❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۹❣
کمی فکر کرد اما وقتی دید چیزی به ذهنش نمی آید نگاه معناداری به مادر انداخت و مادر گفت:
-زهرا جان! این چه حرفیه مادر. غذاتونو بخورین.
در گوش ساناز گفتم:
-میبینی مامانی هم هست.
بعد هر دو ریز ریز خندیدیم. غذایمان که تمام شد مادر نگذاشت ساناز ظرف ها را بشوید و او و نیما را راهی هال کرد.
من و مادر سریع ظرفها را شستیم و میوه ها را آماده کردیم.
ظرف میوه را برداشتم و به طرف هال بردم؛ از پدر شروع کردم و تک تک تعارف کردم و سر جایم نشستم.
کمی با ساناز حرف زدم و او از عروسم می پرسید. تاریخ عروسی را به او گفتم و او از من پرسید:
-زهرا! تالارتونو میخواین کجا انتخاب کنین؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-راستش من هنوز نمیدونم یعنی با مهراد مشورت نکردم.
-آها. اگه تهران میخواین بگیرین من چند جایی رو میشناسم که آشنا هم هستن.
-قربونت برم. چشم اگه تهران خواستیم بگیریم بهت میگم.
-نری که عزیزم.
آخر شب بود که ساناز قصد رفتن کرد. نیما آماده شد تا او را برساند و باهم رفتند.
من هم یکی دو ساعتی سرگرم مطالعه شدم تا اینکه خوابم برد. صبح بعد از صبحانه خوردن حاضر شدم و با مترو به دانشگاه رفتم.
ماجرای رفتنم را برای لیلا تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد گفت:
-ترم تابستونی میخوای برداری؟
کمی فکر کردم و وضعیتم را بررسی کردم.
-نه! این تابستون خیلی سرم شلوغه.
-بعدشم که میخوای بری نه؟
چیزی نگفتم که خودش گفت:
-آره دیگه! تو میخوای خاش زندگی کنی نمیای تهران که!
سری تکان دادم و گفتم:
-شاید انتقالی بگیرم.
-آها.
در همین موقع استاد وارد شد و برگه ها را توضیع کرد.
آنقدر شوق و ذوق داشتم که از دانشگاه بروم و برای سفر بار و بندیل ببندم.
وقتی برگه را نوشتم به استاد دادم و خارج شدم. هر چه منتظر شدم تا با لیلا خداحافظی کنم نیامد که نیامد. من هم خسته شدم و به خانه رفتم.
بعد از تعویض لباس هایم به آشپزخانه رفتم و به مادر سلام دادم. خم شدم و دستش را بوسیدم و گفتم:
-مامان فردا میخوام برم.
سری تکان داد و گفت:
-ان شاالله به سلامت بری. ان شاالله که خوشبخت بشی دخترم.
-مامان دعا کن برام.
-من شب و روز کارم شده واسه شما دعا کردن. برای تو و نیما! فردا میخوام حلوا بپزم.
-حیف که نیستم بهت کمک کنم.
-اشکال نداره. به مرجان خانم میگم کمکم کنه اخه دست تنهایی نمیتونم خیلی حلوا درست کنم.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
-حلوا؟ اونم زیاد؟ برا چی؟
لبخندی زد و گفت:
-میبرم مزار شهدای گمنام. دلم میخواد مادری کنم براشون.
در آغوشش گرفتم و گفتم:
-الهی قربون دلت برم.
دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت:
-این چه حرفیه.
از مادر جدا شدم و برای حاضر کردن ساکم به اتاق رفتم.
چند دست لباس برداشتم و سجاده ام را داخل ساک گذاشتم. کمی خوراکی هم مادر برای مهراد داد که آن را هم در ساک جا کردم.
تا وقتی نیما و پدر آمدند من وسایلم را آماده کردم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۰❣
از اتاق بیرون رفتم تا احوال پدر را بپرسم و خسته نباشید بگویم. گاهی دختر بودن به همین دلبری های کوچک محدود میشود.
دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:
-سلام بابا خوش اومدی!
دستم را فشرد و گفت:
-سلام به دخترم. خوبی؟
کیفش را گرفتم و گفتم:
-خدا رو شکر.
معطل نکردم و ادامه دادم:
-بابا! شما فردای میاین بریم دیگه؟
همین طور که به سمت مبل ها می رفت؛ گفت:
-با چند تا حمل اثاثیه صحبت کردم قرار شد تا بعد از ظهر جواب بدن اما تونستم مرخصیمو بگیرم.
خوشحالی درونم را تبدیل به جمله ای کردم و گفتم:
-واای! مرسی بابا.
خندید و گفت:
-یه دختر که بیشتر ندارم.
همان موقع نیما وارد بحث شد و گفت:
-بابا! این دخترا همینجوری لوسن تو رو خدا لوس ترشون نکنین!
اخمی کردم و گفتم:
-اگه به ساناز نگفتم.
لبخند مضحکی بر لبش نشاند و گفت:
-ساناز استثناست مثل ظرفایی که پنجشنبه ها میشورم.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
-پسرا هم حسودن.
پوزخندی تحویلم داد و گفت:
-پس مهراد هم محسوب میشه.
-نخیرم! آقا مهراد مثل ساناز خانوم استثا هستن.
همان موقع مادر از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من با خودم گفتم شاید وقتی بزرگ بشین دست از سر این کل کل ها تون بردارین اما شما هنوز هم بچه این.
من به این کل کل ها عادت داشتم چون من و نیما از بچگی سر به سر هم می گذاشتیم. یکی من میگفتم و یکی او میگفت و گاهی اوقات دعوایمان می شد . همیشه مادر نقش منجی را درمی آورد و قائله را می خواباند.
مادر همان که سبد لباس های کثیف در دستش بود، گفت:
-همش تقصیر توعه زهرا!
لب و لوچه ام آویزان شد و گفتم:
-بیا همه چی سر من من خراب شد!
نیما قیافه ی پیروزمندانه ای به خود گرفت. نگاه هایش بدجور غرورم را له می کرد.
از توی آشپزخانه داد زد:
-نخیر! من میگم چون تو بزرگی تری باید کوتاه بیای. این نیما عقل درستو حسابی که نداره!
با شنیدن حرف مادر توسط نیما قیافه ی پیروزمندانه اش شل و ول شد. چهره ی اش وا رفت و از صد جوک خنده دار تر بود.
لبخند خوشرنگ بر لبم نشست و به سمت اتاقم رفتم تا لباس هایی که برای همیشه میخواستم ببرم را جداگانه آماده ی رفتن کردم.
پدر و نیما تمام کارتون ها را توی پله ها گذاشتند و من هم کارتون ها را مرتب می کردم.
با طنین انداز شدن اذان مغرب در گوشه و کنار خانه، همگی برای اقامه نماز کار را رها کردیم و به نماز پرداختیم.
مادر شام مختصری درست کرد که همگی بعد از خوردن آن به رختخواب های خود پناه بردیم .
آن شب زود تر از شب های قبل به طرف تخت خوابم رفتم اما برخلاف شبهای قبل دیر تر خوابیدم زیرا رویا ام را بیداری می دیدم. من در کنار مهراد آن هم در خانه ی خودمان...
صبح بعد از نماز نخوابیدم. مهراد هم یا تماس می گرفت یا هم پیام می داد و مدام سفارش می کرد. انگار او هم برای لحظه ی وصال زمان را التماس می کرد تا بگذرد.
