✍آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره) :
در روایات آمده است که اگر در حق کسانی که به شما بدی کردند دعا کنید، خداوند چندین برابر آن چیزی که خواستید را برای خودتان مستجاب می کند.
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
يروز منو دزدیدن
زنگ زدن به بابام گفتن بیست میلیون بده پسرتو ازاد کنیم
منم یه گوشی گیر اوردم زنگ زدم بابام گفتم منو نجات بده
بابامم زنگ زد به دزدا گفت پسرم گوشی داره ازش بگیرید😂
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#شهید_مدافع_ولایت
#ارسالی🌺
#طنزانه 😇
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
🔴 شعارهای سیاسی مردم آمریکا 😄
👈 عکس ها،لطفاً باز شود.💯
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
#تخریب_بقیع
اگر چـه کربُبـلا سـرزمین کـرب و بلاسـت
زمیـن مـاتـم و کـوی مصیـبت اسـت بقیع
#حسین_علی_شفیعی
#لعنت_بر_آل_سعود 👊
#صلوات 👉
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#شهید_مدافع_ولایت
#ارسالی_از_اعضا🌺
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
#ڪلامِ_شهیــد
#شهیــد_ابومهدے_المہندس
آمـــریڪابــِہدستِ
خودِ#تـــرامپـــ
نابودخواهـدشُــد.
🇱🇷🇱🇷🇱🇷
#شهیدسلیمانی
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
آرزو نیست...
رجز نیست...
ما آخر روزی...
وسطِصحنحسن(ع)♥️
سینهزنی خواهیم کرد...
#هشتم_شوال
#سالروز_تخریب_بقیع
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
روضه بقیع.mp3
6.34M
•﷽•#رزق_معنوی🌻☘
بعد از عمری آرزوی دیدنِ بقیع
وقتی به آنجا رسیدیم؛
آرزو کردم که ای کاش
هیچوقت بقیع را ندیده بودم
و قبل از رسیدن میمردم...!
سالروز تخریب بقیع🌱🍃
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
آهسته فقط گفت :
« امـان از دل زینـب »
وقتیکه رساندند به مادر خبرش را ...
دعوتید ؛
به مراسم وداع با
#شهید_جواد_اللهکرمی
امروز یکشنبه ساعت ۱۶ (ویژه برادران)
فـردا دوشنبه ساعت ۱۶ (ویژه خواهران)
حسینیه معراج الشهـداء تهران
#نشر_حداکثری
👈👈 رفقای تهرانی،اگر شرف یاب شدین،سلام مارو به شهید برسونید.
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تخریب_قبور_ائمه_بقیع
🎥ما بقيع و ميسازيم
🎤محمدحسین #پويانفر
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#شهید_مدافع_ولایت
#ارسالی_از_اعضا
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
✍ #آیت_الله_فاطمی_نیا👇
⚡️نوری که به وسیلهٔ انجام عبادات بدست
آورده ای ، با مرتکب شدن فعل حرام از
بین نبر .بدان گناه تو را از امام زمان
علیه السّلام دور می کند
🏴التماس دعا فرج🏴
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_دوم 📚 حدود یک ماه پیش ، در همین باغ ، در همین خانه ، برای نخستین ب
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سوم
📚 دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت 😡 گر گرفته بود ، آتشش بزنم و نمی توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی می کردم و او هم چنان زبان می ریخت :《امروز که داشتم میومدم اینجا ، همش تو فکرت بودم ! آخه دیشب خوابت رو می دیدم !》
شدت تپش قلبم 💓 را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می کردم و این کابوس 😰 تمامی نداشت که با نجاستی از چاه دهانش بیرون می ریخت .
حالم را به هم زد 🤢 :《دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی ، اما امروز که دوباره دیدمت ، از تو خوابم قشنگ تری !》
نزدیک شدنش را از پست سر به وضوح حس می کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب 《یا علی》 می گفتم تا نجاتم دهد .
با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمومنین علیه السلام را صدا می زدم و دیگر می خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد !
به خدا امداد امیر المومنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سر بر آورد !
آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی ، پناهم داد :《 چیکار داری اینجا ؟》 😡
از طنین غیرتمندانه صدایش ، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من ، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند .
حیدر با چشمانی 👁👁 که از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود ، دوباره بازخواستش کرد :《 بهت میگم اینجا چیکار داری ؟؟؟》
تنها حضور پسر عموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد ، می توانست دلم را اینطور قرص کند دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :《 اومده بودم حاجی رو ببینم !》
حیدر قدمی به سمتش آمد ، از بلندی قد ، هر دو مثل هم بودند اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که این بار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود !
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد 👀 و دیدن چشمان معصوم وحشت زده ام کافی بود تا حکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :《 همین جا مث سگ می کشمت !!!》
ضربه دستش به حدی بود که عدنان قدمی به عقب پرت شد .
صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد 😡 و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامن غیرت حیدر شد :《 ما با شما یک عمر معامله کردیم ! حالا چرا مهمون کشی می کنی ؟؟؟》
حیدر با هر دو دستش ، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می دیدم انگار گردنش را میبرید و همزمان بر سرش فریاد زد :《بی غیرت ! تو مهمونی یا دزد ناموس ؟؟؟》
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسر عمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد ، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :《حیدر تورو خدا !》😱
و نمی دانستم همین نگرانی خواهرانه ، بهانه به دست آن حرامی می دهد که با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :《 فقط داشتیم باهم حرف میزدیم !》
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :《 دروغ میگه پسرعمو اون دست از سرم بر نمی داشت ...》
و اجازه نداد که حرفم تمام شود و فریاد بعدی را سر من کشید :《 برو تو خونه!》😡
اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود ، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم . 😔
مبهوت پسر عموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود ، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده از اشک گرفت . 😢
دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم ، با قدم هایی کند و کوتاه از کنارش رد شدم و به سمت ساختمان رفتم .
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است ؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد تا از خودم دفاع کنم 😰😞😞.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم ⛰ برای همه خانواده ، اما حالا احساس می کردم این تکیه گاه زیر پایم لرزید و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد . 📚
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_چهارم
📚 چند روزی حال دل من همین بود وحشت زده 😰 از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته 💔 از مردی که باورم نکرد !
انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن مان فراری بود🏃♂
و هر بار سر سفره که دور هم جمع می شدیم ، نگاهش را از چشمانم می گرفت و دل من بیشتر می شکست 💔
انگار فراموشش هم نمی شد که هر بار با هم روبرو می شدیم ، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد .
من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هر از گاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است .
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می نشستیم ، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش 👀 نمی کردم و دست خودم نبود که دلم از بی گناهیم همچنان می سوخت 💔💔
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :《بابا ! عدنان دیگه اینجا نمیاد .》
شنیدن نام عدنان ، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید 💓 و بی اختیار سرم را بالا آورد .
حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف می زد که فاتحه آبرویم را خواندم . 😥
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند .
باور نمی کردم حیدر انقدر بی رحم شده باشد که بخواهد آبرویم را در جمع ببرد . 😱
اگر لحظه ای سرش را میچرخاند ، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش می کنم تا حرفی نزند 🙏🙏🙏🙏
و او بی خبر از دل بی تابم ، حرفش را زد :《عدنان با بعثی های تکریت ارتباط داره ، دیگه صلاح نیست باهاشون کار کنیم .》
لحظاتی از هیچکس صدایی در نیامد و از همه متحیر تر من بودم .
بعثی ها ؟؟؟؟؟ 😳
به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان ، اینطور بهانه بتراشد 🤔😳
بی اختیار مهو صورتش شده و پلکی هم نمی زدم 👁👁
او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی ...
اینبار من چشمانم را از نگاهش پس گرفتم و سر به زیر انداختم .
نمی فهمیدم چرا این حرف ها را می زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است ؟
اما نگاهش که مثل همیشه نبود ؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود 😞 ، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم .
وصله بعثی بودن ، تهمت کمی نبود که به این راحتیها به کسی بچسبد
یعنی می خواست با این دروغ ، آبروی مرا بخرد ؟ 🤔🤔🤔
اما پسر عمویی که من می شناختم اهل تهمت نبود صدای عصبی عمو ، مرا از عالم خیال بیرون میکشد :《 من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم !》😡
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی ها شهید شده بودند ، دل همه را لرزاند 💔 و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد ، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود .
عباس مدام از حیدر سوال می پرسید چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگر باشد ، پاسخ پرسش های عباس را با بی تمرکزی میداد .
یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود ، یک چشمش به عباس که مدام سوال پیچش می کرد و احساس می کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید 🌧 احساسش کم آوردم .
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست هایی که هنوز می لرزید ، تنگ شربت را برداشتم .
فقط دلم میخواست از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی دانم چه شد که درست بالای سرش ، پیراهن بلند به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم .
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع ! 😂
تنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سفید حیدر ریخته بودم .
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکست که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید 😊 . 📚
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#حرف_قشنگ🌱🌼
میگفت:
یه کاری کن
که امام زمان بگه:
"تو دیگه غصه نخور
تو رو قبول دارم...
قشنگه نه....
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#حرف_قشنگ🌱🌼 میگفت: یه کاری کن که امام زمان بگه: "تو دیگه غصه نخور تو رو قبول دارم... قشنگه نه...
پست آخر 🦋
شبتون منور به نور خدا 🌙✨
موقع خواب وضو فراموش نشه 🙏
التماس دعای فرج
یاعلی
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
#قرار_روزانه
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
قصیدهواره ای تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان
سروده شده توسط شاعران حلقه ادبی [مَجاز]
(بخش سوم)
::
بي ترس و با جسارت اينسان شتاب كردی
خودداري از تنش ها، از اضطراب كردي
خالص شدی و رزقت از سفره ی حسین است
خدمت به زاده ی آن ام الکتاب کردی
در خون خود بلاشک فکر حسین بودی
بر کربلا رسیدی وقتی شتاب کردی
پیراهنت که آمد ، شرم از نگاه تو ریخت
آن لحظه یاد جسم در آفتاب کردی
همچون "حسین" گشتی زخمی ز تیغ اعدا
چون "او" محاسنت را با خون خضاب کردی
مثل علیِ اكبر، صد پاره شد تن تو
تکرار کربلا را, اینگونه باب کردی
یاد رقیه ، یاد قاسم و یاد سقا
یاد علی اکبر ، آن ماهِتاب کردی
شاید که تشنه بودی آن لحظه های آخر
شاید که خون خود را نذر رباب کردی
آرام گشتی ای جان! ، ای روح اربا اربا!
چشمان خسته ات را آهسته خواب کردی
امشب فضای چیذر حالی عجیب دارد
عطر محله ها را عود و گلاب کردی
□
فهمید کل دنیا فرزند انقلابی
وقتی شبیه بابا ،تو انقلاب کردی
تا آخرین نفس ها ماندی درون میدان
درویش داعشی را پراضطراب کردی
او خواست تا بدزدد ذکر علی علی را
اما تو نقشه ها را نقشِ بر آب کردی
نام علی به لبها, راه عدو به رفتار
بزم نفاقشان را, با خون, خراب کردی
از این هواپرستان یک چشم زهر گرفتی
بت خانه هایشان را از بن خراب کردی
درويش مسلكان را در مهلكه چه تنها
با نام پاك حيدر تو بي نقاب كردي
وقتی که خواب بودند در شب وطن فروشان
تو فتنه ی دراویش، در نطفه خواب کردی
شیطان که در کمین و درویش آتشین بود
تن را سپر نمودی جان را شهاب کردی
دشمن به سختی آمد دریای خون بسازد
دریای دشمنان را آسان سراب کردی
با ادعای مردی، شارب بلند کردند
تو با محاسنت دفع، شَرَّ الدَّوَاب کردی
درویش های کذاب از عشق بو نبردند
بی شرم مردمان را با خون عذاب کردی
آن ها فقیرِ فهماند ، نِی فقرِ بی نیازی
کاخ یزیدیان را ، از نو خراب کردی
شیطان میان مردم دنبال یار میگشت
با بذل خون سرخت،او را جواب کردی
در حیرتند پستان از کارت ای موحد!
