🌴یاد شهید #محمد_بلباسی به خیر
✅ خیلی ساکت و مظلوم بود. خیلی هم نظم داشت، هر وقت از مدرسه میآمد خانه، اولین کاری که میکرد پلهها را تمیز میکرد و کفشها را دستمال میکشید، بعد دستهایش را میشست و جلوی آفتاب خشک میکرد.
✅ بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود.
✅ یکسال که ماه رمضان مقارن شده بود با ایام عید، محمد گفت من وضو میگیرم بروم مسجد. شب چهارشنبه سوری هم بود، موقع رفتن بچههای محل بهش میگویند بیا برویم آتش بازی، او میگوید دارم میروم مسجد، امشب شب قدر هم هست و نباید جشن چهارشنبه سوری بگیرید. بچهها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی میکنند روی محمد و لباسش آتش میگیرد. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.
❎ راوی:مادر شهید
شادی روحش #صلوات
https://eitaa.com/shabhayeshahid
✅ #سیره_اخلاقی_آقا
🚨اهمیت دادن به نماز اول وقت
🔘 سردار سرتیپ پاسدار شوشتری:
💠 تمام حرکات و رفتار آیتالله خامنهای برای ما درس معنویت بود. وقتی که رئیسجمهور مملکت ، بی آلایش و بدون تشریفات در سنگرها ، لشکرها و قرارگاه ها حضور پیدا میکردند ، به خودی خود ، درس تواضع و فروتنی بود.
این ، یک درس بود. در کنار این درس ، ده ها و بلکه صدها درس دیگر نیز میگرفتیم.
روزی در قرارگاه لشکر حضرت امام رضا علیه السلام ، پشت خرمشهر بودیم . دشمن فشار زیادی بر روی آن محور میآورد. هوا هم بسیار #گرم بود . صدای اذان ظهر ، جانها را آماده نماز کرد.
مقام معظم رهبری در قرارگاه بودند. همه مهیا گشتند تا به امامت مرادشان نماز را به جماعت برگزار نمایند . در مسجد ، جا برای نماز خواندن نبود . آقا بیرون آمدند و در هوای گرم زیلویی انداختند و مشغول نماز شدند . بچهها همه با علاقه خاصی به معظم له اقتدا کردند . هوا به قدری گرم بود که وقتی پیشانی خود را هنگام #سجده بر روی مهر میگذاشتیم ، به علت داغی مهر ، بر آن می چسبید .
داغی هوا و فشار آتش دشمن هرگز مانع برگزاری #نماز_اول_وقت و جماعت نشد. این معنای اهمیت به نماز از سوی آن رهبر فرزانه است.
📚 پرتوی از خورشید -علی شیرازی- ص ۷۴ و۷۵ https://eitaa.com/shabhayeshahid
❀
✨ما بسیجیها پیرو خط دین و قرآنیم
✨تا ابد پای عهد دلهامان با شهیدانیم
🎤🎤 #سید_رضا_نریمانی
حتما بشنوید👌🌷🌷
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌴یاد شهید #محسن_فرامرزی به خیر
*بابا گفته برنمیگردم...
بعد از یک ماهی که در خانه دائماً صحبت از مدافعین حرم بود، ساعت 8 شب چهارشنبه، 4 آذر 94 با او تماس گرفتند... ساعت 12 و نیم، یک نیمه شب جلسهای با بچهها در اتاق گذاشت که من هم بینشان نبودم. به آنها گفته بود «به سفری میروم که شاید برنگردم...» به محمدرضا هم گفت «تو مرد خانهای!» به آنها گفته بود «هیچوقت سرتون رو پایین نندازید! همیشه سربلند باشید.» متنفر بود از اینکه به بچههای شهدا یتیم گفته شود!
بچهها که از اتاق بیرون آمدند گریه میکردند. با اینکه به آنها گفته بود از حرفهایش به من چیزی نگویند، اما تا به محیا گفتم «چی شده مامان جان؟» گفت «بابا گفته شاید برنگردم!»
*اعتبار کفشهای مرد خانه
محسن 25 روزه به شهادت رسید. یادم هست روزهایی که در سوریه بود ایامی بود که شبهات رفتن به سوریه بسیار زیاد مطرح میشد. شبها کفشهایش را پشت در خانه میگذاشتم تا کسی متوجه نبودن او نشود. برای من انگار که حتی کفشهای مرد خانهام هم اعتبار دارد.
*حس نیاز جامعه
واقعاً الگوی زیبایی است شهید محسن، در سن 34 سالگی دو لیسانس و یک فوق لیسانس داشت. در اواخر هم برای آزمون وکالت ثبتنام کرده بود که البته بی دلیل نبود. برای کارهای حقوقی یکی از اقوام به دادگاه زیاد مراجعه داشت و بعد از آن به من میگفت: «احساس نیاز کردم که جامعه باید وکیل متدین و مذهبی داشته باشد تا از حق مردم به خوبی دفاع کند.»
شادی روحش #صلوات
https://eitaa.com/shabhayeshahid