🍁•••
📖 #رمان_هبا
🌾 #قسمت_اول
قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم.
کمر راست کرده و دستی به مهره های ستون فقرات خشک شدهام کشیدم.
تابلوی نقاشی را با وسواسی خاص بالا و پایین کرده و لبخندی از روی رضایت بر لبهایم نشاندم.
این طبیعت زیادی قشنگ و طبیعی به نظر میرسید. میشد گوشه تصویر نشست و فنجانی چای نوشید و خیره شد به افق های دور دست...به گنجشکانِطلوع.
صدای موبایلم که بلند شد، چرخی زدم و روی میز یافتمش.
"ضربان قلب"...زهرا سادات بود.
دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. انگار که قرار است از پشت خط مرا ببیند.
+سلام.
_سلام آقا فواد
+حالت چطوره؟
_الحمدلله. قرار بود عصر بیاید دنبالم باهم بریم خرید.
چشم بسته و لب بالایم را جویدم. "چرا یادم رفته بود!؟"
+شرمندم به خدا زهرا. این تابلو کل وقتمو گرفت. پاک یادم رفت.
_اشکالی نداره. عصر دو سه تا پیام بهتون دادم. دیدم خبری نشد زنگ زدم.
صدایش مثل همیشه آرام و متین بود.
مثل ِ صدای منطبق بر تصویر پیش رویم که چشم بسته آوای دریا را به گیرنده های شنیداریام میرساند اصلاً همین آرامش بیانش مرا یک دل نه صد دل عاشق خویش کرده بود.
روزی که سمیه خانم (همسایه ی قدیمیمان) خواهر عروسش را معرفی کرد، من واقعا قصد ازدواج نداشتم و فکر میکردم اکثر تعریفاتش غلو است. ولی وقتی زهرا سادات را در جلسهی خواستگاری با آن چادر گلدار دیدم نظرم عوض شد. آنجا بود که من برای اولینبار عاشق شدم.
مثل اینکه او هم از من خوشش آمده و دیگر حرفی باقی نمیماند.
جلسهی بعد صیغه ی محرمیتی خوانده شد و قرار شد مراسم عقد باشد برای پایان سال تحصیلی. زهرا سادات سال آخر رشتهی ریاضی بود و سخت درس میخواند که فیزیک امیرکبیر را به دست بیاورد!
صدای در مرا از خیالاتم بیرون کشید.
_فواد مادر؟
+بفرما مامان جان!
در باز شد و مادر وارد اتاق شد.
_زهرا ساداتو واسه فردا ناهار دعوت کن.
+چشم بهش خبر میدم.
_یکم بیشتر بیارش اینجا.
بازهم چشمان چون عسلش پر اشک شد...
_بچم مادر نداره. حاجی موسویم که درگیر کارشه. همش... تو خونه تنهاست... دلم قبول نمی....
+باشه مامان جان... چشم!
مادر با کوله باری از آه رفت و در را هم پشت سرش بست.
مثل اینکه الهام خانم(مادرِ زهراسادات) پنج سال است که بر اثر بیماری از دنیا رفته. بعد از آن زهرا سادات گوشه گیر میشود تا وقتی که پای من در زندگیاش باز میشود! این اطلاعات را همان سمیه خانم به مادرم داده بود.
روی تخت دراز کشیدم وپیامکی برای زهراسادات ارسال کردم.
+ سلام. فردا میام دنبالت.😃 مامان برای ناهار دعوتت کرده.
چند ثانیه بعد جواب پیامکم آمد.
_اتفاقاً دلم خیلی براشون تنگ شده. خودم میخواستم فردا به دیدنشون بیام😅. حالا زحمت نشه براشون؟
+نه بابا شما رحمتی!!!! 😍
پیامهایش را که میخواندم، صدای ملایمش در ذهنم پخش میشد. گویی کنارم نشسته از زبانش میشنوم.
و او با نگاهی ملایم و لبخندی محجوب، برایم حرف میزند...
صدای فائزه از پایین پله ها به گوشم رسید.
_داداااش؟ بیا شام.
کلافه بازدمم را خارج کردم. این دختر آخرش هم یاد نگرفت داد نزند.
از اتاق خارج شده، پله هارا پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم.
_سلام.
+علیک سلام.
تقریباً هم سن و سال زهرا سادات بود اما رفتار فائزه کجا و رفتار زهرا سادات کجا.
_فائزه، بشقابارو بچین.
همانطور که به طرف اتاقش میرفت جواب داد.
_الآن میام مامان.
+چیه میری عروسکتو بیاری؟
_مامااااان. یه چیز بهش بگو آ.
خودم از خنده ترکیدم. مادر اما به زور خنده اش را جمع کرده بود و این از حالت چهرهاش کاملاً مشخص بود.
_سر به سرش نذار فواد.
آخر شب بود که روی تخت دراز کشیده بودم و خط باریک نور مهتاب که از لای پرده به داخل اتاق تابیده شده بود، را تماشا میکردم.
هوا خنک بود، جیرجیرک ها آوازشان را از سر گرفته بودند...
ادامه دارد•••
✍ #هیثم
#کپیفقطباذکرنامنویسنده
@shabahengam•🌔•