#قصهدلبری
#قسمت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))
#ادامهدارد..🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 #دلاور_نوده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊
زندگینامه سردار شهید:
🌹حبیبالله رحیمیخواه🌹
#قسمت_هفدهم
عراقیها به شکاف نزدیک و نزدیکتر میشدند
حبیب از لابهلای هیزمهایی که جلو شکاف گذاشته بود عراقیها را میدید که به طرف آنها میآمدند.
عراقیها چهار نفر بودند و با صدای بلند صحبت میکردند. قلب حبیب تند میتپید و خدا خدا میکرد که آنها هر چه زودتر رد شوند و از آنجا بروند، اما عراقیها مستقیما به طرف مخفیگاه آنها میآمدند،
لحظهای در آن نزدیکی ایستادند و به نظر میرسید که در مورد موضوعی بحث میکنند. قلب حبیب داشت از جا کنده میشد چون فهمیده بود که عراقیها برای گرم کردن خودشان قصد دارند با هیزمهای جلو شکاف، در آنجا آتشی برپا کنند، فرمانده هم متوجه این موضوع شده بود و با نگرانی از پشت هیزمها به بیرون نگاه میکرد
ناگهان دستی از عراقیها با فندک پایین آمد و لحظاتی بعد جرقههای آتش روشن شد.
حالا دود ناشی از آتش هم حبیب و فرمانده را اذیت میکرد و به سرفه میانداخت. حبیب که با دستش محکم جلوی دهان فرمانده را گرفته بود گاهی به فرمانده و گاهی به بیرون نگاه میکرد.
عراقیها گرم صحبت بودند و شعلههای آتش هم لحظه به لحظه بیشتر میشد. فرمانده پلکهای تبدار و ناخوش خود را به زحمت باز نگه داشته بود و نمیتوانست به راحتی نفس بکشد و به نظرش میرسید که آخرین لحظات عمرش را سپری میکند.
فرمانده در حالی که سرش گیچ میرفت نگاهی از روی قدردانی به حبیب که داشت زیر لب دعا میخواند انداخت❤️ حبیب هم ملتمسانه به فرمانده نگاه میکرد و با نگاه خود از او میخواست که مقاومت کند..
فرماند سعی کرد لبخندی بزند اما نتوانست و سرش به یک طرف چرخید و از هوش رفت.
وقتی چشمانش را باز کرد، حبیب را دید که هراسان بالای سرش نشسته و در حالی که روی صورتش آب میپاشید، او را صدا میزند..
_فرمانده نالید:کجاییم؟!»
حبیب که از به هوش آمدن او خوشحال شده بود گفت: عراقیها عجله داشتند و رفتند، تو خوبی حاجی؟
فرمانده چیزی نگفت و دوباره چشمهایش را بست.
حبیب گفت:« باید عجله کنیم، تو حالت اصلا خوب نیست باید هر چه زودتر از اینجا بریم بیرون..»
و بعد دوباره بدن لهیدهی فرمانده را به دوش گرفت و به راه افتاد..
گرسنگی و خستگی و زخمی بودن، حبیب را از پا انداخته بود و چشمانش رو به سیاهی میرفت و بدنش میلرزید
زمین تقریبا هموار و صاف شده بود اما حبیب دیگر قدرتی برای پیاده روی نداشت😔 روی زانو افتاد و روی زانوهایش خود را به جلو میکشید..دهانش خشک شده بود و زبان در دهانش نمیچرخید..
فرمانده بیهوش شده بود و فقط گاهی نالهای کوتاه سر میداد.
حبیب زمان و مکان را از دست داده بود و نمیدانست چقدر راه آمده است، فقط روی زانو میخزید و خودش را به جلو میکشاند.ا
ناگهان صدای آشنایی را شنید که میگفت:«ایست! ایست! وگرنه شلیک میکنم..نگاه کن دشمن است.. نه انگار ایرانی هستند..خدای بزرگ پیدایشان کردیم...حاج ابراهیم و رحیمیخواه هستند..آنها زندهاند...آنها زندهاند..»
حبیب که سرش گیچ میرفت، دیگر نتوانست تعادلش را حفظ کند و در حالی که داشت بر روی زمین میافتاد، با دهان خشکیده و لبهای ترک خوردهاش زمزمه کرد: حاجی بلاخره نجات پیدا کردیم....
و در حالی که نزدیک شدن پوتینهای رزمندگان ایرانی را میدید که به طرف آنها میدویدند، چشمانش را بست و از هوش رفت..
✍به قلم منیژه نصراللهی
#ادامه_دارد...
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky