📚
#داستان_کوتاه
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ..
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
📕داستانی شاید خیالی ولی مبتنی بر واقعیت!
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
وی گفت من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
همین کار را کردند.
در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.
زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت.
زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟
انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما!
تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم!
✍نتیجه: ممکن است کسی که ادعای وطن دوستی می کند، دزد حقیقی باشد!
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
📚#داستان_کوتاه
✍ سارا، دخترک ۸ ساله، یک روز به طور اتفاقی شنید که پدر و مادرش درباره وضعیت وخیم برادر کوچکش صحبت میکردند. او فهمید که برادرش به شدت بیمار است و خانواده پول کافی برای مداوای او ندارند. پدر که به تازگی شغل خود را از دست داده بود، آهسته به مادر گفت: “فقط یک معجزه میتونه پسرمون رو نجات بده.”
✨ این جمله در ذهن سارا طنینانداز شد. او با قلبی پر از نگرانی به اتاق خوابش رفت و قلک کوچک خود را از زیر تخت بیرون کشید. قلک را شکست و تمام سکهها را روی تخت ریخت و شروع به شمردن آنها کرد. تنها ۵ دلار داشت. بدون لحظهای تردید، از در عقبی خانه خارج شد و به سمت داروخانه محل رفت.
✨ وقتی به داروخانه رسید، پشت پیشخوان ایستاد و منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند. اما داروساز مشغولتر از آن بود که دختری کوچک را ببیند. سارا با اضطراب پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد تا توجه او را جلب کند. بالاخره، خسته از انتظار، سکههایش را محکم روی پیشخوان ریخت.
✨ داروساز متعجب به سمت او برگشت و گفت: “چه میخواهی، دختر کوچولو؟”
سارا با صدای لرزان پاسخ داد: “برادرم خیلی مریضه و من میخوام یک معجزه بخرم.”
داروساز با حیرت گفت: “ببخشید، چی گفتی؟”
سارا توضیح داد: “پدرم میگه فقط یک معجزه میتونه برادرم رو نجات بده. منم میخوام اون رو بخرم. قیمت معجزه چقدره؟”
داروساز با نرمی گفت: “دختر جون، ما اینجا معجزه نمیفروشیم.”
✨چشمان سارا پر از اشک شد و با صدایی پر از ناامیدی گفت: “خواهش میکنم! برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره. این تمام پولیه که دارم. من باید از جایی معجزه بخرم.”
در همین لحظه، مردی که در گوشهای ایستاده بود، به سمت سارا آمد و با مهربانی پرسید: “چقدر پول داری، دختر کوچولو؟”
سارا با دستان لرزان پولهایش را نشان داد. مرد با لبخندی گفت: “اوه، چه جالب. فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشه.”
مرد دست سارا را گرفت و گفت: “بیا، من میخوام برادرت و پدر و مادرت رو ببینم. فکر کنم معجزه برادرت پیش منه.”
🏷 آن مرد، دکتر آرمسترانگ، جراح معروف مغز و اعصاب بود. روز بعد، او با موفقیت عمل جراحی بر روی مغز برادر سارا انجام داد و جان او را نجات داد.
بعد از جراحی، پدر سارا به نزد دکتر رفت و با تشکر گفت: “این یک معجزه واقعی بود. چطور میتونیم هزینه این عمل رو بپردازیم؟”
دکتر لبخندی زد و پاسخ داد: “فقط ۵ دلار.”
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
جواب دندان شکن
زن پس از دوماه، نامهای از نامزد خود دریافت میكند به این مضمون:
عزیزم ، متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم كه دراین مدت ده بار به تو خیانت كردهام!!! و میدانم كه نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عكسی كه به تو داده بودم برایم پس بفرست.
دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد، از همه همكاران و دوستانش میخواهد كه عكسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی یا خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را با عکس نامزد بیوفایش در یک پاکت گذاشته و همرا ه با یادداشتی برایش پست میکند، به این مضمون:
عزیزم، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفا عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان...
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
🔹دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را .
🔥 شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند !
😐 جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی . تو زیرکی و مؤمن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند ...
از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود . دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم .
با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!!
جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم . دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .
💧 به میدان رسیدم . شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم . صدای قلبم را ... پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .
مواظب باشیم شیطان هرکسی رو به یه روش میبره مومن رو به راهش اونی که ضعیف تره به یه روش بعضی ها رو با نامحرم بعضی رو با غیبت دروغ تهمت و...... حواسمون باشه قسم خورده که مارو فریب میده یادمون نره
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما
👶👧
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
💢ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺭﻧﺴﺖ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺑﺎﮐﻤﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﺒﺮﭼﯿﻦ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ، فردی ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺧﺒﺮﭼﯿﻨﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯽﮐﺮد؟! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﺎﺟﻨﮕﻬﺎﯾﺶ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪ!!
💢ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺼﺮ ﻭ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﻭ، ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮﺍﻋﺪﺍﻣﺶ ﺷﺪ، ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻃﻨﺶ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻏﺮﺍﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﻫﺎﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯽ»
💢ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﺎﺟﺮﺍﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ، ﻣﯽﺭﻭﻡ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﻡ» ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻗﺎﻫﺮﻩ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﭘﻮﻝ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺗﺎﺟﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﺍﻧﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: «ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻬﺎﯾﺶ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﺐ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺿﺮﺭ ﺯﺩ...»
💢ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻧﺪ.. ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺎﺭﻩﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺸﺘﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯﻫﺎﯾﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻣﻘﺪﻡ ﺑﺮﺍﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ!!
💢ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ گفت: «ﺁﺩمﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺎآﮔﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻓﺮﺍﻫﻢ کند.»
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺭﻧﺴﺖ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺑﺎﮐﻤﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﺒﺮﭼﯿﻦ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ، فردی ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺧﺒﺮﭼﯿﻨﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯽﮐﺮد؟! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﺎﺟﻨﮕﻬﺎﯾﺶ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪ!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺼﺮ ﻭ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﻭ، ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮﺍﻋﺪﺍﻣﺶ ﺷﺪ، ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻃﻨﺶ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻏﺮﺍﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﻫﺎﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯽ»
ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﺎﺟﺮﺍﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ، ﻣﯽﺭﻭﻡ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﻡ» ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻗﺎﻫﺮﻩ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﭘﻮﻝ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺗﺎﺟﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﺍﻧﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: «ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻬﺎﯾﺶ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﺐ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺿﺮﺭ ﺯﺩ...»
ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻧﺪ.. ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺎﺭﻩﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺸﺘﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯﻫﺎﯾﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻣﻘﺪﻡ ﺑﺮﺍﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ!!
ﻣﺤﻤﺪﮐﺮﯾﻢ گفت: «ﺁﺩمی ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺎآﮔﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻓﺮﺍﻫﻢ کند.»
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود. خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. در نامه نوشته بود؛ خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند و اسبها وحشتزده دویده اند و ناگاه بعضی شان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند.
گفتند : عمرخواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می شود. خودتان را اذیت نکنید.
خواجه نظام الملک،وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد : از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. منهم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. پدر و مادرم در درگاه ایستادند، شرمگین، بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش ...
امروز چهل سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی دانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده ام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است .
📚جوامع الحکایات
✍محمد عوفی
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند). آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت:
« هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_کوتاه
آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
📖 #داستان_کوتاه
یک نفر تعریف میکرد؛
دختر چهار ساله ایی تو تاکسی کنار دستم نشسته بود و با لذت زیاد لواشک میخورد!
گفتم مگه نمیدونی لواشک واسه سلامتی ضرر داره ؟! چرا میخوری؟
یک نگاهی بهم کرد و گفت؛
پدر بزرگم خدا بیامرز ۱۱۵ سال عمر کرد!
با تعجب پرسیدم؛
واسه اینکه لواشک می خورد...؟!
گفت؛نه!
چون سرش تو کار خودش بود...!
چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی حرف نزدم و دارم به عمق این قضیه فکر میکنم...!
سرمون توكار خودمون باشه
#طنز_اجتماعی
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید