شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
#تصویر_اختصاصی در یکی از صحبت ها حاج ابومهدی المهندس(رضوان الله علیه) پیش ما آمد و تک به تک از حال و
هر محبت و خوبـے از هرڪس مےبینم همینو میگم.......
اگہ یہ #شیعہ مولا انقد خوبـہ خود مولا چجوریـہ؟......
#بہوقتدلتنگی.......
خدایا ڪے میره این ویروس ڪہ دوبارھ....... باشگاھ....... یازهراے آخر نرمش ها.......... و........... بازوبند یازهرا❤️........... دلتنگم.............
عکس از فاطمه رفیعـے جونم❤️
هدایت شده از یہکم حرفِ دلــC᭄
#مقام_معظم_دلبری🤞
گفتنـد كــه عاشقــی و ديوانــه ای🤕
در بــاب خيـال و خـم ابـروی كـه ای🤔
گفتنــد بگو🤨 ؛ به قصـد قربت گفتـم🗣
سيــد عــلي الحسينــي الخامنــهاي✌️💚
هدایت شده از یہکم حرفِ دلــC᭄
آدم ها دو دسته اند :
👈🏻| غـیرتی
👈🏽| قیمتی
غیرتی ها با خـُدا معامله کردند
و قیمتی ها با بنده خُـدا ...!
#سردار_شهید_برونسی
هدایت شده از کانال طب الزهرا (س)
قرنطینه کله گنجشکی چیست؟
قرنطینه ای که کل مردم و کارمندان تا ظهر بر سر کار بوده و بعد از ظهر به قرنطینه میروند را "قرنطینه کله گنجشکی" میگویند😂😂
@khat_channel
فرماندہام بخند..... خندھ تو نور چشـمـ ماست......❤️
آخر چہ لذتـے ز خندھ خورشیـد خوشتر است؟.......
#🦋
#تڪبیت
#بداهه
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
بسم الله الرحمن الرحیم
أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد...
#بدیھہ_عشــــق💕
#part2
#ایمان:
امروز قرار بود عباس از سوریه برگرده. من و متین و محمدجواد تصمیم گرفتیم سورپرایزش کنیم!! البته با یه جشن پتو درست و حسابی که قشنگ خستگیش در بره!!
واسه نماز حتما میومد مسجد، چون بعدشم حلقه داشتیم. میخواستیم قبل حلقه تو پایگاه بریزیم سرش!!
منم خیلی وقت بود داشتم تلاش میکردم که برم سوریه. ولی هنوز جور نشده بود. عباس یه سال از من بزرگتر بود. من تازه 18 سالو تموم کرده بودم.
داشتم با بچههای نوجوون سرودی که قرار بود بخونن کار میکردم. در پایگاهو زدن. چون در همیشه باز بود فهمیدم احتمالا خانمه و دنبال پسری برادری پدری همسری چیزیش اومده.
رفتم دم در و دیدم یه دختر بچه نه ده ساله با اسکیت وایساده جلوم😅
گفت:
+ سلام آقای حمیدی! من ارغوانم! خواهر ارشیا! مامانم گفت لطفا بگین بیاد خونه.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
- سلام. اتفاقا الان کم کم اذانه باید تموم کنیم. الان داداشتم صدا میکنم!
از سنش فهمیدم خواهر دو قلوشه!
تمرینو تموم کردیم و رفتیم داخل مسجد. اون شب احسان داداشم مکبر بود. من و بچهها هم رفتیم و سجاده هارو پهن کردیم. حاج آقا داشت اقامه میگفت و آماده شروع نماز شده بودیم که آقا صادق(فرمانده پایگاه) یواشکی از دم در علامت داد و صدام کرد. به سجاد گفتم جای من وایسه صف به هم نخوره و رفتم بیرون.
- بله آقا صادق امری داشتین؟
+ آره ببین ایمان یکی از بچهها سر کوچه با چن تا پسر ازین قرتی ژیگولا دعواش شده(کشته مرده ادبیات آقا صادقم😄) دو سه تاشون چاقو و زنجیر هم دارن. رضا و عقیلو بردار برین کمک.
- چشم.
دویدم که برم و رضا رو صدا بزنم که دوباره صدام کرد:
+ ایمان!
- بله آقا؟
+ احتیاطی چوب هم بردار.
- چشم!
دویدم و دم راه یکی از چوبهایی که گوشه حیاط مسجد همیشه بود برداشتم. عقیل تازه رسید مسجد و میخواست وضو بگیره که بهش گفتم بیاد.(اصلا اینقدر که این بشر آن تایمه!)
رضا هم سر نماز بود و نتونستم صداش کنم.
با عقیل رفتیم در مسجد و ازونجا دیدیم محمد سر کوچه داره با شدت از خودش دفاع میکنه.
یکیشون دست راستشو انداخت به یقه ش که محمد دستشو گرفت و پیچوند و ماهرانه با پای راست یه اوراماواشی پشت گردنش رفت که اسفالت زمین کرد طرفو!(خدا رحم کرد درست چرخوندش با صورت کوبیده نشد به زمین!)
یه دفعه یکی دیگه شون تا دست محمد بند اونیکی بود از پشت چاقو گرفت رو گردنش. من و عقیل دویدیم تا برسیم و کار دستش ندن.
خلاصه که پس از مقداری زدن و خوردن گیرشون انداختیم و تحویل دادیم بردن پاسگاه.
گفتم:
- محمد اصلا سر چی درگیر شدی باهاشون؟؟؟؟
+ عرق باهاشون بود! دیدم تذکر دادم که یهو وحشی شدن!!
رفتیم مسجد و نمازمونو با تاخیر خوندیم و بعدشم رفتیم سراغ جشن پتو😂
(ادامه دارد....)
📝 بُشرےٰ 💖
💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
هدایت شده از شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
شب و عاقبتمون بخیر و سعادت و شهادت💔🦋