شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
تیغ تو #ذوالفقار فاطمه است وعدگاه من و تو #علقمه است #یا_بن_الحیدر...❤️
دم آخر
گفت:
فقط بچههاے فاطمه بمونن...
و #عباس...
وصیت داشت برا عباس...
گفت:
عباسم...
حسینو به تو میسپرم...
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا....💌
دم آخر گفت: فقط بچههاے فاطمه بمونن... و #عباس... وصیت داشت برا عباس... گفت: عباسم... حسینو به تو می
#وصیت_مولامون
امشب تمام وصیت مولا چنین بود... و
فقط فرزندان فاطمه بمانند... و #عباس... همه ی حرف همین است:
باید شیعه در شب #قدر این را میفهمید که تا ابد در دلش باید فقط فرزندان فاطمه بمانند و عباس...
#شب_یتیمی
#بانو_طلبه
دم آخر فرمودند:همه برن فقط فرزندان فاطمه بمونند
دیدن #عباس هم داره میره صداشون کردن...❤️
گفتند:پدر جان خودتون گفتید فقط فرزندان فاطمه بمونند
فرمود:عباسم تو هم پسر فاطمه ای....
ظرف نمک را پیش کشید... به بسم الله ای تکه ای نان در دهان گذاشت...
- فتقبل منا... خدا از من قبول کند تو را فاطمه! که همه ام بودی! ذکر و صلاةم، دارایی و سرمایه ام، امید و آرزویم! تو، من بودی! خدا قبول کند جانی که پیشکش شد!... تنی که شکست... دامنی که سوخت!...
غرور آب شد و هیبت از چشمهایش پرکشید... و آنچه که در حلقه ی مردمک چشمانش بود، #غربت بود که میچکید میان کاسه ی شیر... تلاطمِ شیر او را به یاد وقتی انداخت که فاطمهس می دوید، پیاله ای مهیا میکرد لبالب از شیر گرم و آتش هیزم دیده، آماده برای شیرین شدن به شهد لبان علی... خودش رطب در دهان علی میگذاشت و همه تن چشم میشد به شیوهی نوشیدنش... تا انجا که بیاختیار میگفت:
+ بنفسی انت یا ابالحسن!
کاسه شیر را کنار گذاشت و دست سمت نمک پیش برد. نان و شیر و نمک ... سفره ای پررونق بود برایش. او دل در گروی ساده زیستن داشت... زمزمه کرد: تو حُسن و احسَن بودی! اما نمیدانستم در وفای عهد، صادق ترینی! دیدی آخر فدایم شدی؟!...
دختر زیر چشمی و موشکافه، پدر را نگاه میکرد... به قصد محک هر چند گاهی خم میشد، قرصی نان از میان سفره پیش میکشید و خوب تر پدر را نگاه میکرد ...
- او را چه شده؟ با که سخن میگوید!؟ پریشان احوال است یا بیمار؟ رنگ به رخ ندارد یا قمر به وجودش تابیده؟ حزن ... یا که شعف!
علی مقداری نمک روی نان ریخت ...
- فاطمه... امشب، نه مرا میل به لقمه ای نان است! نه حاجتی به خواب! مشتاق به توام! مشتاق به طلوع فجر! به سپیده دم... عزیزِ دلم... بعد از تو میان کوچه سلامم را جواب نمیدادند!... نگاهم نمیکردند... باانگشت نشانم میدادند... در و دیوار خانه برمن تنگ میشد!... اگر امر پدرت نبود به خلافت و امامت، به صبر و ایستادن، روزی هزار بار برایت میمردم...
جرعه ای آب نوشید: دیگر اما تمام شد! هر آنچه میتوانستم کردم و هر که را میشد زیر عبایم گرفتم... میان آغوشم...
اگر نگاهی کور ماند و گوشی کر، خرده ای بر من نیست!... که اینان خود را به خواب زده اند...
برای امت رسول... مردمان پدرت... دعا کن!...
دست از گرد نان پاک کرد و شکر گفت.
- یکیشان حالا در مسجد است، در انتظار من... خود را به خواب زده! میروم بیدارش کنم.........
🖤