eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁••• 📖 🌾 قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم. کمر راست کرده و دستی به مهره های ستون فقرات خشک شده‌ام کشیدم. تابلوی نقاشی را با وسواسی خاص بالا و پایین کرده و لبخندی از روی رضایت بر لب‌هایم نشاندم. این طبیعت زیادی قشنگ و طبیعی به نظر می‌رسید. می‌شد گوشه تصویر نشست و فنجانی چای نوشید و خیره شد به افق های دور دست...به گنجشکانِ‌طلوع. صدای موبایلم که بلند شد، چرخی زدم و روی میز یافتمش. "ضربان قلب"...زهرا سادات بود. دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. انگار که قرار است از پشت خط مرا ببیند. +سلام. _سلام آقا فواد +حالت چطوره؟ _الحمدلله. قرار بود عصر بیاید دنبالم باهم بریم خرید. چشم بسته و لب بالایم را جویدم. "چرا یادم رفته بود!؟" +شرمندم به خدا زهرا. این تابلو کل وقتمو گرفت. پاک یادم رفت. _اشکالی نداره. عصر دو سه تا پیام بهتون دادم. دیدم خبری نشد زنگ زدم. صدایش مثل همیشه آرام و متین بود. مثل ِ صدای منطبق بر تصویر پیش رویم که چشم بسته آوای دریا را به گیرنده های شنیداری‌ام می‌رساند اصلاً همین آرامش بیانش مرا یک دل نه صد دل عاشق خویش کرده بود. روزی که سمیه خانم (همسایه ی قدیمی‌مان) خواهر عروسش را معرفی کرد، من واقعا قصد ازدواج نداشتم و فکر می‌کردم اکثر تعریفاتش غلو است. ولی وقتی زهرا سادات را در جلسه‌ی خواستگاری با آن چادر گلدار دیدم نظرم عوض شد. آنجا بود که من برای اولین‌بار عاشق شدم. مثل اینکه او هم از من خوشش آمده و دیگر حرفی باقی نمی‌ماند. جلسه‌ی بعد صیغه ی محرمیتی خوانده شد و قرار شد مراسم عقد باشد برای پایان سال تحصیلی. زهرا سادات سال آخر رشته‌ی ریاضی بود و سخت درس می‌خواند که فیزیک امیرکبیر را به دست بیاورد! صدای در مرا از خیالاتم بیرون کشید. _فواد مادر؟ +بفرما مامان جان! در باز شد و مادر وارد اتاق شد. _زهرا ساداتو واسه فردا ناهار دعوت کن. +چشم بهش خبر می‌دم. _یکم بیشتر بیارش اینجا. بازهم چشمان چون عسلش پر اشک شد... _بچم مادر نداره. حاجی موسویم که درگیر کارشه. همش... تو خونه تنهاست... دلم قبول نمی.... +باشه مامان جان... چشم! مادر با کوله باری از آه رفت و در را هم پشت سرش بست. مثل اینکه الهام خانم(مادرِ زهراسادات) پنج سال است که بر اثر بیماری از دنیا رفته. بعد از آن زهرا سادات گوشه گیر می‌شود تا وقتی که پای من در زندگی‌اش باز می‌شود! این اطلاعات را همان سمیه خانم به مادرم داده بود. روی تخت دراز کشیدم وپیامکی برای زهراسادات ارسال کردم. + سلام. فردا میام دنبالت.😃 مامان برای ناهار دعوتت کرده. چند ثانیه بعد جواب پیامکم آمد. _اتفاقاً دلم خیلی براشون تنگ شده. خودم میخواستم فردا به دیدنشون بیام😅. حالا زحمت نشه براشون؟ +نه بابا شما رحمتی!!!! 😍 پیام‌هایش را که می‌خواندم، صدای ملایمش در ذهنم پخش می‌شد. گویی کنارم نشسته از زبانش می‌شنوم. و او با نگاهی ملایم و لبخندی محجوب، برایم حرف می‌زند... صدای فائزه از پایین پله ها به گوشم رسید. _داداااش؟ بیا شام. کلافه بازدمم را خارج کردم. این دختر آخرش هم یاد نگرفت داد نزند. از اتاق خارج شده، پله هارا پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم. _سلام. +علیک سلام. تقریبا‌ً هم سن و سال زهرا سادات بود اما رفتار فائزه کجا و رفتار زهرا سادات کجا. _فائزه، بشقابارو بچین. همان‌طور که به طرف اتاقش می‌رفت جواب داد. _الآن میام مامان. +چیه میری عروسکتو بیاری؟ _مامااااان. یه چیز بهش بگو آ. خودم از خنده ترکیدم. مادر اما به زور خنده اش را جمع کرده بود و این از حالت چهره‌اش کاملاً مشخص بود. _سر به سرش نذار فواد. آخر شب بود که روی تخت دراز کشیده بودم و خط باریک نور مهتاب که از لای پرده به داخل اتاق تابیده شده بود، را تماشا می‌کردم. هوا خنک بود، جیرجیرک ها آوازشان را از سر گرفته بودند... ادامه دارد••• ✍ @shabahengam•🌔•
🌱°• درباره‌ی ••• حضـــࢪٺِ نࢪجــس‌خـاٺوڹ سلـاݥ‌اللّٰـه‌علیھــا چقدر ‌می‌دونیــ📖ـــم!؟‼️ ⇩ 👈•••• ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسکری علیه السلام•••• در غيبت شيخ طوسى از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصارى و يكى از شيعيان مخلص حضرت امام هادی و امام حسن عسکری عليهماالسلام و در سامرا همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بيت پيوسته ميان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث مي‌برند و شما مورد وثوق ما مي‌باشيد. مي‌خواهم تو را فضيلتى دهم كه در مقام دوستى با ما و اين رازى كه با تو در ميان مي‌گذارم بر ساير شيعيان پيشى گيرى. سپس نامه پاكيزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهر نمود و كيسه زردى كه دويست و بيست اشرفى در آن بود بيرون آورد و فرمود: اين را گرفته به بغداد مي‌روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مي‌يابى. چون كشتى حامل اسيران نزديك شد، و اسيران را ديدى، مى بينى بيشتر مشتريان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قليلى از جوانان عرب مي‌باشند. در اين موقع مواظب شخصى به نام (عمر بن زيد) برده فروش باش كه كنيزى را به اوصافى مخصوص كه از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتريان حفظ مي‌كند، به مشتريان عرضه مي‌دارد. در اين وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقيقى مي‌شنوى كه بر اسارت و هتك احترام خود مي‌نالد، يكى از مشتريان به عمر بن زيد خواهد گفت عفت اين كنيز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سيصد دينار به من بفروش! كنيزك به زبان عربى مي‌گويد: اگر تو حضرت سليمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف مكن! فروشنده مي‌گويد: پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم. كنيزك مي‌گويد: چرا شتاب مي‌كنى؟ بگذار خريدارى پيدا شود كه قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گيرد. در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطيفى هستم كه يكى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به كنيزك نشان بده تا درباره نويسنده آن بيانديشد. اگر بوى مايل گرديد و تو نيز راضى شدى من به وكالت او كنيزك را مي‌خرم. بشر بن سليمان مي‌گويد: آن چه امام على النقى عليه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه كنيزك به نامه حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو به عمر بن زيد كرد و گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود كه اگر از فروش او به صاحب وى امتناع كند خود را هلاك خواهد كرد، من در تعيين قيمت او با فروشنده گفتگوى بسيار كردم تا به همان مبلغ كه امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را بوى تسليم نمودم و با كنيزك كه خندان و شادان بود به محلى كه در بغداد اجاره كرده بودم آمديم. در آن حال با بي‌قرارى زياد نامه امام را از جيب بيرون آورده مي‌بوسيد و روى ديدگان و مژگان خود مي‌نهاد و بر بدن و صورت مي‌كشيد. من گفتم: عجبا! نامه اى را مي‌بوسى كه نويسنده آن را نمي‌شناسى! گفت: اى درمانده كم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و به شمعون وصى حضرت عيسى عليه السلام نسبت مي‌رسانم، بگذار داستان عجيب خود را برايت نقل كنم. جد من قيصر مي‌خواست مرا كه سيزده سال بيشتر نداشتم براى پسر برادرش تزويج كند سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن مريم عليه السلام و هفتصد نفر از اعيان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشكر و بزرگان مملكت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پايه نصب كرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانيد و صليب‌ها را بيرون آورد و اسقفها پيش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجيل‌ها را گشودند، ناگهان صليب‌ها از بلندى بروى زمين فروريخت و پايه هاى تخت در هم شكست. پسرعمويم با حالت بي‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمين درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزيدند. بزرگ اسقف‌ها چون اين بديد رو به جدم كرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده اين اوضاع منحوس كه نشانه زوال دين مسيح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نيز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پايه هاى تخت را استوار كنند و صليب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وى تزويج نمايم، باشد كه با اين وصلت ميمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى كردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجديد شد. مردم پراكنده گشتند و جدم با حالت اندوه دور شد
📖°•. 🌾°•. 🌹°•.شهیدےڪـہ‌نمـاز‌نمےخواند••• 🤔😲😟😳🤭😨 ••• داخل گردان شایـعه شــده بـود کـه نمــاز نمی‌خــواند! مرتـضی رو کــرد به مــن و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هســت، پیغمبری هســت، قیامتی …، نماز نمی‌خـــونه…» باور نکردم و گفتم : «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلـــوم که نمی‌خــونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.» اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشد و بخواهد برای غلبه بر من از آن استفاده کند، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌‌آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مشهدی صفر با یک نگاه سنگین، رو به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوهه.» اصغر میان حرف مشهدی صفر آمد و گفت: «مشتی، من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند…» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟» اصغر جواب داد: «مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.» مشهدی صفر سرفه‌ای کرد و دستانش را بر روی زانوهایش گذاشت، بلند شد و هنگام خارج شدن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….» سپس، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من اظهار کرد: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟» در جوابش گفتم: «بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه…» ادامه دارد •••
⚠️°•. گـــــاهـــــے به یه نیاز داریم.‌✋ چطور فشار قبر کمتری داشته باشیم؟ 🍁••• منظور از مرگ تنها قرار دادن بدن در یک تکه زمین کنده شده نیست بلکه انتقال انسان به عالم برزخ است. اولین منزلگاه انسان پس از مرگ و شروع راه پر پیچ و خم برزخ، قبر است که با عذاب و فشار قبر همراه می شود. همه انسانها چه مومن و چه کافر ناگزیر به تحمل عذاب و فشار قبر هستند اما میزان این عذاب به اعمال و کارهای انسان در دنیا بستگی دارد. ادامه دارد••• نمازشب‌یـــادٺ‌نره ۴بامداد :)
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
♥️‌|•° 💚 "چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت، با چهره ای آرامش بخش اما، امان از چشمان همیشه نگرانش! آرامش در چهره‌اش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد می‌ زدند. نمی‌ دانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! " مادر است دیگر... روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است! باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری که برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید. همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است! دست به کمر می گیرد و می‌ ایستد. بوسه ای بر چشمان شبگون پسرش می‌ زند و قاب عکس را روی طاقچه می‌ گذارد... همان جای همیشگی! ✅ 🖋• @shabahengam