد!
-خلق خدا رو چه دیدی.
بعد هم ازش فاصله گرفتم و به آشپزخانه رفتم. مادر را از آمدن ساناز با خبر کردم و هر دو برای احوال پرسی به استقبالش رفتیم.
ساناز با چادر لبنانی زیبا شده بود.
روسری رنگ روشن با طرح بته جقه صورتش را قاب گرفته بود.
او را به اتاقم راهنمایی کردم تا لباس هایش را عوض کند.
مادر شام مفصلی تدارک دیده بود مخصوصا که فسنجان هم درست می کرد.
کمی بعد ساناز وارد آشپزخانه شد. لبخند زنان به طرفش رفتم و گفتم:
-چای میخوری؟
لبخند خوشرنگی بر لبش نشست و گفت:
-به شرط اینکه دو نفری باشه.
برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم گفتم:
-بیا! منِ خواهر شوهر خودمو کوچیک کردم و گفتم چایی بریزم اونوقت تو میخوای با شوهرت بخوری؟
بازویم رت ویشگون ریزی برد و گفت:
-چایی با تو!
همان طور که بازویم را ماساژ می دادم گفتم:
-خو از اول بگو!
دو استکان چای ریختم و باهم روی میز نشستیم. رابطه ی مادر و ساناز بسیار خوب بود و مادر شیفته ی ساناز شده بود.
موقع شام همگی کمک کردیم و میز را چیدیم حتی نیمایی که دست به سیاه و سفید نمی زد.
موقع شام کنار ساناز نشستم و طوری که نیما هم بشنوه گفتم:
-ساناز! این اولشه واستا یکم بگذره اونوقت میفهمی این آقا نیما چه تنبلیه.
با شنیدن حرف من، لقمه در گلوی نیما گیر کرد و به سرفه افتاد. مادر لیوان آبی به دستش داد و کمی که حالش جا آمد گفت:
-عه اینطوریاست پس ظهرای پنجشنبه تنهایی ظرف بشور.
-اون که استثناست. تو بگو جز اون چیکار میکنی؟
ساناز که از جر و بحث ساختگی مان خوشش آمده بود به خنده افتاد.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۹❣
کمی فکر کرد اما وقتی دید چیزی به ذهنش نمی آید نگاه معناداری به مادر انداخت و مادر گفت:
-زهرا جان! این چه حرفیه مادر. غذاتونو بخورین.
در گوش ساناز گفتم:
-میبینی مامانی هم هست.
بعد هر دو ریز ریز خندیدیم. غذایمان که تمام شد مادر نگذاشت ساناز ظرف ها را بشوید و او و نیما را راهی هال کرد.
من و مادر سریع ظرفها را شستیم و میوه ها را آماده کردیم.
ظرف میوه را برداشتم و به طرف هال بردم؛ از پدر شروع کردم و تک تک تعارف کردم و سر جایم نشستم.
کمی با ساناز حرف زدم و او از عروسم می پرسید. تاریخ عروسی را به او گفتم و او از من پرسید:
-زهرا! تالارتونو میخواین کجا انتخاب کنین؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-راستش من هنوز نمیدونم یعنی با مهراد مشورت نکردم.
-آها. اگه تهران میخواین بگیرین من چند جایی رو میشناسم که آشنا هم هستن.
-قربونت برم. چشم اگه تهران خواستیم بگیریم بهت میگم.
-نری که عزیزم.
آخر شب بود که ساناز قصد رفتن کرد. نیما آماده شد تا او را برساند و باهم رفتند.
من هم یکی دو ساعتی سرگرم مطالعه شدم تا اینکه خوابم برد. صبح بعد از صبحانه خوردن حاضر شدم و با مترو به دانشگاه رفتم.
ماجرای رفتنم را برای لیلا تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد گفت:
-ترم تابستونی میخوای برداری؟
کمی فکر کردم و وضعیتم را بررسی کردم.
-نه! این تابستون خیلی سرم شلوغه.
-بعدشم که میخوای بری نه؟
چیزی نگفتم که خودش گفت:
-آره دیگه! تو میخوای خاش زندگی کنی نمیای تهران که!
سری تکان دادم و گفتم:
-شاید انتقالی بگیرم.
-آها.
در همین موقع استاد وارد شد و برگه ها را توضیع کرد.
آنقدر شوق و ذوق داشتم که از دانشگاه بروم و برای سفر بار و بندیل ببندم.
وقتی برگه را نوشتم به استاد دادم و خارج شدم. هر چه منتظر شدم تا با لیلا خداحافظی کنم نیامد که نیامد. من هم خسته شدم و به خانه رفتم.
بعد از تعویض لباس هایم به آشپزخانه رفتم و به مادر سلام دادم. خم شدم و دستش را بوسیدم و گفتم:
-مامان فردا میخوام برم.
سری تکان داد و گفت:
-ان شاالله به سلامت بری. ان شاالله که خوشبخت بشی دخترم.
-مامان دعا کن برام.
-من شب و روز کارم شده واسه شما دعا کردن. برای تو و نیما! فردا میخوام حلوا بپزم.
-حیف که نیستم بهت کمک کنم.
-اشکال نداره. به مرجان خانم میگم کمکم کنه اخه دست تنهایی نمیتونم خیلی حلوا درست کنم.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
-حلوا؟ اونم زیاد؟ برا چی؟
لبخندی زد و گفت:
-میبرم مزار شهدای گمنام. دلم میخواد مادری کنم براشون.
در آغوشش گرفتم و گفتم:
-الهی قربون دلت برم.
دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت:
-این چه حرفیه.
از مادر جدا شدم و برای حاضر کردن ساکم به اتاق رفتم.
چند دست لباس برداشتم و سجاده ام را داخل ساک گذاشتم. کمی خوراکی هم مادر برای مهراد داد که آن را هم در ساک جا کردم.
تا وقتی نیما و پدر آمدند من وسایلم را آماده کردم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۰❣
از اتاق بیرون رفتم تا احوال پدر را بپرسم و خسته نباشید بگویم. گاهی دختر بودن به همین دلبری های کوچک محدود میشود.
دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:
-سلام بابا خوش اومدی!
دستم را فشرد و گفت:
-سلام به دخترم. خوبی؟
کیفش را گرفتم و گفتم:
-خدا رو شکر.
معطل نکردم و ادامه دادم:
-بابا! شما فردای میاین بریم دیگه؟
همین طور که به سمت مبل ها می رفت؛ گفت:
-با چند تا حمل اثاثیه صحبت کردم قرار شد تا بعد از ظهر جواب بدن اما تونستم مرخصیمو بگیرم.
خوشحالی درونم را تبدیل به جمله ای کردم و گفتم:
-واای! مرسی بابا.
خندید و گفت:
-یه دختر که بیشتر ندارم.
همان موقع نیما وارد بحث شد و گفت:
-بابا! این دخترا همینجوری لوسن تو رو خدا لوس ترشون نکنین!
اخمی کردم و گفتم:
-اگه به ساناز نگفتم.
لبخند مضحکی بر لبش نشاند و گفت:
-ساناز استثناست مثل ظرفایی که پنجشنبه ها میشورم.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
-پسرا هم حسودن.
پوزخندی تحویلم داد و گفت:
-پس مهراد هم محسوب میشه.
-نخیرم! آقا مهراد مثل ساناز خانوم استثا هستن.
همان موقع مادر از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من با خودم گفتم شاید وقتی بزرگ بشین دست از سر این کل کل ها تون بردارین اما شما هنوز هم بچه این.
من به این کل کل ها عادت داشتم چون من و نیما از بچگی سر به سر هم می گذاشتیم. یکی من میگفتم و یکی او میگفت و گاهی اوقات دعوایمان می شد . همیشه مادر نقش منجی را درمی آورد و قائله را می خواباند.
مادر همان که سبد لباس های کثیف در دستش بود، گفت:
-همش تقصیر توعه زهرا!
لب و لوچه ام آویزان شد و گفتم:
-بیا همه چی سر من من خراب شد!
نیما قیافه ی پیروزمندانه ای به خود گرفت. نگاه هایش بدجور غرورم را له می کرد.
از توی آشپزخانه داد زد:
-نخیر! من میگم چون تو بزرگی تری باید کوتاه بیای. این نیما عقل درستو حسابی که نداره!
با شنیدن حرف مادر توسط نیما قیافه ی پیروزمندانه اش شل و ول شد. چهره ی اش وا رفت و از صد جوک خنده دار تر بود.
لبخند خوشرنگ بر لبم نشست و به سمت اتاقم رفتم تا لباس هایی که برای همیشه میخواستم ببرم را جداگانه آماده ی رفتن کردم.
پدر و نیما تمام کارتون ها را توی پله ها گذاشتند و من هم کارتون ها را مرتب می کردم.
با طنین انداز شدن اذان مغرب در گوشه و کنار خانه، همگی برای اقامه نماز کار را رها کردیم و به نماز پرداختیم.
مادر شام مختصری درست کرد که همگی بعد از خوردن آن به رختخواب های خود پناه بردیم .
آن شب زود تر از شب های قبل به طرف تخت خوابم رفتم اما برخلاف شبهای قبل دیر تر خوابیدم زیرا رویا ام را بیداری می دیدم. من در کنار مهراد آن هم در خانه ی خودمان...
صبح بعد از نماز نخوابیدم. مهراد هم یا تماس می گرفت یا هم پیام می داد و مدام سفارش می کرد. انگار او هم برای لحظه ی وصال زمان را التماس می کرد تا بگذرد.
ساعت ۷ وسایل ها را داخل وانت چیدند و کم کم وقت خداحافظی فرا رسید.
مادر ما را از زیر قرآن رد کرد و آیه الکرسی از زبانش نمی افتاد و همه اش سفارش می کرد.
آخر هم کلی خوراکی داد که اگر در طول سفر فقط میخوردیم باز هم زیاد می آمد.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۱❣
بعد از خداحافظی مفصلی سوار شدیم و به راه افتادیم. چند ساعتی طول کشید تا از شلوغی های تهران خلاص شویم اما ساعت ده از تهران خارج شدیم.
توی راه به خط های جاده التماس می کردم ما را زود تر به خاش برسانند.
بعد از کلی انتظار شب به بیرجند رسیدیم و شب را در منزل یکی از آشنایان به سر بریدم.
صبح وقتی که آفتاب نزده بود به راه افتادیم. گاهی راه برایم خسته کننده می شد اما وقتی به انتهایش نگاه می کردم قوت قلبی برایم بود.
توی راه گاهی میوه پوست می گرفتم و گاهی تنقلاتی که مادر گذاشته بود را می خوردیم.
با دیدن تابلو "خاش ۱۰ کیلومتر" در پوست خود نمی گنجیدم.
سریع گوشی را برداشتم و شماره ی مهراد را گرفتم. بعد از چندین بوق ممتد برداشت. با صدایی که حالا از فاصله نزدیک تری میشنیدم گفت:
-بوی آشنا میاد. کجایی بانو؟
بی اختیار لبخندی روی لبانم کاشته شد.
-علیک سلام خوبی؟
-سلام سلام. حالا بگو کجایی تا سکته نکردم!
نگاهی به پدر انداختم و برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم، گفتم:
-بابا مهراد سلام میرسونه.
پدر همان طور که جلو را نگاه می کرد، گفت:
-سلامت باشه. سلام منم بهش برسون.
خندیدم و گفتم:
-مهراد! بابا بهت سلام میرسونه.
-من کی گفتم سلام برسون؟ در ضمن سلامت باشن. حالا بگو کجایی؟
بعد از مکث طولانی گفتم:
-جونم برات بگه که ....
-که؟
-ده کیلومتری خاش.
صدایش رنگ شادی به خود گرفت طوری که تن صدایش را بالا برد و گفت:
-خدا رو شکر. آدرس خونه رو پیامک میکنم.
-دستت دردنکنه. کاری نداری؟
-نه عزیزم. تو رو خدا مراقب خودت باش! به بابا هم بگو مراقب سرعتشون باشن. بعدشم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-چشم همه چیزو میگم. کمربندمم رو بستم، سرعتمون هم بالا نیست تازه بابا ماشینو معاینه فنی هم برده. مشکل دیگه نیست؟
صدای خنده اش گوشم را نوازش می داد و گفت:
-نه. انگار که همه چیزو میدونی.
-تو هم اگه هر ساعتی اینا رو بهت یاددآوری کنن میدونی.
-بله حق با شماست. امری ندارین؟
-نه قربان.
-پس فعلا!
-خداحافظ.
گوشی را توی کیفم انداختم و به شهر کوچکی خیره شدم که خاش نام داشت. منطقه گرمسیری که امکاناتش در برابر تهران ۱ به ۱۰۰ بود اما با صفا تر.
آدرس خانه را به راحتی پیدا کردیم. خانه سر کوچه بود آن هم با آجر های سرخ و زرد که جلوه ی بیشتری به او می دادند.
به طرف در رفتم، در از رنگ و رو رفته ای که تقریبا قهوه ای بود اما خیلی کمرنگ. تا خواستم در بزنم در باز شد وقامت مهراد از پشت در نمایان شد.
قلبم با دیدن مرهم زخمش خوشحال شد و بالا و پایین می پرید، گاهی آنقدر شدت بالا و پایین پریدن هایش زیاد می شد که تیر می کشید.
با دیدنش لبخند زدم و او گفت:
-به خونه ی خودت خوش اومدی.
لب زدم:
-منظورت خونمونه دیگه؟
خنده ی کوتاهی کرد که دندان های سفید و براق اش به نمایش گذاشته شد.
-آره خونمون.
از در فاصله گرفت و نگاهی به کوچه انداخت و گفت:
-بابا کجاست؟ وسایل کو؟
به ماشین اشاره کردم که داخل خیابان پارک شده بود و گفتم:
-اونجاست. اونا هم میرسن دیگه.
پدر از آن سوی خیابان برای مهراد دست تکان داد. مهراد جلو رفت و وسایل را از پدر گرفت . بعد همگیمان را تعارف کرد و آخرین نفر وارد شد.
کارتون ها را گوشه ای چید. نگاهم به حیاط باصفایی افتاد که وسط آن حوضچه و باغچه کوچکی بود.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمیبره !
تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱
✨| #قرار_شبانه سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان
هر شب آقا ...
به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨
قبل خواب وضو یادتون نره 😉
التماس دعای فرج ✨
شبتون شهدایی ♥️
#شهیدمحمدحسینحدادیان
#معرفی_شهید
قسمتی از مصاحبه خبر گزاری تسنیم
بامادر بزرگوار شهید حدادیان ✨
آن روزی که من محمدحسین را به سوریه فرستادم، منتظر بودم . منتظر اسارت ، جانبازی و شهادتش.
می دانستم آنها رحم ندارند.
آمدهاند که اسلام را نابود کنند و شنیده و دیده بودم که چه بلایی سر مدافعان حرم میآورند، اما اینکه یک همچین اتفاقی در ایران، در تهران، در امنترین شهر اسلامی جهان برای پسرم بیفتد ، کمی غیرمنتظره بود.
دراویش شقی با هر چه در دست داشتند به محمدحسین ضربه زده بودند.
همه نیزه به دست به جان محمد افتادند.
فکرش را نمیکردم در خود تهران داعشیها این مدلی لانه کرده باشند.
البته لانه هم ندارند اینها مانند گرد هستند، مانند کاهی که با یک فوت به فنا میروند.
فقط اراده میخواهد.
شهادت جوانانمان را در تهران در زمان فتنهها شاهد بودیم، اما این نوع شهادت به این وحشتناکی نداشتهایم.
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه💔
میگن عشق اونی نیست که بهم نگاه کنید
عشق و عاشقی زمانی درسته که هر دو نفر به یک نقطه نگاه کنند
با صدای شهید بزرگوار محمدهادی امینی🌸
@sh_hadadian74