خدایا 🤲
در دومین روز از دی ماه
برای دوستانم
✍بنویس ازخوبی ها
حال خوب🌸
کارخوب
رزق خوب 🌸
لحظه های خوب
بنویس زندگی خوب
نصیبشـان شـود 🙏
آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
ای پروردگار جهانیان 🙏
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون بخیر
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
4_5778219227878003150.mp3
5.43M
امروز شنبه ۲ دی ۱۴۰۳
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرامِ تو شد ای عشق، حلالت!
طاووسی و حُسنت قفسِ پرزدن توست
ای مرغِ گرفتار، چه سود از پَروبالت؟!
زیباییِ امروزِ تو گنجی ابدی نیست
بیچاره تو و دلخوشیِ روبهزوالت!
مانندِ اناری که سرِ شاخه بخشکد
افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت!
پرسیدیام از عشق و جوابی نشنیدی
بشنو که سزاوارِ سکوت است سؤالت!
یکبار به اصرارِ تو عاشق شدم ای دل!
اینبار اگر اصرار کنی، وای به حالت!
#فاضل_نظری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
کو چشم چموشی که مرا رام کند
کو جوشش جامی که مرا خام کند
کو آینه ای پاک پُراز من بشود
آسوده ام از این همه ابهام کند
#مهدی_ملک
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
با عشق تو از غیر تو بیگانه شوم
با شعر، اسیر در این خانه شوم
در پیله ی تنهایی خود می مانم
روزی برسد دوباره پروانه شوم
#حسین_جعفری
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
منم آن مریض بد حال و امید ماندنم نیست
تو فقط دوای دردی، چه کنم تو را ندارم
#پروانه_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
4_5951802109262302261.mp3
6.38M
🎙 کیوان _ شهسوار
🎼 اعجاز❤️❤️
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
من بودم و شعر و شمع نامیرایی
گــل بـــود و گــلاب و گریهٔ رؤیایی
در بیکسی و شـــلــوغــی دنـیایم
میبوسمت از دور تـو را "تنهایی"
#رباعی
#پریسا_مصلح
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
آغوش شعرهای مرا دست کم نگیر
گاهی بیا و یک بغل سیر گریه کن
#فرامرز_عربعامری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
روزگاری که در آن شادی مجالی بیش نیست
قسمت ما از بهشتش سیب کالی بیش نیست
آنقدر پا خورده ایم ازسنگ سخت سرنوشت
تا که فهمیدیم آزادی ؛ خیالی بیش نیست
خون دلها خورده ایم از عشق و ساکت مانده ایم
تا نگویند عاشقان را قیل و قالی بیش نیست
از نگاه خسته ی عشاق ؛ دانست این دلم
فکر خوشبختی ما ؛ فکر محالی بیش نیست
بغض دارد آسمان سینه ها از داغ عشق
حاصل عشق و جنون ؛ رنج و ملالی بیش نیست
#نسترن_علیزاده
✅️عضوکانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
.
مست چشـمان سیه
میخانه میخواهد چڪار
دل به سودا داده ای
ڪاشـانه میخواهد چڪار......
غـمـزه ی چشم سیـاهت
دل زعـالم می بـرد
باده نوش چشم تو
پـیمانه می خـواد چڪار.......
#علی_فعله_گری(ناصح)
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر سفرهٔ شبها عسل تنهایی است
بر شاخهٔ لبها غزل تنهایی است
آغوش تو سرمای زمستان دارد
گرمای دلم از بغل تنهایی است
#زینب_نجفی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« شده آيا که غمی ریشه به جانت بزند ؟
گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟ »
شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟
بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟
شده در گوش ِ تو گويد که تو را باز تو را…؟
نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟
شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟
گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟
شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟
که تو فرهاد شوي تا بشوی قصه ی او ؟
به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منی
به تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ مني
شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد ؟
گره ات کور شود غم به روانت برسد ؟
که روی دیدن ِ او تا که کمي شاد شوی
بروی در بغلش تا که تو آباد شوي
که بگويد که تو تعریف ِ همان عشق ِ منی
بروی یا نروی هر چه شود جان ِ منی
گره ات باز کُنَد تا که تو بینا بشوي
که غمت باز شود تا که تو معنا بشوي
شده اما تو نبودی شده اما که چه دیر
گره ای کور شدم تا که شدی یک دل ِ پير
: « همه در خواب ولی عشق ِ تو بیدار بِماند
همه پل های دلم بی تو چو دیوار بِماند
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
همه عاشق شدنم رفت تو منظور ِ منی
که تو رفتی و دلم بی تو همان سنگ شدُ
همه این عشق رَوَد تا که دلم جنگ شدُ
نکند بد بشود آخر ِ این قِصه ی بد
نکند تلخ شود آخر ِ این غُصه ی بد »
#احمد_طیبی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارت_سیزدهم🌷
فاطمه از دیدار خداحافظی پویان،وقتی مطمئن شد حرفهای پویان حقیقته، تصمیم گرفت کلاس های دفاع شخصی شرکت کنه، تا اگه لازم شد بتونه از خودش دفاع کنه.