این گونه دشمنان را یکجا جواب کردی
در عصر مدگرایی در وادی جهالت
آرام چهره ات را از خون خضاب کردی
عمری به نام حیدر، کسب حرام کردند
از مسلکی دروغین، کشف حجاب کردی
در راه عشق تنها، السابقون شهيدند
فهميده بودى اين را، زين رو شتاب كردى
السابقون تویی تو، کافیست غبطه خوردن
باید به خود بجنبم، من را مجاب کردی
□
دردی نشسته بر دل داغی به روی سینه
امشب برای مولا صورت خضاب کردی
چه دیده ای که اخر در کوچه پر گشودی
تو مادر حسن را مادر حساب کردی
سید نبودی اما با سربلندی او را
در لحظه های آخر مادر خطاب کردی
رفتی و در فراقت فوجی نشسته در غم
با رفتنت بدان ک ما را کباب کردی
محض رضاي زهرا با بذل خون پاكت
تاوان عاشقي را نقداً حساب كردي
در جنگ نابرابر در راه حفظ کشور
از چهره ای دروغین کشف حجاب کردی
در روضه سوختی و سیلی ز جهل خوردی
روی کبود و نیلی تو انتخاب کردی
حتما دعاي مادر، دست تو را گرفته
كاين گونه خويشتن را، جنت مآب كردي
اینبار در گلستان ، آتش گرفته جانت
وقتی به یاد بی بی ، جان را جواب کردی
مادر خرید اشک و یک عمر نوکری را
دنیا و زرق وبرقش را تا جواب کردی
رویَت کبود و نیلی، چون مادر شهیدان
در فاطمیه سویَش، گویی شتاب کردی
در فاطميه آخر، گشتى فداى حيدر
خود را فدايى آن عاليجناب كردى
در شام فاطمیه مانند مادر ما
اینگونه پاسداری، از بوتراب کردی
#شهیدنشویم_میمیریم
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
#یا_سلطان_خراسان
اسَلامُعلیڪَیاامیناللہفےاَرضِہ...
یہشبِصَحــنِگوهرشادبہهَمِہدُنیامےارزه
🌸🍃
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
✨ معرفی کتاب روز سیزدهم ✨
🌱 نام کتاب : در قصر تنهایی
✍ نویسنده : دکتر مهدی خدامیان آرانی
📚 انتشارات : وثوق
تا به حال این سوال برای خیلی از افراد پیش آمده است که چرا امام حسن مجتبی علیه السلام با معاویه صلح کرد ؟
آیا در ناحق بودن او شک داشت ؟
یا از کشته شدن می ترسید ؟
و مطمئنا این سوالات در ذهن خیلی ها هنوز بی جواب مانده است.
در این کتاب با حماسه صلح امام حسن مجتبی علیه السلام بیشتر آشنا می شوید 🌺
نویسنده در این کتاب شما را به سفری در اعماق تاریخ می برد . در این سفر شما اتفاقات زیادی را می بینید . و با حماسه صلح امام حسن مجتبی علیه السلام و همچنین علت صلح ایشان آشنا می شوید.
📖 بخشی از این کتاب 📖
🌿 سفر ما به پایان رسید ؛ اما از تو می خواهم از جای خود برخیزی ، و به شرق و غرب دنیا ی اسلام بروی ، و چون موقع اذان فرا برسد و از گلدسته های مساجد صدای الله و اکبر را بشنوی به همه بگویی که :
این صدا ی حماسه امام حسن مجتبی علیه السلام است که از گلدسته ها به گوش می رسد ... 🌿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
⁉️ #رفاقت_به_چه_دردی_می_خوره
😓 عقب ماندن!
با تغییر #زاویه_دید خود به رفاقت، می توانیم روابط خود را #رشد دهیم.
برای مثال؛ اگر با دیدن کار خوب دوست خود، این گونه فکر کنم که نکند با انجام ندادن آن کار خوب، من #عقب_بمانم. این گونه می شود که پله به پله #رقابت_خوبی در راه نزدیکی به #خدا شکل می گیرد.
راستی که رفاقت های ما این گونه چه #زیبا می شود.
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
@sh_hadadian74
☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