#داستان_زیبا_و_خواندنی
🌴روزی در یک قریه مردی توته ای الماس پیدا میکند وبه همه زرگران قریه میبرد تا بفروشد اما هیچ یک از زرگران قریه توان خرید آنرا نمی داشته باشند. زرگران او را نزد پادشاه می فرستند چون فقط پادشاه توان خرید آنرا دارد. زمانیکه نزد پادشاه میرود
پاد شاه الماس را گرفته و او را دهن دروازه خزانه میبرد وبرایش میگوید مدت یک ساعت وقت داری وارد خزانه شو و هر چیزیکه میخواهی بر دار و بیرون بیا.
مرد وقتی وارد خزانه میشود می بیند که هر قدر پیش میرود اشیایی مقبولتری می بیند با خود فکر میکند که یکبار تمام خزانه را ببیند وهر آن چیزیکه خوشش آمد بردارد. مرد در حال انتخاب اشیا بود که چشمش به یک تخت خواب میخورد که خیلی زیبا بود با خود گفت یکبار بالایش دراز میکشم اگر راحت بود این را هم برای بردن انتخاب میکنم و وقتی دراز میکشد کم بخت را خواب میبرد.
🌴بعد از یک ساعت عسکر آمده بیدارش میکند که وقت تمام است از خزانه بیرون شو
مرد حیرت زده شد که هم الماس رفت هم چیزی از خزانه بیرون نکرد.
به عسکر خیلی عذر وزاری کرد تا چند دقیقه برایش وقت بدهد. اما عسکر حتا یک ثانیه هم وقت نداد برایش و با دست خالی از خزانه بیرون شد.
حال میتوان گفت که :
الماس: مدت زندگی است که خداوند (جلاله) بر بنده گانش داده است که هیچکس جز الله قیمت آنرا پرادخته نمیتواند.
🌴شخص: بنده الله
خزانه: دنیایی است که به آن فرستاده شده ایم ومربوط به خود ما میشود که دست خالی برویم یا متاعی هم با خود داشته باشیم.
عسکر هم عزرائیل (ع) است. زمانی که وقت ما تمام شود حتی یک ثانیه هم اجازه بودن برای ما نمیدهد.
چه زیباست که توشه برای بردن داشته باشیم
به جای اینکه دست خالی بر گردیم به سوی الله(جلاله)
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf