eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
319 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
نمازشب یادت نره(◍•ᴗ•◍) ••• ببین امشب به دلت افتاده نمازتو به کی هدیه کنی!؟ خودت انتخاب کن... ••• واسه منم دعا کن :) @shabahengam•🌷•
👁👁|• الآن یه عده بیدارند و این پیامو می‌خونند... 💎|• ذکر ﴿ ﴾ فراموشمون نشه :)
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
💠|•° اعضای محترم••• شباهنگامی‌های عزیز.••• ••• 💎|• طبق فرمایشات مقام معظم رهبری؛ 🔰 در بحث اربعین همه باید تابع ستاد کرونا باشیم 👈 پیش امام حسین شکوه کنید تا یک نظری بکنند... 🖋|• درصورت تمایل، دلنوشته‌ها و شکوه‌هاتون رو برای ما ارسال کنید که در کانال قرار بدیم! با‌ذکر نام کاربریتون🌷 💌|• ارسال به⇦ [ اینجا ] @shabahengam•🌔• 🎁|• به قید قرعه، به نویسنده‌ی یک دلنوشته هدیه تعلق میگیره😍 📩|• برای ارسال عکس‌نوشته هاتون ⇩ @Asheghe_ahlebeit
یه سری از همراهامون پرسیدند؛ _ چطوری بنویسیم!؟☹️🤔 ‌+کاری نداره که😄... دلنوشته.. درد و دل با امام حسین ﴿؏﴾... حتی اگر دو سه خطم باشه قبوله☺️... 🌱این یه نمونه نوشته‌‌‌ی یکی از یاورا••• _سلام آقاجون. میخوام‌ شکوه‌کنم! از خودم. از اعمالم. از همه‌ی اون کارایی که باعث شد امسال من اربعینی نشم. آقاجون دلم لک زده یک بار دیگه پرچم یا زینب رو دست بگیرم، قدم قدم با یه علم رو زیر لب زمزمه کنم و پای پیاده مسیر نجف تا کربلا رو طی کنم... یعنی میشه دوباره!؟ [ملکوتی‌ هستم] ••• اگر دوست داشتید می‌تونید با متن‌هاتون عکس نوشته هم درست کنید و به این آیدی بفرستید. @asheghe_ahlebeit 🍃
بازهم••• ﴿ 💔 ﴾  شای عراقی زائر ••• 🇮🇷 🇮🇶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایـــــا ... ؟ قول دادے ...!🌙 °[ وَ قالَ رَبُّڪم 🌸 •[ ُادعُونِـے أُستَجبْ لَڪم ..ْ.🍃 یــادٺ ھسٺ ؟🌱 °[ خدایـا ... •{ ڪࢪبلا می‌خوام ! 🍁
•°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• 🥀|• یه زمانی کرونا و... نبود! یا اگر هم بود، خبر نداشتیم و برامون مهم نبود! ♥️|• تو مسیر عشق••• هرکی تشنه بود تو این لیوانا آب می‌نوشید... 🌱|• آخ که چه صفایی داشت... 🍃|•من خودم گاهی واقعا تشنه نبودم... ولی وقتی میدیدم یه مادر پیر، یا یه بچه‌ با صورت آفتاب سوخته تو یه دستش پارچه و دست دیگش یه لیوان و با چشمای مشکی و مظلومش داره زائرا رو نگاه می‌کنه، ناخودآگاه تشنم می‌شد :) 🇮🇷 🇮🇶
🍁••• 📖 🌾 زهرا سادات را که تا خانه‌ی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی بی‌حوصلگی سری به گپ زدم. از این که بی‌هدف همچنان عضو گروهی مختلط بودم تا حدودی عذاب وجدان داشتم. ولی خب کاری نمی‌کردم که(! ) برای وقت گذرانی اشکالی نداشت(!) چون گناهی صورت نمی‌گرفت(!) گندم آنلاین بود. حوصله‌ی بحث با او را که اصلاً نداشتم. کلاً از شخصیتش خوشم نمی‌آمد. دختری که در گپ مختلط مدام برای این و آن قلب بفرستد جالب نیست.. هرچند اگر کنار آن قلب یک کلمه‌ی داداش هم بچسباند! چند روزی گذشت و هروقت بی‌حوصله بودم سری به گپ می‌زدم. من:سلام بچه ها. هرکی خواست طراحی و نقاشی یاد بگیره در خدمتم. اینم آدرس آموزشگاه و شماره موبایل.... بلافاصله پیامم حذف شد و گندم در پی‌وی‌ام پیام فرستاد. _مثل اینکه قوانین گروهو مطالعه نکردی!؟