eitaa logo
شبهای با شهدا
294 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
285 ویدیو
5 فایل
💫 در شب‌های ظلمانی ، با این ستاره ها می شود راه را پیدا کرد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴یاد شهید بخیر؛ درس پزشکی اش که تمام شد چند جا برای تخصص قبول شد اما نرفت می گفت؛ رو ول کنم برم تخصص بگیرم که چی بشه؟ هیچ وقت راه نمی رفت توی بیمارستان؛ ، می دوید که یک موقع دیر نشود و به خاطر معطل کردنش یک مجروح دیگر از دست نرود. 😔 از کتاب ، ج ۱۶ 🌸 شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد شهید بخیر علاقه زیادی به داشت، زیارت را با صدای زیبا می خواند و علی رغم اینکه دوستان را خیلی اوقات شاد می کرد و می خنداند اما خودش زیاد گریه می کرد... 🍃🍃🍃🍃🍃 از و برخوردی گرم و صمیمی برخوردار بود و به خیلی اهمیت می داد و همزمان به اشتغال در دانشگاه و شرکت در در مدارس مختلف تدریس هم می کرد در خانه هم ای با بقیه مخصوصا خواهر کوچکش داشت 🍃🍃🍃🍃🍃 را زیاد می خواند و او به همراه مقدمه و موخره های طولانی همراه بود و ذهن فعالی داشت 🍃🍃🍃🍃🍃 زمانیکه مقدمات او فراهم شده بود دو در نظر داشت یکی اینکه همسرش از باشد و دیگر اینکه برای رفتن به مخالفت ننماید. شادی روحش https://eitaa.com/shabhayeshahid
🌴یاد شهید بخیر؛ در پیش‌قدم بود و در و یا در برای دوستانش غذا می‌پخت و گاه ظرف‌ها و حتی لباس‌های کثیف آن‌ها را می‌شست و تا آخر عمر هیچ‌گاه درصدد برنیامد سنگر اختصاصی داشته باشد. به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد او را خطاب کند و به این اصطلاح حساسیت داشت. می‌گفت: افتخار می‌کنم که به جبهه آمده‌ام تا دین خود را به ادا کنم و نهایت آرزویم است. جبهه‌ها منزلگاه انسان‌های دل‌باخته است که شیفته شهادت و عاشق وصال‌اند. 🍃🍃🍃🍃🍃 مصطفی الموسوی می‌گوید: من و محمد آقا کیشی و شهید ورمزیار و آقا مرتضی در رو به منطقه عملیاتی ایستاده بودیم. مرتضی دستم را گرفت و گفت: «دیگر آخرین ساعت زندگی مرتضی است.» گفتم: چه شده؟ به افق اشاره کرد و گفت: «خورشید دارد در کجا غروب می‌کند؟» گفتم خودت که گفتی! گفت: «مرتضی در آنجا خواهد ماند و دیگر نخواهد آمد.» گفتم بازهم دیوانه شدی مگر چه خبر شده است؟ گفت: «نخیر می‌داند که اگر این بار بروم دیگر برگشتنی نیستم.» و همان‌طور هم شد. مرتضی در مناجات‌هایش با خداوند می‌گفت: "بهتر از جانم چیزی ندارم که تقدیم کنم چراکه آن‌هم به تو تعلق دارد..." شادی روحش https://eitaa.com/shabhayeshaid
🌴یاد شهید# حسین_پور_جعفری_بخیر همسرش می گفت: 38روز بعد عروسی، ساکش را جمع کرد و راهی شد. برایم نامه می نوشت، از دلتنگی هاش و اتفاقات می گفت. یادم هست یک بار نوشته بود: «امروز صبح یک نفر پیشانی ام را بوسیده و گفته تو خواهی شد.»  ⚘⚘⚘⚘⚘ گاهی چند روز خبری از او نبود. مادر به خانم حاجی زنگ می زد و خانم حاجی به مادر. هر دو نگران همسران خود بودند و در انتظار خبر. ترس و دلتنگی روز به روز بیشتر می شد. گاهی مدت ماموریت هایشان نزدیک 30 روز طول می کشید. ⚘⚘⚘⚘⚘ حاج قاسم به ایستاد و دیگران پشت سرش ایستادند. آن شب بعد از افطار یک به یک ما انگشتری را از حاجی به هدیه گرفتیم. لبخند هایی که بین حاضرین رد و بدل می شد و دوربین هایی که لحظه به لحظه آن شب را ثبت می کردند به یادگار ماند. امسال جایشان خالیست. ⚘⚘⚘⚘⚘ او باوجود این که سال ۹۵ بازنشسته شده بود و می‌توانست در خانه بنشیند و استراحت کند ولی با همراه ماند و با فرمانده خود نیز شد.   شادی روحش @shabhayeshahid