ساعت ۷ وسایل ها را داخل وانت چیدند و کم کم وقت خداحافظی فرا رسید.
مادر ما را از زیر قرآن رد کرد و آیه الکرسی از زبانش نمی افتاد و همه اش سفارش می کرد.
آخر هم کلی خوراکی داد که اگر در طول سفر فقط میخوردیم باز هم زیاد می آمد.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۱❣
بعد از خداحافظی مفصلی سوار شدیم و به راه افتادیم. چند ساعتی طول کشید تا از شلوغی های تهران خلاص شویم اما ساعت ده از تهران خارج شدیم.
توی راه به خط های جاده التماس می کردم ما را زود تر به خاش برسانند.
بعد از کلی انتظار شب به بیرجند رسیدیم و شب را در منزل یکی از آشنایان به سر بریدم.
صبح وقتی که آفتاب نزده بود به راه افتادیم. گاهی راه برایم خسته کننده می شد اما وقتی به انتهایش نگاه می کردم قوت قلبی برایم بود.
توی راه گاهی میوه پوست می گرفتم و گاهی تنقلاتی که مادر گذاشته بود را می خوردیم.
با دیدن تابلو "خاش ۱۰ کیلومتر" در پوست خود نمی گنجیدم.
سریع گوشی را برداشتم و شماره ی مهراد را گرفتم. بعد از چندین بوق ممتد برداشت. با صدایی که حالا از فاصله نزدیک تری میشنیدم گفت:
-بوی آشنا میاد. کجایی بانو؟
بی اختیار لبخندی روی لبانم کاشته شد.
-علیک سلام خوبی؟
-سلام سلام. حالا بگو کجایی تا سکته نکردم!
نگاهی به پدر انداختم و برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم، گفتم:
-بابا مهراد سلام میرسونه.
پدر همان طور که جلو را نگاه می کرد، گفت:
-سلامت باشه. سلام منم بهش برسون.
خندیدم و گفتم:
-مهراد! بابا بهت سلام میرسونه.
-من کی گفتم سلام برسون؟ در ضمن سلامت باشن. حالا بگو کجایی؟
بعد از مکث طولانی گفتم:
-جونم برات بگه که ....
-که؟
-ده کیلومتری خاش.
صدایش رنگ شادی به خود گرفت طوری که تن صدایش را بالا برد و گفت:
-خدا رو شکر. آدرس خونه رو پیامک میکنم.
-دستت دردنکنه. کاری نداری؟
-نه عزیزم. تو رو خدا مراقب خودت باش! به بابا هم بگو مراقب سرعتشون باشن. بعدشم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-چشم همه چیزو میگم. کمربندمم رو بستم، سرعتمون هم بالا نیست تازه بابا ماشینو معاینه فنی هم برده. مشکل دیگه نیست؟
صدای خنده اش گوشم را نوازش می داد و گفت:
-نه. انگار که همه چیزو میدونی.
-تو هم اگه هر ساعتی اینا رو بهت یاددآوری کنن میدونی.
-بله حق با شماست. امری ندارین؟
-نه قربان.
-پس فعلا!
-خداحافظ.
گوشی را توی کیفم انداختم و به شهر کوچکی خیره شدم که خاش نام داشت. منطقه گرمسیری که امکاناتش در برابر تهران ۱ به ۱۰۰ بود اما با صفا تر.
آدرس خانه را به راحتی پیدا کردیم. خانه سر کوچه بود آن هم با آجر های سرخ و زرد که جلوه ی بیشتری به او می دادند.
به طرف در رفتم، در از رنگ و رو رفته ای که تقریبا قهوه ای بود اما خیلی کمرنگ. تا خواستم در بزنم در باز شد وقامت مهراد از پشت در نمایان شد.
قلبم با دیدن مرهم زخمش خوشحال شد و بالا و پایین می پرید، گاهی آنقدر شدت بالا و پایین پریدن هایش زیاد می شد که تیر می کشید.
با دیدنش لبخند زدم و او گفت:
-به خونه ی خودت خوش اومدی.
لب زدم:
-منظورت خونمونه دیگه؟
خنده ی کوتاهی کرد که دندان های سفید و براق اش به نمایش گذاشته شد.
-آره خونمون.
از در فاصله گرفت و نگاهی به کوچه انداخت و گفت:
-بابا کجاست؟ وسایل کو؟
به ماشین اشاره کردم که داخل خیابان پارک شده بود و گفتم:
-اونجاست. اونا هم میرسن دیگه.
پدر از آن سوی خیابان برای مهراد دست تکان داد. مهراد جلو رفت و وسایل را از پدر گرفت . بعد همگیمان را تعارف کرد و آخرین نفر وارد شد.
کارتون ها را گوشه ای چید. نگاهم به حیاط باصفایی افتاد که وسط آن حوضچه و باغچه کوچکی بود.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمیبره !
تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱
✨| #قرار_شبانه سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان
هر شب آقا ...
به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨
قبل خواب وضو یادتون نره 😉
التماس دعای فرج ✨
شبتون شهدایی ♥️
#شهیدمحمدحسینحدادیان
#معرفی_شهید
قسمتی از مصاحبه خبر گزاری تسنیم
بامادر بزرگوار شهید حدادیان ✨
آن روزی که من محمدحسین را به سوریه فرستادم، منتظر بودم . منتظر اسارت ، جانبازی و شهادتش.
می دانستم آنها رحم ندارند.
آمدهاند که اسلام را نابود کنند و شنیده و دیده بودم که چه بلایی سر مدافعان حرم میآورند، اما اینکه یک همچین اتفاقی در ایران، در تهران، در امنترین شهر اسلامی جهان برای پسرم بیفتد ، کمی غیرمنتظره بود.
دراویش شقی با هر چه در دست داشتند به محمدحسین ضربه زده بودند.
همه نیزه به دست به جان محمد افتادند.
فکرش را نمیکردم در خود تهران داعشیها این مدلی لانه کرده باشند.
البته لانه هم ندارند اینها مانند گرد هستند، مانند کاهی که با یک فوت به فنا میروند.
فقط اراده میخواهد.
شهادت جوانانمان را در تهران در زمان فتنهها شاهد بودیم، اما این نوع شهادت به این وحشتناکی نداشتهایم.
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه💔
میگن عشق اونی نیست که بهم نگاه کنید
عشق و عاشقی زمانی درسته که هر دو نفر به یک نقطه نگاه کنند
با صدای شهید بزرگوار محمدهادی امینی🌸
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۲❣
داخل باغچه هم جز درخت انار چیز دیگری نبود. خانه چند پله ای می خورد و به پیش صحن کوچکی می رسید که در خانه از آنجا بود.
نرده های رنگ و رو رفته هم حکایت خودش را داشت. وقتی وارد خانه شدیم. آشپزخانه با ورودی هم راستا بودند و مرز بینشان اُپن آشپزخانه بود.
کابینت های نو آشپزخانه و تمیزی که از در و دیوارش می ریخت مثل آبی بود که برای سرچشمه شدن زندگی مان از زمین می جوشید.
نه تنها آشپزخانه بلکه تمام خانه تمیز شده بود و اصلا با حیاط تشابهی نداشت.
بعد از آشپزخانه به هال می رسیدیم که دو فرش ۱۲ متری در آن جای می گرفت.
اُپن اصلی هم رو به هال بود. سمت راست هال راه رویی بود که حمام در وسط راهروی کوچک بود و اگر به بالا می رفتی اتاق خواب بزرگ تری قرار داشت و اگر پایین تر از حمام می رفتی اتاق خواب کوچک بود. درست کنار حمام، سرویس بهداشتی قرار داشت.
نقشه ی جمع و جوری بود. از خانه خوشم آمده بود مخصوصا از دکور های اُپن و کمد های جادار اتاق. کم کم وانت وسایل هم پیدایش شد و مردان وسایل ها را وسط هال رها کردند.
دستمزدشان را هم گرفتند و رفتند.
من هاج و واج وسایل را نگاه می کردم. از طرفی خوشحال بودم که خانه ام را میچینم و از طرفی ناراحت بودم چون خانه چیدن دردسر های خاص خودش را دارد.
مهراد دستم را گرفت و از چشمانم همه چیز را خواند . گفت:
-خونمونو باهم میسازیم.
-فعلا که بیشتر زحمتاش برای تو بوده.
-تمیزکاری رو میگی؟
سری تکان دادم و گفتم:
-آره.
خندید و گفت:
-نمیتونم بهت دروغ بگم. راستش من تنها تمیز نکردم، چندتا از دوستام کمکم کردن.
-خب مهم اینه من اصلا بهت کمکی نکردم.
لبخند با نمکی بر لبش کاشت و گفت:
-هنوز حیاط مونده تازه شیشه ها رو هم تمیز نکردم. غصه نخور!
تا لبخند را بر لبم دید، گفت:
-اصلا وقتی لبخند میزنی انگار یه انرژی مثبت گنده بهم میدی. اونقدر از انرژی مثبتت حالم خوب میشه که حاضر مثل فرهاد بیل و کلنگ دستم بگیرم و یه کوهو از جا بردارم.
پدر از توی آشپزخانه داد زد:
-مهراد جان! اینجا خوردنی پیدا میشه؟
مهراد خندید، دستم را کشید و مرا دنبال خودش کشاند. گفت:
-ای دل غافل! من ناهار درست کردم براتون یادم رفته.
با تعجب بهش نگاهش کردم و گفتم:
-تو؟ با چی؟
-بله من! از صبح پای پیک نیک نشستم تا یه قیمه ی خوب درست کنم.
نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
-ازین هنرا داشتی و رو نمیکردی؟
-پس چی فکر کردی.
رو فرشی پهن کرد و سفره را به دستم داد. سفره را پهن کردم و چند بشقاب و قاشق را وسط سفره گذاشت.
خورشت و برنج را باهم توی بشقاب هایمان کشید و گفت:
-ببخشید. بخاطر کمبود امکانات معذوریم.
پدر همان طور که از غذای مهراد تعریف می کرد، گفت:
-همینا کافیه.
غذای مهراد واقعا هم جای تعریف داشت. بعد از خوردن غذا کم کم دست به کار شدیم. من دست به کار شدم تا وسایل آشپزخانه را بچینم و مهراد هم موقتا کمکم می کرد تا پدر برود و رنگ بخرد و باهم نرده ها و در خانه را رنگ کنند.
ظروف را آرام آرام میچیدم و با حساسیت براندازشان می کردم. گاهی اوقات چندین دفعه جایشان را عوض می کردم اما خسته نمیشدم.
مهراد از توی جعبه ابزارش میخی را در آورد و توی دیوار کوبید.
بعد هم تابلو فرش نفیسی از حضرت آقا (مدظله العالی) را به دیوار نصب کرد و گفت:
-از همین اول باید ولائی زندگی کنیم.
بعد از چیدن آشپزخانه به سراغ اتاق ها رفتم و تک تک تشک ها و پتو ها را توی کمدچیدم.
توی کتابخانه ی دیوارمان هم کلی کتاب با موضوعات مختلف چیدم. از رمان گرفته تا کتاب های دینی و ادبی و حتی علمی.
برخی از لباس هایی که آورده بودم را توی کمد آویز کردم و کت های مهراد هم که خودش قبلا چیده بود.
اتاق بزرگ تر را برای خودمان گذاشتم و اتاق دیگر را پشتی چیدم و میز اتو را داخلش گذاشتم که خیلی ساده بود!
مهراد خواست قطعات تخت را بهم وصل کند اما نتوانست و از پدر خواست تا او هم امتحان کند.
کمی برای استراحت کردن پیش مهراد رفتم. قلمویی را برداشتم و کنارش شروع کردم به رنگ آمیزی کردن.
او به من یاد می داد چطور قلمو به دست بگیرم و در چه جهتی رنگ بزنم. وقتی برای چندمین بار در کارم عیب گرفت من لجوجانه کار خودم را انجام می دادم. گاهی انقدر قلمو را آغشته به رنگ می کردم و تند تند رنگ می زدم که قطرات رنگ پخش میشد.
چند تا از قطرات رنگ روی مهراد ریخت. صدایش را برایم بالا نبرد و با مهربانی باز هم برایم توضیح داد چگونه رنگ بزنم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۳❣
احساس کردم حس غرورم له میشود، خواستم که تلاقی کنم برای همین قلمو را برداشتم و یک خط پهن با قلمو روی پیراهنش ایجاد کردم.
یکهو جا خورد و با حیرت به لباسش خیره شد که رنگ آبی از آن می چکید.
دور تا دور حیاط دنبالم کرد و خودش را عصبانی جلوه می داد با اینکه همه چیز جنبه طنز داشت.
وقتی به من رسید با گوشه ی قلمو روی بینی ام خط کوچکی کشید. من هم آتش گرفتم و این بار من به دنبال او کل حیاط را می دویدم و می گفتم:
-اگه دستم بهت نرسه! منو رنگی میکنی.
او هم با شیرین زبانی میگفت:
-اول تو شروع کردی باید فکر اینجا رو هم میکردی!
با تمام قدرت دنبالش می دویدم تا اینکه چشمم سنگ کنار باغچه را ندید و پخش زمین شدم. سوزش وحشتناکی را از ناحیه زانو ام احساس می کردم.
چشمانم را بستم و آه و ناله سر دادم. مهراد به سمتم آمد و روی زمین نشست.
با دستش چانه ام را بالا گرفت و گفت:
-چشماتو باز کن!
سرم را تکان دادم و گفت:
-پام در رفته! آخ!
صدای خنده اش در گوشم پیچید. یک پلکم را بالا دادم و نگاهی به زانو ام انداختم.
زانو ام خراشید شده بود و ازش خون می آمد. مشتی حواله ی مهراد کردم و گفتم:
-به چی میخندی؟
-به قیافت.
دندان هایم را بهم فشردم و گفتم:
-اگه الان پام اینطوری نبود حسابتو می رسیدم.
با شدت درد صورتم جمع شد و گفتم:
-پام میسوزه!
مهراد سریع از سر جایش بلند شد و گفت:
-خدا رو شکر جعبه ی کمک های اولیه رو دارم. وایستا الان میام.
سری تکان دادم و نگاهم را به زانوی خونی ام انداختم. آهسته آهسته خودم را به حوض رساندم و لبه حوض نشستم. طولی نکشید که مهراد آمد. پنبه ای برداشت و اطراف زخم را از خون پاک کرد بعد هم کمی بتادین رویش ریخت که سوزش اش بیشتر شد. دوباره چشمانم را بستم،خواستم برای اینکه نشان بدهم قوی هستم آه و ناله سر ندهم و لبم را به دندان گرفتم.
-میبینی با خودت چیکار میکنی؟ آخه خانوم من جلوی پاتو نگاه کن!
حالت قهر به خودم گرفتم و گفتم:
-اگه میزاشتی یکم بزنمت اینجوری نمیشد.
-یعنی وایستم تا بهم ظلم کنی؟ بچه شیعه باس زرنگ باشه.
-ظلم چیه؟ میخواستم حقتو بزارم کف دستت.
-دیدی چوب خدا صدا نداره!
بعد هم خنده اش گرفت. چوبی از توی باغچه برداشتم و روی شانه اش زدم و گفتم:
-کارتو انجام بده!
باند را دور زانو ام می پیچید و بعد از اینکه کمی پیچید آن را بست.
بعد هم وسایل ها را داخل جعبه گذاشت. رو به من گفت:
-دستتو بده.
دستش را به طرفم دراز کرد و دستانمان بهم گره خورد. لنگان لنگان راه می رفتم و با مشقت فراوان و البته با کمک مهراد پله ها را پشت سر گذاشتم.
پدر تا مرا دید پرسید چه شده؛ من هم فقط گفتم زمین خوردم.
با همان پا تمام سعی ام را کردم تا کارم را انجام دهم اما گاهی اوقات مهراد مرا می دید نمیگذاشت کار کنم.
خودش و پدر تا شب هم نرده ها را رنگ کردند هم در را. قرار شد فردا تمام حیاط را مرتب کنیم و آن وقت همه چیز تمام می شد.
برای شام خواست غذا بگیرد که پدر منصرفش کرد. خواستم نیمرو درست کنم اما اجازه نداد و خودش پخت.
بعد از شام آن قدر خسته بودیم که همان جا روی فرش و بدون تشک خوابیدیم.
بعد از نماز خوابم برد و دو ساعتی خوابیدم. سراسیمه از خوای بیدار شدم و دیدم هوا روشن شده است. صدایی هم از توی حیاط به گوش می رسید.
مو هایم را بستم و به طرف حیاط رفتم. با دیدن پدر و مهراد و آن همه گل که در باغچه بود ذوق کردم.
با صدایی نسبتا بلند سلام دادم. مهراد با دیدنم جواب داد و گفت:
-سلام. صبحت بخیر، برو صبحونه بخور.
سری تکان دادم و پرسیدم:
-شما خوردین؟
-آره.
در عین حال که خجالت کشیدم؛ تعجب کردم که چطور بیدار نشده ام. آبی به صورتم زدم و کمی صبحانه خوردم. از پله های حیاط پایین می آمدم، گلدان های شمعدانی که مهراد روی پله ها گذاشته بود فوق العاده حیاط را زیبا کرده بودند.
حالا نه از نرده و در از رنگ و رو رفته خبری بود و نه از باغچه ی بی آب و علف.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۴❣
تمام حیاط هم جارو شده بود. گل های رز و یاسی که کنار درخت انار جا خوش کرده بودند هر کدام طراوات خاص خودشان را داشتند.
فکر نمیکردم حیاط اینقدر زیبا شود اما با چشم دیدم که با سلیقه ی مهراد همه چیز زیبا می شود.
تا خود شب یک سره کار می کردیم تا همه چیز سر جایش قرار گرفت. خانه مرتب و کامل شده بود، دلم میخواست قرن ها در این خانه زندگی کنم و هیچ گاه ازش خسته نشوم.
فردا دوشنبه بود و مرخصی مهراد تمام میشد و باید سرکار می رفت.
شب همگی توی هال خوابیدیم تا صبح زود بیدار شویم. بعد از نماز پدر وسایل را در ماشین جا کرد و وقت رفتن فرا رسیده بود.
هر زمان که میخواستم از مهراد جدا شوم حس ناخوشایندی داشتم . فرق هم نمی کرد قرار است به زودی هم را ببینیم چون فراق ذات اش دلتنگیست و دلتنگی آفت دل است.
مهراد باز هم برای اینکه من راحت باشم تصمیم گرفت تالار را در تهران بگیریم و اقوام آنها به تهران بیایند.
پدر بعد از خداحافظی با مهراد چمدان را برداشت و به طرف ماشین رفت.
من هم یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به خانه و مهراد...
با آن که دوری با زندگی مان عجین شده بود و در تک تک لحظاتمان پر بود از دوری جسم و نزدیکی دل؛ اما نه عادت کرده بودیم و نه تکراری برایمان شده بود ...
چادرم را محکم گرفت و گفتم:
-مراقب خودت باش.
نزدیکی ام آمد و گفت:
-وقتی چادر میپوشی بیشتر دلبری میکنی. تو هم مراقب خودت باش من هم میام.
-قول بده زود بیای!
نگاه با اطمینانی به من کرد و گفت:
-من قول میدم. اگه خدا بخواد باز هم همرو می بینیم.
به طرف در رفتم و کمی خارج شدم، اما دستم را روی در گذاشتم و دوباره برگشتم. نگاهی کلی به خانه انداختم، به شمعدانی ها، به حوض و به درخت انار...
تمام شان یک طرف و مهراد یک طرف. لبخند با صورتش یکی شده بود و عضو جدا نشدنی بود.
دستم را به نشانه ی خداحافظی تکان دادم و گفتم:
-دوست دارم. خداحافظ...
برق خوشحالی و اشک در چشمانش هویدا شد. لب زد:
-منم دوست دارم. به سلامت...
در را بستم و از خیابان رد شدم. توی ماشین نشستم و سعی کردم احساساتم را از چشم پدر مخفی کنم.
جاده دیگر جذابیت اش را نداشت. خط های بریده بریده جاده برایم بی مفهوم بود. پدر یک سره رانندگی می کرد تا اینکه نیمه های شب به تهران رسیدیم.
کلید را از پدر گرفتم و در را باز کردم. در و دیوار خانه برایم غریبه بودند؛ اصلا انگار نه انگار که عمری در این خانه قد کشیدم و بزرگ شده بودم.
ساکم را با خودم به اتاق بردم و با چادرم روی تخت ولو شدم. از شدت خستگی جانم به لبم رسیده بود و فوری خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم دیدم چادرم تا شده بود و آویزانش کرده بودند.
لباس هایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. بعد از شستن دست و صورتم مادر را صدا زدم.
از بالکن به طرفم آمد ک مرا غرق آغوش مادرانه اش کرد و گفت:
-خوبی؟ خسته شدی؟ خونه چطور بود؟ کارا خوب پیش رفت؟
خنده ای بر لبم نشست و گفتم:
-مامان جان صبر کن از راه برسم بعد سوال بارونم کن!
-خب قربونت برم چیکار کنم؟ مادرم دیگه. نگرانتم.
-همه چی خوب بود حالا عکسا رو بهت نشون میدم ببینم سلیقه ی دامادتو قبول داری یا نه!
مرا پای میز صبحانه نشاند. من می خوردم و او عکس ها را نگاه می کرد؛ هر ورقی که می زد به به کردنش بیشتر می شد.
آنقدر از سلیقه ی مهراد تعریف کرد که نهایت نداشت.
عصر ساناز برای دیدنم آمده بود؛ بعد از کلی گپ و گفت به او گفتم:
-ساناز جان! ما مراسممون رو اینجا میگیریم. فقط تو جایی رو میشناسی که هم مناسب باشه هم خوب؟
با خوشحالی سرش را تکان داد و گفت:
-آره میشناسم. اگه میخوای یه چند تایی رو هم هماهنگ کنم.
-الان که نه عزیزم. ان شاالله هفته ی دیگه که مهراد اومد بهت میگم.
-خلاصه هر وقتی اراده کنی من در خدمتم.
-فدات بشم من.
آن هفته مثل حرکت لاک پشت برایم می گذشت. ماه رمضان آمد و رفت؛ روز ها از پس هم می آمدند و می رفتند. هر چه می گذشت استرس من برای مراسم بیشتر میشد. البته مهراد خیلی هوایم را داشت و از دیگران هم می خواستم کمکمان کنند و بیشتر بار مسئولیت به دوش خودش بود.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۵❣
یک هفته قبل از مراسم عروسی مان مهراد آمد. تمام آن یک هفته پر شده بود از استرس و کمبود وقت...
تنها یک روز مانده بود به عروسی، قبل آن لباس عروس را سفارش داده بودیم. ساناز با آرایشگاهی هماهنگ کرده بود.
برای مهراد کت و شلوار خریده بودیم.
مادر مهراد به خانه ی ما آمده بود اما هر چه به خواهر و بردارانش اصرار کردیم آنها هم بیایند قبول نکردند. وقتی برای اولین بار برادر دو قلوی مهراد را دیدم نزدیک بود شاخ در بیاورم.
حتی یک بار هم او را با مهراد اشتباه گرفتم!
آخر شب بود که به همراه مهراد از بیرون آمدیم. مادرم و مادر مهراد به خوبی باهم گرم گرفته بودند.
به مهراد گفتم:
-برو کت و شلوارتو بپوش به مامانا نشون بدیم.
لبخندی زد و قبول کرد.
کمی منتظرش ماندم تا در را باز کرد. زیبایی اش با پوشیدن آن لباس دو چندان شد. مقابلم کمی چرخید و گفت:
-خوبه؟
همان طور که مات و مبهوت قد و قامت رشیدش شدم گفتم:
-خوبه چیه؟ واقعا عالیه!
با نگرانی پرسید:
-بنظرت لباس شهرت نیست؟
به حالش غبطه می خوردم. خیلی از جوان ها را دیده بودم که نه تنها در مجلس عروسی شان بلکه همه جا میخواستند خاص باشند؛ اما مهراد از هر سو با بقیه جوان ها فرق داشت.
او اول رضایت خدا را می سنجید بعد اطرافش را می پایید.
با لبخند گفتم:
-منظورم اون لباس نبود یعنی اینکه خوشگل شدی!
دستش را کشیدم و گفتم:
-بیا بریم دیگه!
تا مادر مهراد نگاهش به ما خورد بلند شد و اول مرا در آغوش گرفت و با لهجه مشهدی اش گفت:
-چه مقبول شدی دخترم. قربانت برم.
لبخندی که بر لبم بود پر رنگ شد و تشکر کردم. مادر و مادر مهراد با دیدنش زبان به تحسین گشودن.
مادر مهراد، مهراد را هم در آغوشش فشرد و گفت:
-الهی فدای قد و بالات برم. کاش این برادرتم سر به راه بشه...
مادر هم از مهراد تعریف کرد و بعد گفت:
-حاج خانوم! پسرا همشون همین جورین. نمیشه برای ازدواج مجبورشون کرد؛ یه موقع حس میکنن که باید یه تکون اساسی به خودشون بدن. این حس کردنه هم متفاوته... دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!
-آخه میترسم خیلی دیر بشه که بسوزه. الان دیگه ۳۰ ساله میشه.
مهراد از بس خنده اش را کنترل کرده بود قرمز شده بود.
مادر مهراد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت:
-مادر جون! یه خواهشی ازت داشتم.
-جانم؟
-میگم ما یکم از فامیلامون نیومدن. توی مشهدم یه مهمونی جمع و جور هم بگیریم؟ چطوره؟
همگی به من نگاه می کردند حتی مهراد. منکه حرفی نداشتم برای همین گفتم:
-اشکال نداره. یه ماه عسل هم محسوب میشه، کجا از مشهد بهتر؟
دست ام در در دستان اش گذاشت. دستانی که هر پینه و چروکی که بر روی آن بود خاطره ی خودش را داشت.
با مهربانی به من گفت:
-قربانت برم. پس من هماهنگ میکنم بعد عروسی بریم مشهد.
بعد رو به مادر کرد و گفت:
-شما نمیای؟
مادر لبخندی زد و گفت:
-والا منکه خیلی دوست دارم ولی باید ببینیم آقای صادقی مرخصی داره یا نه؟
-اها. به هر حال قدمتون به چشم.
مادر خواست برایمان شام را گرم کند اما وقتی گفتیم بیرون چیزی خوردیم دست کشید و وسایل های خواب را فراهم کرد.
وقتی به اتاق رفتیم یاد آن روز هایی افتادم که تا صبح صدای ناله های مهراد شنیده می شد و البته گاهی هم درد سخت را تحمل می کرد اما به من چیزی نمی گفت.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۶❣
مهراد روی تخت نشست و گفت:
-یادش بخیر! چه خاطراتی با این تخت داشتم.
تشکی را روی زمین پهن کردم و گفتم:
-منم با اینا کلی خاطره دارم.
بعد هر دویمان خندیدیم. آن قدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی شب گذشت!
صبح با خستگی بسیار بیدار شدیم؛ مادر سفره ی صبحانه را چیده بود و با خواهر جدیدش که مادر مهراد بود حرف می زدند. کارمان از همان ابتدای صبح شروع شد. از تمیز کردن خانه و خرید های باقی مانده تا زنگ های پیاپی آشنایان و دوستانم...
مریم خانم، خواهر مهراد از من آدرس آریشگاه می خواست. من هم آریشگاه مناسبی به او پیشنهاد دادم. بعد از ظهر مهراد آمدن فیلم برداران را قطعی کرد.
ساناز هم ساعت رفتن به آرایشگاه را برایم پیامک کرده بود.
تا شب خانه مان پر از رفت و آمد بود. من از فرط خستگی بدون خوردن شام به رختخواب رفتم و خوابیدم.
صبح زود بیدار شدم، بعد از خواندن نماز صبح در کنار مهراد مشغول دعا خواندن شدیم.
مهراد با مهربانی به من می گفت:
-زهرا جان! امروز روز خیلی مهمی توی زندگیمونه باید نهایت استفاده معنوی رو داشته باشیم. اگه از همین اول یاد خدا رو توی زندگیم بگنجونیم که عالیه اما اگر نتونستیم یعنی اینکه سخته بتونیم دوباره اونو با زندگیم هجین کنیم.
ساناز برای رفتن به آرایشگاه به دنبالم آمده بود؛ تقی به در زد و وارد شد. با دیدن من و مهراد که روی سجاده ای نشسته بودیم و دعا می خواندیم. تعجب کرد و گفت:
-نگاهشون کن! اصلا فکر نکنین امروز روز عروستونه.
چادر نمازم را در آوردم و گفتم:
-الان حاضر میشم که بریم.
ساناز و مادرم تمام وسایل را برداشتند. از لباس عروس گرفته تا چادرم و غیره...
وقتی خواستم از در بیرون برم؛ مادر مهراد اسپند دود کنان به طرفم آمد و بعد از رو بوسی می خواند:
-بترکه چشم حسود و بخیل.
مهراد هم کلی سفارش می کرد؛ از اینکه گوشی ام را خاموش نکنم و به تماس هایش پاسخ بدهم. از اینکه تاخیر زیادی نداشته باشم و ...
خلاصه با سلام و صلوات به همراه ساناز راهی آرایشگاه شدیم.
ساناز جلوی ساختمان شیکی پارک کرد و وسایل ها را بین خودم و خودش تقسیم کرد.
وارد آرایشگاه که شدیم کلی عروس آمده بودند. آرایشگر با ساناز احوال پرسی گرمی کرد و بعد ساناز مرا معرفی کرد. آرایشگر نگاهی به تیپم انداخت و سلام داد. من هم با خوشرویی جوابش را دادم.
او گفت:
-لباس عروستو بپوش چون بعد آرایش نمیشه پوشید.
به کمک ساناز در اتاق پرو لباس عروس را پوشیدم. ساناز از دور نگاهم کرد و گفت:
-چه قد و هیکل خوش فرمی! نکنه ورزش میکنی؟
-خیلی کم ورزش میکنم ولی دوست دارمش.
نگاهم را به آیینه دوختم. لباس عروس قالب تنم بود. آستین سه ربع اش از جنس تور بود که پروانه های کوچک روی دامن و آستین هایش کار شده بود.
نگین های مرواریدی در تمام لباس پخش شده بود و جلوه بیشتری به او می داد. نقوش ساده و ریزی که در آن بود خاص اش نشان می داد.
آرایشگر با دیدن من چشمانش گرد شد و گفت:
-فکر نمیکردم اینقدر خوشگل باشی! چرا این زیبایی هاتو توی قفس میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی متشکرم. من زیبایی هامو توی قفس نکردن، من مراقب زیبایی هام هستم که شکارشون نکنن. زیبایی های یک زن توی خونشه برای محارمش. اینقدر ارزش دارن که نباید هر کسی ببینه. مثلا شما جای طلا هاتون خیلی واضح و آشکاره؟ شما طلاتون رو دست هر کسی میدین؟
خب معلومه که نه! طلای شما باید پنهان باشه تا ازتون ندزدن.
ساناز لبخندی از روی افتخار به من کرد و زن آرایشگر گفت:
-تا به حال اینطوری نگاه نکرده بودم.
بعد هم شروع به آرایش کرد. بالا و پایین شدن برس گونه بر روی پوستم مرا قلقلک می داد. گاهی آرایشگر از من میخواست چشمانم را ببندم گاهی میخواست چیزی برایش بگیرم و خلاصه من هم همراهی اش می کردم.
حدود چهار ساعتی بود که زیر دست آرایشگر بودم. ساعت دوازده شده بود . از آرایشگر خواستم قبل از درست کردن نهایی موهایم نمازم را بخوانم.
به سختی نمازم را خواندم و دوباره برگشتم. حدود یک ساعت هم موهایم طول کشید. وقتی آرایشگر رو به من گفت تمام شد انگار تمام دنیا را به من داده بودند.
از جایم بلند شدم و نگاهی به آیینه رو به دویم کردم. خیلی وقت بود که همچین آرایش غلیظی به صورتم ندیده بودم. آرایشگر و ساناز کلی از من تعریف کردند.
با زنگ خوردن گوشی ام سریع تماس را وصل کردم. مهراد بود.
-سلام عروس خانم! زیر پامون علف سبز شد. امسال میاین یا صد سال به پاتون بشینم؟
خنده ای ریزی کردم و گفتم:
-صد سال به پامون بشین.
-عه! باشه پس خودت خواستیا.
-حالا میام پایین.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۷❣
بعد از قطع کردن تماس رو به ساناز گفتم:
-بریم. مهراد منتظره...
چادرم را برداشتم و از ساناز خواستم روی سرم بکشد. آرایشگر تا ما را دید خیلی هول به طرفمان آمد و گفت:
-نکنین!
ما هم متعجب به او نگاه کردیم که گفت:
-موهات بهم میخوره. آرایشت خراب میشه.
خیلی خونسرد گفتم:
-مراقبم. محکم نمیگیرمش.
-خیلیا بدون شنلو اینجور چیزا میرن. چطور حاضری موهات خراب بشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-اولا که کار شما درسته و به این آسونیا خراب نمیشه، ثانیاً من هم محکم نمیگیرم تا خراب نشه. ثالثاً اگه با پوشیدن چادر و حجاب بخواد خراب بشه من راضیم تا اینکه بخوام حجابمو بردارم.
-والا من از حجابی که میگی فقط محدودیت میفهمم.
-اگه حجاب محدودیته شما به من بگین آزادی چیه؟
کمی مکث کرد و گفت:
-به نظر من آزادی یعنی هر کسی هر طور خواست رفتار کنه. جلوی تفریحات ما خانما گرفته نشه. مثلا هر کسی هر پوششی خواست داشته باشه و مهم فکر و اخلاق آدمه.
-از نظر من آزاد مقدسه اما به شرط اینکه به بقیه آسیب نزنه. مثلا قوانین و مقررات راهنمایی و رانندگی را در نظر بگیرین!
اگر کسی پیدا بشه و بگه که کنترل عبور و مرور وسایل نقلیه و عابرین پیاده، خلاف آزادیه، بعد هم بگه چون با وجود چراغ قرمز جلوی کسایی که دوست دارن با سرعت به مقصد خود برسن گرفته می شه، چرا نباید همه در رفت و آمدا آزادی کامل رو نداشته باشن؟ در حالیکه اگر این محدودیت نباشد، هرج و مرج و تصادفات و ترافیک به دنبال میاره. پس همه ی محدودیت ها بد نیستن.
نگاهش را میان من و ساناز چرخاند و گفت:
-خب اینایی که گفتی رو قبول دارم اما این ربطی به حجاب نداره.
از حرفش جا خوردم. خواستم من هم مثل او جبهه بگیرم اما یکهو فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- اگه قرار باشه خانما در پوشش خودشون آزاد باشن و هر نوع شکل و رنگی در پوشش خود استفاده کنن، باید به مردایی که با دیدن همچین صحنه های تحریک شدن هم این حق داده بشه که اونها هم توی نوع رفتار خود آزاد باشن.
چون که وجود آزادی برای خانما و سلب آزادی از آقایون با اصل آزادی که گفتین سازگاری نیست؛ اما واقعیت اینه که نتیجه چنین آزادی هایی جز هرج و مرج نیست.
ساناز کتابی را از توی کیف اش در آورد و به دست آرایشگر داد و گفت:
-این کتابه راز یک فریبه! منم میخواستم با حجاب آشنا بشم اینو خوندم. اگه دوست داشتی بخون انسیه جون!
با این کار ساناز خوشحال شدم. خانم آرایشگر نگاهم می کرد و گفت:
-اگه بخوام حرفات رو قبول نکنم عین جاهلیته، تموم حرفات منطقی و درست بود اما اگه قبول کنم از خیلی چیزا جا میمونم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-بعد از خوندن این کتاب تصمیم بگیر.
بوسه ای بر گونه اش کاشتم و تشکر کردم. با ساناز از آرایشگاه خارج شدیم که مهراد بوق زنان ما را متوجه خودش کرد. فیلم بردار ها با دیدن ما شروع به توضیح دادن کردن که از کجا بیایم و چطور مهراد در ماشین را باز کند.
سرم را پایین انداخته بودم تا کسی چهره ی آرایش شده ام را نبیند. از پله های آرایشگاه پایین آمدم که پایین پله ها مهراد دستم را گرفت و در ماشین را باز کرد و نشستم.
خودش هم سوار شد و به سمت آتلیه به راه افتادیم.
خانم عکاس فوق العاده بد حجاب بود. مهراد از جهت بد حجابی آن زن سرش همیشه پایین بود و به سختی نگاه به دوربین می کرد. زن وقتی متوجه علت کار مهراد شد شالش را جلو کشید و توانستیم عکس بگیریم.
هوا رو به تاریکی می رفت تا اینکه کارمان تمام شد از آتلیه بیرون آمدیم.
بوق زنان به تالار نزدیک شدیم و همگی سوت و کف زنان به طرفمان آمدند.
مادر و سارا به همراه لیلا اطرافم بودند. با خانم های اطرافم احوال پرسی کردم و به داخل تالار رفتیم.
با پخش شدن اذان، استرسی در چهره ی مهراد نمایان شد. وقتی در جایگاه عروس و داماد نشستیم خیلی آرام به او گفتم:
-چرا نگرانی؟
لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
-چیزی نیست.
نگاهم را به عمق چشمانش گره زدم و گفتم:
-من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم.
-این چه حرفیه! نگران نمازمم. میترسم نمازم توی بهترین روز زندگیم، نماز اول وقت نباشه. من میخوام برم از خدا تشکر کنم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۸❣
-خب بریم نماز بخونیم.
-کجا؟ این همه مهمونو چیکار کنیم؟
فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم:
-تا حالا دیدی عروس و دوماد توی مراسم عروسی شون نماز بخونن؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
-نه!
-خب منو تو میتونیم اولین نفراش باشیم. به مامان میگم ترتیبش رو بده.
بعد هم به مادر اشاره کردم و به سمتمان آمد. مادر به طرفمان آمد و گفت:
-چیشده؟
-میشه نماز بخونیم؟
چشمانش گرد شد و گفت:
-با این موها؟ این آرایش؟
-من که وضو دارم. اگه یه جایی بشینم و سرمو مستقیم روی زمین نزاریم میتونم نماز بخونم.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
-باشه. ببینم میتونم چیکار کنم.
مهراد با خوشحالی به مادر گفت:
-مامان جان دستتون درد نکنه.
-خواهش میکنم پسرم.
مادر در نمازخانه دو سجاده پهن کرد. همگی هاج و واج ما را نگاه می کردند و نمیدانست میخواهیم چه کار کنیم. مهراد جلویم ایستاد و به او اقتدا کردم.
بعد از خواندن نماز ما خیلی ها به نماز رفتند.
مهراد خیلی استرس داشت که مبادا در مراسم مان گناهی صورت بگیرد. او می گفت:" زندگی که با گناه شروع بشه دعای صاحب الزمان (عج) رو دور میکنه."
با مولودی خوانی مراسم به شور و شوق افتاد.
کم کم زمان شام فرا رسید و نوبت عکس ها شد. مادر کمک کرد چادرم را بپوشم. عکس هایمان هم تقریبا شبیه به هم بود و فقط افرادی که در کنارمان بودند عوض می شدند.
فیلم بردار ها دوربین به دست از شام خوردنمان فیلم می گرفتند و اصلا نفهمیدیم چه خوردیم!
موقع خارج شدن از تالار، دختر بچه ها دور و اطراف من و مهراد راه می رفتند. یکی از دختر ها نزدیکم آمد و با زبان شیرین اش گفت:
-تو چطوری عروس شدی؟
خم شدم و گونه اش را بوسیدم. گفتم:
-ای شیطون! این چه سوالیه؟
خندید و گفت:
-چقدر کار خوب کردی؟ مامان من میگه وقتی خیلی کار خوب انجام بدی عروست می کنیم.
لپش را آهسته کشیدم و گفتم:
-من خیلی کار خوب انجام دادم. تو اگه به مامانت کمک کنی یعنی خیلی کار خوب کردی.
-خوشبخت بشی عروس خانم.
با هم خداحافظی کردیم. مهراد که شاهد ماجرا بود میخندید و در مورد بچه ها حرف هایی می زد.
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. قرار بود بقیه تا خانه ی پدرم پشت ما بیایند.
دسته گلم را از پنجره ماشین بیرون دادم و کمی تکانش دادم. از عروسی مان بیش از حد راضی بودم، شاید دلیل اش هم این بود که شادی کاذب را انتخاب نکردیم.
مهراد با سرعت وارد خیابانی شد. یکهو ترسیدم و به حالت داد گفتم:
-مهراد! چیکار میکنی؟
خندید و دستم را محکم گرفت. گفت:
-نترس! میخوام سرکارشون بزارم. من باید روی مهردادو کم کنم.
خنده ام گرفت و گفتم:
-عجب شیطونی هستی تو! فکر نمیکردم ازین کارا هم بکنی.
-پس چی فکر کردی؟ شوهر شما هیجانیه. زندگی بدون هیجان که کیف نمیده.
چندین خیابان را پیچید. وقتی به پشت سرمان نگاه اندختم دیدم هیچ ماشینی نیست. مهراد جلوی یک آبیموه فروشی ایستاد و بعا از چندی برگشت.
آب طالبی را به دستم داد و گفت:
-امشبو یادت نره! این آبمیوه خوردن داره، باید تا سالها مزه ی این آب طالبی زیر زبونمون باشه.
با خنده گفتم:
-دستت دردنکنه. نترس با این کارات همه چی یادم میمونه. برا نوه هامونم تعریف میکنم.
-نه براشون تعریف نکنی! ازین کارا یاد میگیرن.
-اونوقت اینکارا برای شما عیب نیست؟
خندید و گفت:
-نه! اینا جز شیطنتای مهراده.
بعد از خوردن آبمیوه ها به راه افتادیم. همگی کلافه وار از ماشین هایشان در آمده بودند. وقتی رسیدیم مهرداد و دوستان مهراد حسابی اذیتش کردند.
مادر مرا در آغوش گرفت و به داخل خانه رفتیم. آن شب اصلا نخوابیدیم. تمام شب مادر موهایم را از گیره پاک می کرد.
موهایم بخاطر تافتی خورده بود؛ چسبیده بود و ناچارا به حمام رفتم. وقتی از حمام برگشتم اذان صبح را داده بودند. مهراد از خواب برخواست و برای نماز آماده شد.
وقتی که مادر، پدر را برای نماز بیدار می کرد چند کلمه ای بین شان رد و بدل شد و متوجه شدم آنها هم با ما به مشهد می آیند.
مادر مهراد برای رسیدن به مشهد عجله داشت. او میخواست زود تر کارهای مهمانی اش را انجام دهد برای همین مجبور شدیم بعد از صبحانه به راه بیوفتیم.
تا به حال ندیده بودم مادر اینقدر زود وسایل سفرش را مهیا کند اما برای آن سفر به سرعت حاضر شدند و با وجود خستگی راهی مشهد شدیم.
مهرداد و مادرش با ماشین آقا محمد می آمدند و من و مهراد هم با ماشین پدر آمدیم.
وقتی داخل ماشین نشستم از شدت خستگی تا اذان ظهر خوابم برد. صدای مهراد در عالم بین خواب و بیداری را می شنیدم اما قدرت باز کردن چشمانم را نداشتم.
-مهربانو جان! خانم خانما؟
به سختی پلکم را بالا دادم و گفتم:
-چیه؟
دستان گرمش مهمان دستم شد و گفت:
-بریم نماز بخونیم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-خسته ام.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت_پایانی❣
دستی به گونه ام کشید و مهربانانه وار در گوشم زمزمه کرد:
-خدا منتظره که باهاش حرف بزنیم. بهمون فرصت داده باهاش حرف بزنیم. فرض کن! بزرگترین قدرت جهان و فرا تر از جهان بهت فرصت داده باهاش حرف بزنی.
حرف های مهراد انرژی بسیار بهم داد و برخاستم.
باهم به راه افتادیم. او به سمت نمازخانه رفت و من به طرف وضو خانه رفتم.
به طرف نماز خانه رفتم و به نماز ایستادم. به یاد حرفی از مهراد افتادم که می گفت "اگر می خوای همراه امام زمان نماز بخونی باید موقع اذان بیدار باشی، چه صبح، چه ظهر و چه شب ها. اگر موقع اذان آماده باشی امام زمان هم اون لحظه حتما آماده نماز هستن و متوجه تو هم میشن"
از فکر اینکه میخواهم پشت سر امام زمان بایستم و با ایشان نماز بخوانم روی پایم بند نمی شدم.
بعد از خواندن نماز دوباره به راه افتادیم. گاهی پدر رانندگی می کرد و گاهی مهراد... من هم مدیر تدارک بودم و خوراکی به دست همه میدادم.
بالاخره شب به مشهد رسیدیم. مهراد از خیابان های نزدیک حرم رد شد. گنبد و گلدسته ی نورانی از دور هم به چشم می آمد؛ آنقدر زیبا بود که ماه در برابر زیبایی گنبد امام هشتم (ع) کم آورده بود.
با تکان خوردن شانه های مادر و صدای گریه اش همه به مادر نگاه کردیم.
آنقدر شدت گریه هایش زیاد بود که یاد اشک هایی افتادم که بر سر مزار شهدای گمنام می ریخت.
در آغوشم گرفتمش و پرسیدم:
-مامان چی شده؟
بریده بریده گفت:
-چشمم به گنبد افتاد تموم گذشتم روی سرم ریخت. پنجاه سالمه اما یکبار حرم امام رضا(ع) نرفتم. چطور میتونم بگم مسلمونم؟ بگم شیعه ام؟
با مهربانی به من او گفتم:
-دیر نشده که! شما شیعه ای چون که الان دلت با امام رضاست، چون پشیمونی از پنجاه سالی که به حرمش نرفتی. گریه نکن عزیزم ان شاالله دیر نیست که بیام.
دستش را بالا آورد و گفت:
-نه! من همین الان باید برم حرم. اگه یه دقیقه هم دیر کنم رو سیاه تر میشم.
-الان خسته ای خب. بزار وقتی حالت بهتر بود برو!
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
-من خسته نیستم. اگه شما خسته این برین من خودم میام.
مهراد از آیینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
-اشکال نداره ما هم میریم حرم.
بعد هم به طرف حرم رانندگی می کرد. مادر تا خود حرم در خودش بود و اشک میریخت.
هر چه به حرم نزدیک می شدیم متوجه میشدم کسی ما را به طرف خودش میکشد و موانع را کنار می زند.
بالاخره بعد از بازرسی به صحن حرم رسیدیم. حرم از نزدیک زیبایش چندین برابر بود.
گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند ...
دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند...
در لباس خادمانِ مهربانت، آفتاب...
صبح ها صحن حرم را آب و جارو می کند...
مادر دیگر نگاه گنبد نمی کرد و سرش پایین بود.
کنارش رفتم و گفتم:
-مامان زمین نخوری!
کمی سرش را بالا آورد و گفت:
-روم نمیشه نگاه گنبد کنم. اصلا روم نمیشه با امام رضا (ع) حرف بزنم.
مهراد با اشاره به من فهماند که به طرفش بروم. وقتی به او رسیدم، گفتم:
-چیزی شده؟
-بنظرم مامانت توی خلوت خودش باشه بهتره...
لبه ی باغچه ای نشستیم. در تاریکی شب و در بهترین نقطه ی ایران و در کنار بهترین عزیزم نشسته بودم، در دلم خدایا را به خاطر تمام نعمت هایی که به من داده بود شکر کردم.
سکوت بینمان را مهراد شکست و گفت:
-زهرا جان!
-جانم؟
لبخندی زد و به گنبد اشاره کرد و گفت:
-یادمه اولین باری که دلم تو رو میخواست اومد همین جا. لبه ی همین باغچه نشستم و از امام رضا (ع) خواستم اگه خدا بخواد تو رو به من بده. من تو رو از امام رضا (ع) گرفتم تا باهم به خدا برسیم. امیدوارم برات همون کسی باشم که باید باشم.
با چشمان اشک آلود گنبد طلا شه خراسان را نگاه می کردم.
از جا برخاستم و هم زمان با من مهراد هم شانه به شانه ام ایستاد. هر دو به نشانه ی احترام دست به سینه، رو به حرم سلام دادیم و خم شدیم و خواندیم:
"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ"
"پایان"
"وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ."
"و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر میبرند!"
سوره روم، آیه 21
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
#ادمیننوشت 🌸🌱
در صورت داشتن کانالی با متحوای مذهبی با تعداد اعضا و ویو همسطح یا بیشتر می توانید جهت تبادل تک بنر به ادمین تبادل پیام بدهید 🌹
🆔| @KhaademShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمیبره !
تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱
✨| #قرار_شبانه سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان
هر شب آقا ...
به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨
قبل خواب وضو یادتون نره 😉
التماس دعای فرج ✨
شبتون شهدایی ♥️
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_11972554.jpg
2.92M
•[﷽]•
『#سلامصبحتونشهدایی😍🌱』
امروز جمعه ۱۴۰۰/۸/۷
💚 جمعه متعلق به حضرت مهدی ارواحنا له الفدا 💚
📿|ذکــر روز جمعه:
« اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ »
•┄═•🌤•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•🌤•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چادرانه😍
حرمت چاد رو نشکن!!!!!😓
@sh_hadadian74
#صلوات
وقتےپیامبرگرامےدرسفرمعراجبودند
ملڪیبهخدمتحضرتآمدوعرض کرد:
یارسولاللهمندورڪعتنمازبهجاآوردهام
ڪهبیستهزارسالطولڪشیدهاست
پنجهزارسالدرقیا
پنجهزارسالدر رڪوع
پنجهزارسالدرسجده
وپنجهزار سالدرتشهدبودهام.
حالثوابایننمازراهدیهمےڪنمبه
امتشما.
حضرترسولفرمودند:(امتمناحتیاج
بهنمازتوندارند،بدانڪهبهعزتخداقسم هرڪسازگنهڪارانامتمنیڪبار (صلوات)بفرستندثوابآنازبیستهزار
سالطاعتتوبیشتراست.
📚کتابامالیصدوقجلد۳
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ زیبای دریغ از یک قطره!
📜 #امام_زمان میفرمایند: «شیعیانِ ما به اندازه (یک لیوان) آب خوردنی، ما را نمیخواهند. اگر بخواهند و دعا کنند، فرج ما میرسد.» (شیفتگان حضرت مهدی، ج۱)
📌 #پیشنهاد_دانلود
✅ کانال مداحی اهلبیتمدیا
@AhleBeytMedia
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمیبره !
تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱
✨| #قرار_شبانه سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان
هر شب آقا ...
به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨
قبل خواب وضو یادتون نره 😉
التماس دعای فرج ✨
شبتون شهدایی ♥️