😐 +نه. چطور؟🤔 _کسی حق تبلیغات نداره.😑☝️ +خب مگه چی میشه؟😒 _گروه و کانالای تبلیغاتی هست. هرکی اینجا تبلیغ کنه ریموو میشه.. +برو بابا انگار نوبرشو آورده. یه گروه زدی فکر کردی چه خبره؟ خوبه کاره‌ای نشدی تو این مملکت. 😏 _ تو از کجا میدونی کاره‌ای نشدم؟😡 ‌+😂 تنها کسی که هر وقت اومدم تو گروه آنلاین بود تو بودی. اگه کاره‌ای بودی انقدر وقت آزاد نداشتی.😂 _خودتو چرا نمیبینی آقای رئیس جمهور؟ شاید دیر به دیر بیای تو گپ ولی همش که آنلاینی!😏 چیه نکنه تو فضای مجازی داری اوضاع مملکتو سرو سامون میدی؟ یا شایدم اورانیوم غنی میکنی و صداشو در نمیاری؟🤣 +تو زمان آن شدن منو چک می‌کنی؟😐 پیامم سین خورد اما جوابی نیامد. چند دقیقه بعد دوباره پرسیدم. +پرسیدم چک می‌کنی؟ انگار هنوز همان‌جا بود که فوری سین زد. _نه! +آره مشخصه😐 _پروفایلات عکس خودته؟ چه جواب بی‌ربطی داده بود. +اره. چطور؟ _یه چی بگم پررو نمیشی؟ +قول نمیدم... _خیلی جذابی! یک لحظه... فقط یک لحظه(!) دلم لرزید. اینکه من در نگاه دیگران زیبا جلوه می‌کردم برایم لذت بخش بود. البته قبلاً هم از دور و بری‌ها تعریفاتی شنیده بودم ولی حالا... چه می‌دانستم که با این تعاریف حد و مرزها زیر پاهایم له می‌شود!؟ +آره می‌دونم. _خوبه گفتم پررو نشو😕 جوابی ندادم و موبایلم را در جیب کوچک کیفم گذاشتم. ساعت پنج بود و وقت رفتنم به آموزشگاه. طرح را روی بوم کشیدم و از هنرجوها خواستم تمرینشان را انجام دهند. از سر بی کاری گوشی به دست گرفتم. پیام گندم ببن پیام‌های ناخوانده کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌داد. نمی‌دانم چرا به یک‌باره برایم مهم شده بود!؟ چنگ به دلم افتاد اما... پیوی‌اش را باز کردم. _ولی تو عکسات انگار بدون ریش جذاب‌تری🙄... با ریش شبیه داعش میشی🙊 پوزخندی زدم و پیامش را نادیده گرفتم. تقریبا آخر شب بود که به خانه بازگشتم. تمام مدت ذهنم درگیر کار و نمایشگاه آخر ماه بود. یک سری تابلوها نیمه تمام بود و باید هرطور که شده، به نمایشگاه می‌رساندم. چند روزی به همان منوال گذشت. زهرا سادات هم می‌دانست که شرایط کاری‌ام آشفته است. زنگ نمیزد که تمرکزم را به هم نریزد. گاهی که خیلی دلتنگ می‌شد پیامی می‌فرستاد و باز هم من شرمنده می‌شدم که در طول روز فرصت جواب دادنش را نداشتم. از این رو اکثراً احوالم را از فائزه جویا می‌شد. این نمایشگاه آنقدر مهم بود که حتی فائزه هم درک کرده بود و یواش‌تر صحبت می‌کرد. اوضاع خوب پیش می‌رفت و تقریبا از شرایط راضی بودم. قلمو را پرت کردم و نگاهم را از تینر گرفتم. از جا برخاستم. پنج ساعت تمام پای بوم نشسته بودم. راهی سرویس بهداشتی شدم. از آینه‌ی روشویی نگاهی به صورتم انداختم. بین اجزای صورتم چشمان کشیده و مشکی‌ام واقعا‌ً جذاب به نظر می‌رسید. جذاب... جذاب... جذاب!! چندباری زیر لب تکرار کردم. تقه‌ای به در خورد. _داداش؟ + چند دقیقه بعد میام! همین که پایم به آشپزخانه رسید، نگاه خیره‌ی مادر و فائزه به استقبالم آمد. _ خیلی وقت بود این مدلی ندیده بودمت داداش! لحنش کمی رنگ خنده به خود گرفته بود. حق هم داشت. حضم این تصمیم نا‌به‌هنگام برای خودم هم دشوار بود... واما لذت‌بخش! لبخندی زدم و سر سفره نشستم. مادر اما اخم ریزی به پیشانی نشانده بود و چیزی نمی‌گفت. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•
🔰‌|• توفیق نمازشب••• نمازشب‌کلید‌حل‌‌مشکلات
ێٵכٺ نࢪہ ڨݕݪ ڂۅٵݕ ڱۅݜێٺۅ ڪۅڪ ڪنێ :)
🌱هم‌مسیرای عزیز••• درسته که واسه خوندن نمازشب، هرچی به اذان صبح نزدیک‌تر بشیم، ثوابش بیشتره… امّـــــا… اگر می‌دونیم که بیدار‌ نمی‌شیم، قبل خوابم بخونیم قبوله :) ‌‌﴿ قول بده که مارم دعا کنی じ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
سلام بزرگواران.🌱 احساس کردم شاید نیاز باشه یه سری از مسائل روشن بشه. هدف اصلیمون از ایجاد این کانال ترویج عبادت در دل شبه از این رو عمده فعالیت کانال از شب شروع میشه تا اذان صبح! تو این کانال به هیچ عنوان بحث تعداد اعضاء مطرح نیست. [به قولی کمیّت مهم نیست... کیفیّت مهمه!] ツ احساس کردم تو شبکه های مجازی، بین اینهمه کانال طنز و فروش کالا و... جای یه کانال خالیه، یه کانالی که... هم عطر یاس بین در و دیوارش پیچیده باشه... هم ردی از قافله‌ی کربلا داشته باشه... هم منتظر منجی باشه... هم پیرو ولایت فقیه باشه... و هم... خلاصه که اگر فکر می‌کنید از اطرافیان‌تون کسی هست که دوست داشته باشه تو این راه باما هم‌قدم باشه، دعوتش کنید. بسم الله الرحمن الرحیم...
🍁|• کسی که نمازش را از وقتش به تاخیر ببندازد••• (فردای‌قیامت) به شفاعت من نخواهد رسید•
🍁••• 📖 🌾 آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم و خواستم بخوابم که... باز هم همان حس عجیب و غریب نوپا افسار ذهنم را به دست گرفت. گروه را باز کردم. همه بودند الا یک نفر! نمی‌دانم... نمی‌دانم چرا عکسی که امروز در حیاط از خود گرفته بودم را روی پروفایلم گذاشتم. هوای اتاق زیادی گرم شده بود و نفس کشیدن دشوار. شاید هم هیجان، گلویم را دو دستی چسبیده بود. قبل خواب لای پنجره راباز کردم و چشم به خواب سپردم. چند روزی گذشت... اتفاقاتی افتاده بود که آنقدر تدریجی و آرام پیشرفت که خودم هم نفهمیدم چه شد. چه شد که وویس فرستادن هایم به گندم عادی شد؟ چه شد که تعریفاتش برایم لذت‌بخش‌تر شد؟ می‌توانستم به صراحت بگویم که معتاد شده بودم. روز بعد همان شبی که پروفایل عوض کردم، گندم پیامی فرستاد. _میدونی چرا با تموم لج افتادنات هنوز تو گپی؟ منم که انگار منتظر عکس‌العملش بعد از دیدن عکسم بودم، فوری جواب دادم. +چون جذابم؟🤔 _آره😶 و خدا می‌داند چه در دلم اتفاق افتاد! دلم زیر و رو شده بود. حس شیرینی داشتم. این تعریف برایم طعم جدیدی داشت. از آن به بعد چت کردن‌های گاه و بیگاهمان بیشتر شد. احساس عجیبی داشتم... حسِ شوم وابسطه شدن. همین‌که وقت گیر می‌آوردم و فارغ از کار و تابلو ها می‌شدم، به سراغ گوشی می‌رفتم. از هر پنجاه تا پیام، چهل‌تایش مال گندم بود. پیام‌هایش دلگرمم می‌کرد. گاهی از کارهایم عکس و فیلم می‌گرفتم و می‌فرستادم و اصلاً هم برایم مهم نبود که برای زهرا سادات وقت ندارم! دیگر حتی حوصله‌ی جواب دادن به پیام‌های آخرشبش را هم نداشتم. چند شبی بود که پیام‌های "شبتون بخیر" هایش بی‌جواب می‌ماند. دوراهی سختی بود. باید با خودم رو راست می‌بودم. باید(!) اعتراف می‌کردم که من از شخصیت گندم خوشم آمده بود. دختری سرزنده و پر شور و شوق که مرا هم سر ذوق می‌آورد و احساس می‌کردم با‌نمک‌تر شده‌ام. شخصیتم در ساعتی که با او سپری می‌کردم، با ساعات دیگر از زمین تا آسمان فاصلا داشت. ولی... ولی زهرا سادات... خسته شده بودم. فکر به هم زدن این نامزدی مثل خوره به جانم افتاده بود. یک روز مادر مرا به کناری کشید و پرسید... _چی شده فواد؟ دو هفته ست که از خواب و خوراک افتادی. +چیزی نیست... _بگو مادر.. من مادرتم.. نگرانتم. نمی‌دانستم چطور با او در میان بگذارم.. +من... خب.. راستش.. خیره نگاهم کرد و لب زد... _به من بگو. +زهرا سادات... دستش با ضرب روی گونه‌ی راستش نشست... _وای خاک عالم.. دعواتون شده؟ چیزی نگفتی که بهش؟ به خدا فواد بشنوم ناراحتش کردی ... اشکش هم که همیشه دم مشکش بود. می‌دانست تاب دیدن گریه‌اش را ندارم. حالا من چطور بایدقضیه را می‌گفتم؟ _ فواد! سیده اولاد پیغمبره.. به خدا بیشتر از فائزه برام عزیز نباشه، کمتر نیست... دختر بی‌مادر... موضوع داشت پیچیده‌تر می‌شد. دلم را به دریا زدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. +مامان من ... میخوام همه چیزو تموم کنم! پیچیدم و خم راهرو را رد کردم. ولی انگار دلم همانجا ماند و دید که زانوان مادرم تا شد. گریه کرد... قبول این موضوع سخت بود. برای همه سخت بود. حتی برای خودم! بارها پرسید چه شد که به این نتیجه رسیدم؟ ولی من جوابی نداشتم... خودم هم نمی‌داستم این تصمیم آنی که سرنوشتم را به بازی گرفته بود، با چه دلیل و برهانی گرفته شده بود. فقط در همین حد می‌دانستم که من دیگر زهرا سادات را نمی‌خواستم! مادر هم در جوابم گفته بود؛ "مگه دختر مردم کفش و لباسه که یهو بذاریش کنار؟ اسمت افتاده رو دختر مردم. آبروشونو مگه از سر راه آوردند!؟" من هم قرص و محکم می‌گفتم؛ "مگه چی شده حالا؟ عقد که نکردیم! دوماه فقط پیام سلام و احوال پرسی فرستادیم." مادر سر تکان می‌داد و افسوس می‌خورد. ولی من مصمم بودم. شاید اگر رفتار زهرا سادات کمی شبیه به گندم بود، سرنوشتش این نمی‌شد... شاید اگر به جای آقا فواد مرا فواد با میم مالکیت صدا می‌زد، یا اگر استیکرهای قلب قرمزش به راه بود، هر وقت اراده می‌کردم انلاین بود و منتظر پیامم و با جانم گفتن استقبال می‌کرد، شاید اگر مدام عکس میفرستاد و لب‌های سرخش را غنچه می‌کرد و چشم‌هایش را خمار و اگر... تقه‌ای به در خورد و فائزه سر به زیر وارد شد. _ داداش؟ نخ باریک نگاهم را از کتاب نبریدم. +هوم؟ _میگم.. نمیخوای یکم بیشتر فکر کنی؟ ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازهم••• ﴿ 💔 ﴾ تعال على الطعام••• 🇮🇷 🇮🇶
✨🌘🌒✨ : 🌸‍ نماز شب، موجب رضايت پروردگار، دوستى فرشتگان، سنت پيامبران، نور معرفت، ريشه ايمان، آسايش بدن‏ها، مايه ناراحتى شيطان، سلاحى بر ضدّ دشمنان، مايه اجابت دعا، قبولى اعمال و بركت در روزى است. «ارشاد القلوب(دیلمی) ج۱، ص۱۹۱» 🌸‍ نماز شب، انسان را خوش‏ سيما، خوش ‏اخلاق و خوش بو مےكند و روزى را زياد و قرض را ادا مى‏ نمايد و غم و اندوه را از بين مى‏ برد و چشم را نورانى مےكند. «ثواب الاعمال ص۴۲» هرکسی استعداد و توان دنبال گنج رفتن را ندارد :)
● . @shabahengam•🌔• هرچی به اذان صبح نزدیک‌تر باشه ثوابش بیشتره..... ولــــــــــی... اگر میدونی که نیم ساعت قبل اذان بیدار نمیشی، همین الآن بخون :) قرارمون ۵بامداد
🌸🍃🌸 ⁉ در عالم برزخ برای مومنین چه کارهایی انجام می دهند؟ 🔹️در عالم برزخ نه تنها ولایت انسان را كامل مى كنند و افراد ناقص واولاد مؤمنانى كه سقط شده یا در سن كودكى از دنیا رفته اند به تكامل مى رسانند (كه در قیامت نقصى و عیبى نداشته باشند). 🔹 بلكه در روایات وارد شده است: در عالم قبر و برزخ پاره اى از كمبودهاى تعلیم و تربیت افراد مؤمن جبران مى شود. 🔹 درست است كه آن جا، جاى انجام دادن عمل صالح نیست و انجام آن فقط در دنیاست، ولى چه مانع دارد كه معرفت انسان در آن جا بیشتر و آگاهى افزون تر باشد؟ 🌸 از امام موسى بن جعفر علیه السلام وارد شده است كه به مردى مى فرمود: آیا ماندن در دنیا را دوست دارى؟ عرض كرد: بلى، فرمود: براى چه؟ عرض كرد: براى خواندن ((قل هو الله احد)) امام كاظم علیه السلام سكوت فرمود و پس از آن به حفص فرمود: 🔹اى حفص! هر كه از دوستان و شیعیان ما بمیرد و قرآن را خوب یاد نگرفته باشد فرشتگان آن را در قبر به او یاد مى دهند و او را در خواندن قرآن كامل مى گردانند. 🔹چون خداوند مى خواهد بدان وسیله درجات شیعیان را بالا ببرد؛ چون درجات بهشت برابر با آیات قرآن است. در قیامت به انسان گفته مى شود: قرآن بخوان و بالا رو، پس او مى خواند و از درجات بهشت بالا مى رود. 📕اصول كافى، ج 4، باب حامل القرآن، ص 408، حدیث 10.. 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @shabahengam•🌔• 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
حضرت آیت ‌الله مجتهدی: سجده گناهان را می ریزد. روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد ، "شکراًلله و الهی العفو" بگوید ، مخصوصا در نماز شب ، ده دقیقه ، یک ربعی در سجده باشد ، حسّ می کند وقتی که به سجده می رود ، سبک می شود . آن حالت سبکی بر اثر ریخته شدن گناهان است. همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد ، سجده هم گناهان را می ریزد @shabahengam•🌙•