eitaa logo
کلبه ی شُعَرا
2.7هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
39 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نمی‌خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است . اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..! وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری . باز قبول نکردم ... مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !» گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری . نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟! شاید هم دعاهایش ... به دلم نشسته بود با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد . ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !» باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !» خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم . خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!» ..🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 حبیب در حالی که به راه افتاده بود، گفت:«اینجوری کیفش بیشتره، بگو یا علی و بیا!» مهرداد با دیدن حبیب که بار سنگینی به دوش داشت، گویا دوباره نیروی تازه‌ای پیدا کرد، گالن آب را برداشت و به دنبال حبیب به راه افتاد. مهرداد همان ‌طور که بالا می‌رفت گفت:« خوش به حال این فرمانده‌ها که از حال ما خبر ندارن، من مطمئنم اگه هر کدوم از این فرمانده‌ها یک بار این راه رو به جای ما برن و بیان در جا پس میُفتند...! حبیب گفت:« به امتحانش می‌ارزه..! مهرداد که هنوز حبیب رو نشناخته بود گفت:«نه بابا! آدمی که فرمانده میشه، دیگه نمی‌یاد از این حمالی‌ها بکنه، کیفش در اینه که توی ماشین بشینه و این طرف و اون طرف بِرود و دستور بدهد...» حبیب لبخندی زد و گفت:« پس امیدوارم تو هیچ وقت فرمانده نشی، چون اینطور که معلومه، پدر همه رو در می‌یاری...!»☺️ مهرداد گفت:« نه شوخی کردم، تو این جنگ اون قدر فرمانده عجیب و غریب دیدم یا از خوبی‌هاشون شنیدم که می‌دونم جایی برای من و امثال من نیست..» _حبیب گونی بار رو روی دوشش جابه‌جا کرد و گفت:خوب تعریف کن ببینم در مورد اون فرمانده‌ها چی شنیدی؟» _مهرداد که به دشواری گالن آب رو دست به دست می‌کرد گفت: مثلا بچه‌ها تعریف می‌کردند که یکی از فرمانده‌ها به نام حبیب‌الله رحیمی‌خواه در یکی از عملیات، با پای برهنه رو سیم‌های خاردار و خار و خاشاک راه می‌رفته و از این سنگر به آن سنگر، از این خاکریز به اون خاکریز می‌دویده، اونم در حالی که از پاهاش خون می‌‌آمده، همون طور رزمنده‌ها رو به جلو هدایت می‌کرده، بعد یکی از بچه‌ها می‌یاد ازش سوال میکنه که فرمانده چرا داری با پای برهنه راه میری؟! پوتینات کو؟! در جواب اون رزمنده میگه دنبال شفاعت می‌گردم، می‌خوام اینطوری گناهانم ریخته بشه..» مهرداد مکثی کرد و دوباره حرفش را ادامه داد و گفت:«فکرش رو بکن پای برهنه تو اون شرایط، من که حتی از تصورش تنم ‌میلرزه واقعا بعضی از بچه‌ها اینجا خیلی شجاعند و به قول معروف نور بالا می‌زنند..» حبیب در جواب مهرداد گفت:«مطمئنا ارزش کارشون بیشتر از ارزش کار شما نیست..» مهرداد که حسابی عرقش در آمده بود گفت:« نه! فکر کنم تو تازه واردی و هنوز خیلی چیزها رو نمیدونی، یه‌کم اینجا بمونی می‌فهمی که بعضی از بچه‌ها، به خصوص بعضی از فرمانده‌ها چقدر انسانهای بزرگی هستند، مثلا همین فرمانده رحیمی‌خواه که در موردش گفتم، شنیدم که خیلی آدم بزرگ و کم‌نظیریه، البته خودم هنوز موفق نشدم از نزدیک ببینمش اما خیلی دلم می‌خواد زودتر این اتفاق بیُفته و از نزدیک ببینمش..» _تقریبا هر دو به نوک تپه رسیده بودند، هر دو نفس‌نفس می‌‌زدند و خستگی از سر و رویشان می‌بارید..» حبیب به مهرداد گفت:«حرف زدیم متوجه سختی راه نشدیم بالاخره خودمون رو رسوندیم بالا» مهرداد گفت:« آره بالاخره رسیدیم، دستت درد نکنه که پا به پای من اومدی..» رزمنده‌ها با دیدن حبیب و مهرداد به استقبالش آمدند تا بارهای آنها را از دستشان بگیرند...یکی از آنها دوان‌دوان خودش را به حبیب رساند و در حالی که گونی را از پشت او بر می‌داشت، با ناراحتی گفت:« آقای رحیمی خواه! شما چرا زحمت کشیدین، مگه بچه‌های تدارکات نبودن.. که یه فرمانده باید این بار‌ها رو بیاره بالا؟!» حبیب کمر راست کرد و گفت: «طوری نیست خواستم خودم از نزدیک با سختی کار بچه‌های تدارکات آشنا بشم» مهرداد که با شنیدن این حرفها تازه فهمیده بود حبیب کیست، با دهان باز و صورت تعجب‌زده و با ناباوری در جای خود ایستاد و چشمانش خیره به حبیب ماند!😳 _حبیب که با دیدن وضع مهرداد خنده‌اش گرفته بود، به‌ طرفش آمد و گفت:خسته نباشی مؤمن! خدا قوت..» مهرداد با تعجب پرسید:« شما....شما همون رحیمی‌خواه معروفین....؟!»😳 حبیب به شوخی و خنده گفت:«نه! رحیمی‌خواه معروف نیستم، رحیمی‌خواه نودهی‌ام..!»☺️ مهرداد شرمنده و دستپاچه گفت: «آقا حبیب ببخشید!، من قصد جسارت نداشتم، اون حرفهایی که در مورد فرمانده‌ها زدم همش شوخی بود»😔 حبیب دستش را دوستانه روی شانه‌ی مهرداد گذاشت و گفت:« ما همه خاک پای امثال شما هستیم»❤️ و بعد هر دو به طرف رزمنده‌ها به راه افتادند... ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky