4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سامراء 41 کیلومتر ... الطریق الی سامراء
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
@Maddahionlinمداحی آنلاین - غریبن همه اهل بیت خدا - کرمانشاهی.mp3
زمان:
حجم:
4.53M
غریبن همه اهل بیت خدا
خصوصا امامای دور از وطن
اگه که شکسته دلت گریه کن
تو این گریه ها هی بگو یا حسن
#شهادت_امام_حسن_عسکری🏴
#امیر_کرمانشاهی🎙
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_حسن_عسکری_شهادت
مرغ حق کنج قفس بال و پرش ریخت به هم
تار شد چشم و همه دور و برش ریخت به هم
آتش زهر چنان پیکر او را سوزاند
شعله زد بر تن او تا جگرش ریخت به هم
تا زمین خورد به هم ریخت زمین از غم او
آسمان دید به ناگه قمرش ریخت به هم
طلب آب نمود از پسرش گاهِ عطش
ناگهان دید ز ماتم پسرش ریخت به هم
دَمِ آخِر سر او بود به بالین پسر
چشم در چشم پسر چشم ترش ریخت به هم
آه از آن دم که به دامان شه کرب و بلا
سر شهزاده توان پدرش ریخت به هم
#جواد_کریم_زاده
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۳۳ 🎬
با اسحاق انور حرکت کردیم ,من وانور عقب امبولانس نشستیم وجلو هم یه مامور امنیتی که لباس نیروهای بهداشت جهانی را داشت,بودند.
عقب امبولانس خیلی مجهز بود ,درست مثل یک اتاق عمل، تجهیزشده بود .
انوار برام توضیح دادکه به چه بهانه ای عماد راازمدرسه بیرون بیاورم ,درضمن ماموره هم همراهم میامد ومن چاره ای جز ربودن عماد نداشتم ,توکل کردم تا ان شاالله خدا نظری کند وعلی ودوستاش هم مددی برسانند.
خیلی زود به اورشلیم رسیدیم انگار فاصله ی تل اویو واورشلیم زیاد نبود.از پشت شیشه های امبولانس اصلا به بیرون دید نداشتم,روی بدنه ی امبولانس هم آرم سازمان بهداشت جهانی بود.
باتوقف کامل امبولانس متوجه شدم به مقصد رسیدیم.
با ماموره به طرف مدرسه ای که روبرو بود حرکت کردیم,خدای من اینجا چقد فقیر نشین بود,ساختمانهاش اکثرا مخروبه و از کار افتاده,
با مدیر مدرسه که یک خانم محجبه بود صحبت کردم وگفتم برای ازمایشات تکمیلی امده ایم,مدیر مدرسه اذعان داشت که هفته پیش برای ازمایش از دانش اموزانش اینجا امده اند ووقتی که فهمید،خون عماد, یه مشکل داشته وباید ازمایش تکمیلی بدهد,خیلی ناراحت شد,اخه میگفت عماد از مستعدترین وباهوش ترین بچه های مدرسه اش است.
وقتی مدیر مدرسه دست دردست عماد داخل دفتر شد,دلم لرزید,یه بچه مثل فرشته زیبا ومعصوم ,این فرشته ی زیبا قرار بود قربانی اون بچه شیطان اسحاق انور شود...خیلی ظلم بزرگی بود,ناخوداگاه باخودم تکرار کردم,عجب صبری خدا دارد....
با عماد داخل امبولانس شدیم,
دکتر انور دستی به سرعماد کشید ونشاندش کنارش وگفت:خوبی پسرم؟
عماد بازبان شیرین بچگی گفت:من خوبم اقا,اصلنم مریض نیستم ,چرا باید سوارامبولانس بشم؟
انور: چیزی نیست پسرم یه ازمایش ساده است ودستمال حاوی مواد بیهوش کننده را گرفت جلوی دهان عماد,امبولانس هم حرکت کرده بود اما به توصیه ی انور خیلی ارام میراند تا انور بتواند مواد تزریقی رابا ارامش وکم کم وارد بدن پسرک کند,میدانستم که این مواد فوق العاده خطرناکند,کاش میتوانستم کاری کنم که تزریق نکند.
بچه همان لحظه بیهوش شد ,عماد را آرام خواباندم روی تخت امبولانس وانور مواد تزریقی را دراورد وداخل یک سرنگ بزرگ ,شروع به کشیدنشان کرد.
ناگهان بایک حرکت تند وصدای بلند برخورد امبولانس باچیزی,انور پرت شد کف امبولانس ومنم افتادم روی عماد وسرنگ از دست انور افتاده بود گوشه ای,انور خیلی خیلی عصبانی شده بود,حرفهای رکیکی میزد وازفرط عصبانیت در امبولانس راباز کرد و....
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۳۴ 🎬
انور باعصبانیت از امبولانس پرید بیرون وشروع به فحاشی کرد ,غافل از اینکه هنوز در محله ی مسلمان نشین اورشلیم هستیم.
گویا امبولانس بایه ماشین برخوردکرده بود وداخل چاله ی خیابان افتاده بود.
همینطور که انور داشت حرفهای رکیک میزد ناگاه مردی از داخل ماشین عقبی فریاد زد:بگیرید این حرامزاده را این خفاش خونخوار همون دکتری هست که چشمهای زیبای زهرای من را به غارت برد,چشمای ابی دختر چهارساله ی من را از,حدقه دراورد ومعلوم نیست به کدام حیوان صهیونیست پیوند زد...بااین حرف مرد,جمعیتی که نمیدانم تا اون موقع کجا پناه گرفته بودند به سمت امبولانس حمله ور شدند.
باران مشت ولگد بود که برسرما میمامد ودوتا مرد خیلی سریع من وانور را سوار یک ماشین سواری کردند.
یکی از مردها جلو کنار راننده نشست ویکی دیگر کنار من واسحاق انور نشست وبا اسلحه کمری به سمت اسحاق انور نشانه رفته بود وهرچند دقیقه ای یک بار مشتی حواله ی سرتاس وصورت وحشت زده ی انور ,میکرد.
با یه چشمبند چشمان انور را بستند ویک چشم بند هم طرف من داد ودرحینی که چشمک میزد گفت:ای عفریته ی صهیونیست این چشم بند را تو بزن که من کراهت دارم دستم به تن تو بخورد.
فهمیدم که اینا نقشه های علی ودوستاش هست.
انور انگار هنوز,اتفاقات پیش امده را هضم نکرده بود مثل ادم گنگ باچشمان بسته نشسته بود وکلامی برزبان نمیاورد.
بالاخره بعداز نیم ساعت رانندگی مارا جایی پیاده کردند ووقتی چشمانمان را بازکردند خودم را داخل یک اتاقی دیدم که تنها راه ارتباط با بیرون دری کوچک و اهنی بود.
دستهای من وانور را بستند وشروع کردند به زدن انور وهراز گاهی با قندان تفنگشان ضربه ای هم به من میزدند .
خوب که انور را شستند وبی حال روی زمین افتاد ,جیبهاش راتخلیه کردند وبیرون رفتند ودر را بستند.
انور با چشمانی نیمه باز که مثل هلو ورم کرده بود نگاهم کرد,انگار توعالم خودش نبود,با ابروش اشاره کردبه سرم وگفت:مامان ....خون شده..
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم,از کی,من مامان این غول بی شاخ ودم شدم وخبرندارم؟!
#ادامهدارد.🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
.
از شیخ بهایی پرسیدند:
"سخت می گذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
پس خدارا شکر که "می گذرد" و "نمی ماند".
امروزت خوب یا بد "گذشت"
و فردا روز دیگری است...
قدری شادی با خود به خانه ببر...
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید....
🌓🌓🌓🌓
شبتون در پناه خدا
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
پنجشنبه تابستونیتون بخیرو شادی
آرزو دارم
کوله بار امـروزتـون پراز آرامـش
بـرکت، سلامتی ،عـشق باشه
لحظه لحظه ی زندگیتون
سرشـاراز آرامـش
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون بخیر
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky