•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_شانزدهم 📚 گریه جمعیت به وضوح شنیده میشد 😭😭 و او بر فراز منبر برایم
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_هفدهم
📚 هرچند برای دل کوچک این دختر جوان ، تهدید ترسناکی بود و تا لحظه ای که خوابم برد ، در بیداری هر لحظه کابوسش را می دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💥 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد 😱 و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. 😰
احساس می کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم . ⛓
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم
و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی 🔥 در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشی ها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی 📏 می خواست از ما دفاع کند.
زن عمو و دخترعموها پایین پله های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست شان برنمی آمد که فقط جیغ میکشیدند. 😱😱
از شدت وحشت احساس می کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی توانستم جیغ بزنم
و با قدم هایی که به زمین قفل 🔒 شده بود ، عقب عقب میرفتم.
چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. 😰
دستش را از پشت بستند ، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش ، چاقو 🔪 را به سمت گلویش بردند. 😱😱😱😰
بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی چرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من می دیدم چاره ای جز مردن نداشت
که با چشمان وحشتزده ام دیدم سر عباسم را بریدند ، 😱 فریادهای عمو را با شلیک گلوله ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود. 😱😱😱😰
زن عمو تلاش می کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می زدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زن عمو جدایشان کند. 😱
زن عمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. 😱😰
با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند 😱 که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می کشیدم و با نفس های بریده ام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. 😱😱😰
در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می دیدم که به سمتم می آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 😰
پشتم به دیوار اتاق رسیده بود ، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. 😱
به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس های جهنمی اش را حس کردم 😖 و میخواست بازویم را بگیرد 😱 که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :《گمشو کنار!》 😏
داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :《این سهم منه!》 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :《از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!》😨
و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. 😱
با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :《بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!》😰
صدای نحس عدنان بود 😖 و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. 😱
لحظاتی خیره تماشایم کرد ، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. 😱
همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم . 😱😱
همانطور مرا دنبال خودش می کشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظه ای که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. 🤕
اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی کردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا برده اند؟ 😨😨😱
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است. 😱😱😱
بدن بی سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می خواست که جسم تقریباً بی جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه ام را رها کرد، روی زمین افتادم. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_هفدهم
📚 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
📚 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
📚 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
📚 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
📚 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
📚 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
📚 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
📚 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#شهید_محمد_حسین_حدادیان🕊
#کپی_با_ذکر_صلوات📿
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
@sh_hadadian74
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