پنج ماه بود که این کلاس ها رو مرتب شرکت میکرد.بخاطر همین قدرتش بیشتر شده بود.
همونجوری که به سرعت از افشین دور میشد تو دلش با خدا حرف میزد.
خدایا با چی امتحانم میکنی؟
با آبرو؟ با صبر؟
با ایمان؟ با توکل؟
نمیدونم امتحان اصلیت چیه.تا الان که خیلی سخت بود.بازهم کمکم کن.
سوار ماشینش شد و به امامزاده رفت. خیلی دعا و گریه و توسل کرد.کاری که این روزها و شبها زیاد انجام میداد.ولی بعضی وقت ها شرایط واقعا براش سخت میشد.
افشین،فاطمه رو تعقیب میکرد.
فاطمه هر روز دانشگاه میرفت.عصر باشگاه میرفت.نماز مغرب رو مسجدی که سر راهش بود،میخوند.بعد میرفت خونه، گاهی حنانه،دختر عمه ش که شش ساله بود رو سوار ماشینش میکرد و به خونه شون که چند خیابان پایین تر بود، میرساند.
فاطمه از ماشین پیاده شد،
تا برای حنانه بستنی بخره.وقتی برگشت، حنانه نبود.به خیابان نگاه کرد،نبود. به پیاده رو نگاه کرد،نبود.تمام مغازه های اطراف رو گشت،نبود.از نگرانی چیزی نمونده بود سکته کنه.اونقدر پریشان بود که آدم های دیگه هم متوجه شدن و دورش جمع شدن.
فاطمه عکس حنانه رو بهشون نشان داد و هرکدوم یه طرف دنبالش میگشتن.اما هیچ خبری از حنانه نبود.
یک ساعت گذشت.
گوشی فاطمه زنگ میزد.عمه ش بود. حتما نگران شده بود.فاطمه نمیدونست چی بگه.
تماس قطع شد.
با امیررضا تماس گرفت و بریده بریده جریان رو تعریف کرد.
نیم ساعت بعد امیررضا رسید.
از دور فاطمه رو دید که مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفت و گوشی همراه شو به آدم های دیگه نشان میداد. صداش کرد.
فاطمه وقتی امیررضا رو دید روی زانوهاش افتاد.امیررضا سریع رفت پیشش.
-چی شده؟!!
باور نکرده بود حنانه گم شده باشه.
حنانه بچه باهوشی بود،میدونست که نباید بی خبر از ماشین پیاده بشه. امیررضا با حاج محمود و پدر حنانه تماس گرفت.خیلی زود پدرومادر فاطمه و پدرومادر حنانه رسیدن.فاطمه وقتی چشمش به عمه ش افتاد،دلش میخواست از خجالت بمیره.عمه فاطمه هم وقتی حالش رو دید چیزی بهش نگفت.
امیررضا و پدر حنانه به کلانتری رفتن. بقیه هنوز تو خیابان دنبالش میگشتن. ساعت های سختی بود،برای همه.
شب از نیمه گذشته بود،
که همسایه حاج محمود تماس گرفت و گفت دختر بچه ای بیهوش جلوی در خونه شون افتاده.حاج محمود و زهره خانم و فاطمه و عمه ش سریع به خونه رفتن.
افشین تو کوچه منتظر بود.
جلوی در خونه بودن که برای فاطمه پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-این بار حالش خوبه.
گوشی فاطمه از دستش افتاد.
وقتی حنانه رو دید محکم بغلش کرد. هیچی نمیتونست بگه.از همه شرمنده بود.رفت اتاقش و نماز میخوند و از خدا کمک میخواست.
فردای اون روز به دانشگاه رفت.
افشین سر راهش ایستاده بود و با پیروزمندی نگاهش میکرد.
فاطمه نگاه حقیرانهای بهش انداخت و رفت.افشین عصبیتر از قبل شد.
چند روز بعد فاطمه و مریم...
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهـی⭐
یـاورمان بـاش
تامحتاج روزگار نباشیم
همدممان باش
تا که تنهای روزگـار نباشیم
کنارمان بمان
تا که بی کس روزگار نباشیم
وخدایمان باش
تا بنده این روزگار نباشیم
آرامش شب نصیبتون⭐️
🌓🌓🌓🌓
شب زیباتون خوش
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است ببین
باز تو را می خوانم
از خود همه را
به غیرِ
تو
می رانم
#مهدی_ملک
🌷☘ سلام صبحت بخیر ☘🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
صدای درون تو... - صدای درون تو....mp3
3.61M
صبح یکشنبه 3 دی
#رادیو_مرسی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ای یادگار خیس خیابان خوش آمدی
تکرار ناب قصهٔ باران خوش آمدی
بر باغ خاطرات دلم برف نو ببار
صبحت بهخیر، فصل زمستان خوش آمدی
#پاقدم_پربرکت_زمستان
#ناهید_خلفیان
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ما نه سقراط، نه افلاطونیم
منطق و فلسفه ی اکنونیم
هر چه همرنگ جماعت بشویم
باز هم وصله ی ناهمگونیم
از تماشای انار لب رود
سیر چشمیم ولی دلخونیم
من و آیینه به هم محتاجیم
من و آیینه به هم مدیونیم
به طوافم مبر ای سرگردان
ما از این دایره ها بیرونیم
#فاضل_نظری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ای کاش خودت بیایی آقا!
تا به نام تو خدائی نکنند !!!
مردم شهر همه قاضی اوّل شده اند
کاسه ی داغتر از سبط پیمبر شده اند
غیبت آزاد شده
نقل محافل شده تهمت به خدا!!!
حرمت خانه ی کعبه ....
چه بگویم
بالاتر از آن سیبل شده
رنگ بندی شده ایّام همه
مثل پائیز ولی
بگذریم....
زیبا نیست
ای کاش خودت را برسانی.... آقا
#مهدی_ملک
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
در وقت قرار می رسیدی ای کاش
با سوت قطار می رسیدی ای کاش
بعد از تو در آغوش زمستان ماندم
همراه بهار می رسیدی ای کاش
#نوروز_رمضانی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
1870995201_14902585.mp3
8.99M
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🎙 پویا_بیاتی
🎼 آهای عشق❤️
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
#حافظ
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
در زمستانِ غم آسوده غزل بافتهاید
خستهتر از من دیوانه کجا یافتهاید
خانهی سرد دلم از عطش غم که بسوخت
خانهای در خم خاکستر غم ساختهاید
من میان دل و عقلم که گذر کردم باز
مثل این دل که به عقلم نظر انداختهاید
دل دیوانه چرا راه به جایی نَبَرد
سایهبانش نَبُوَد عقل که دل باختهاید
#الهه_نودهی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا عهدی کنیم امروز ،روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت ،اگر ماندیم بی منّت ...
تو باید سهم من باشی ،اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقت...
جوانی رفت ودرآغوش تو، من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت
خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم اما...
دل یک آدم سر سخت را بردی خدا قوت ...
#سید_تقی_سیدی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هر چه میخواهی بگو اما نگو از رفتنت
گرچه کوهم، پشتم از این ماجرا تا میشود
#حمیدرضا_آبروان
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هـوایـم را ڪہ داری
درهـوایت بچہ میشـوم
آغـوش میخواهـم
ڪَفتہ باشـم
پُـزِ داشتنت را بہ همہ خواهـم داد
شوخی کہ نیست
مـن امـنترین تڪیہڪَاه را دارم
بگذار تمـام دنیـا حسـاب ڪار دستشـان بیایـد..!
✍️#نرگـس_صرافیان_طوفان
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
معشوق ندیدهایم عاشق شدهایم
تا سرختر از خون شقایق شدهایم
چون تاب مصاحبت نداریم فقط
در خانۀ دوست، گرم هقهق شدهایم
#زینب_نجفی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارت_چهاردهم💚🍀
چند روز بعد،
فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن.
افشین در سمت فاطمه رو باز کرد،
و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت.
افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد.
فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده.
در اتاق باز شد،
و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش.
فاطمه تا پدرش رو دید،
به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه.
افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی بامهربانی و محبت به پدرش نگاه میکرد و بااحترام باهاش صحبت میکرد.
حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت:
_ایشون از دختر شما شکایت کردن.
حاج محمود به افشین نگاه کرد.
افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.!
حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن،
که در باز شد،
و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد.
این همون آقای خوش تیپ بود،
که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.!
پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد،
و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد.
افشین به فاطمه خیره شده بود،
تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت:
-داداش ولش کن.
اون پسر جوان امیررضا بود.
افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد.
به امیررضا خیره شد.
معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه.
یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش.
حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده.
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید...
#ادامهدارد..
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
خداوندا 🤲
به حق خط خط قرآن
و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص)
هیچ خانه ایی غم دار
هیچ مادری داغ دیده
هیچ پدری شرمنده
هیچ محتاجی ستم دیده
هیچ بیماری درد دیده
هیچ چشمی اشکبار ✨
هیچ دستی محتاج✨
هیچ دلی شکسته
و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه
الهی آمین یا رب العالمین.🤲
🌓🌓🌓🌓
شب زیباتون خوش
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky