پاکیزه و روسفید باید بشوم
در هر دو جهان سعید باید بشوم
همنام منی شهیدِ پاکیزهسرشت!
همنام توام، شهید باید بشوم❤️
#محسن_علیخانی
#شهید_محسن_علیخانی
#هفته_دفاع_مقدس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
عمریست زیر پرچمشان جا گرفته ای
دستت گرفته اند که تو پا گرفته ای
اینجا هوای روضه همیشه معطر است
تو یاس را ز دامن زهرا گرفته ای
آن اشک ها که مرهم گودال زخم هاست
از باده ی کرامت سقا گرفته ای
تو افتخار شاعری اهلبیت را
از دست با کفایت مولا گرفته ای
قطره به قطره آب شدی در عزای او
این روضه را به نیت دریا گرفته ای
دست خودت که نیست گرفتارشان شدی
کار دل است و رنگ خدا را گرفته ای
#حسین_جعفری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌻 آفتابگردانها 🌻
تقدیم به پیشگاه آخرین موعود
کجای وسعتی از آفتاب گردانها
نشستهای به تماشای ما پریشانها؟!
کجای این شب مهتاب میزنی لبخند
به روی مزرعه ی آفتاب گردانها
شهید باغ اشارات چشمهای تواند
که ماندهاند در اوصافشان غزل خوانها
تمام جاده چراغانی نفسهایت
نشسته اند به پا بوسي ات خيابانها
زمین قلمرو گلهای آفتابی توست
زمان پر از هیجان شکوفه بارانها
دوباره دست تکان میدهی از آن سو ها
دوباره شور شگفتی است در نیستانها
کنار تپه ي نرگس مسافری میخواند
خوشا هواي تو وجشن گل به دامانها
درا که تفرقه تعطیل کرده عاطفه را
پرندگان پراکندهاند انسانها!
بهار مي رسد از راه تازه مثل ظهور
خوش است فرصت گل چيدن از فراوان ها
#محمد_حسین_انصاری_نژاد
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#امام_حسین_ع_مدح
در همه دم ذکر لبم یا حسین ع
دل فقط همراه شود با حسین ع
خیل رفیقان به دم واپسین
جمله روند از برم الا حسین ع
#جواد_کریم_زاده
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
تو از حالم خبر داری ؟ سراغم کن هراز گاهی
نپرسیدی دمی حالم ببینی مرده ام یا نه؟
نشستی توی افکارم ندیدی در تب و تابم
شکستی شیشه عمرم ببین جان داده ام یا نه
همیشه از تو رنجیدم ولی پیش تو خندیدم
خبر داری تو از سوز پس هر خنده ام یا نه؟
تو عطرت در هوایم کن دچار اشتباهم کن
دراین مصرع تو فهمیدی هوایت کرده ام یا نه
؟
نگاهت را زمن بردی چه بر روزم تو اوردی
سرنگُشتی حسابی کن ببین بازنده ام یا نه؟
دمی رو سوی باغت کن نگاه باغبانت کن
نپرسیدی که بعد از تو گلی رویانده ام یانه؟
#محمد_غلامی_شمسآبادی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#قسمتهای۱۵۹و۱۶۰
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🦋 #پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#قسمت ۱۵۹ 🎬
چشم که باز کردم ,خودم را سرسجاده دیدم ,انگار وقت نماز صبح بود ,بلند شدم,وضوگرفتم وبه نماز ایستادم.
راز ونیاز با معبود,نبودن علی را ازیادم برد,نذزکردم برای موفقیت علی ودوستانش ختم صلوات بردارم.
همینطور که چادرنمازم را تا میکردم شروع به صلوات فرستادن کردم.
صبح به ظهر رسید وظهر به شب رسید وختم صلوات من هم تمام شد وخبری از علی نشد که نشد,خیلی نگران بودم,چندبار میخواستم گوشی را روشن کنم وبه علی زنگ بزنم,اما هربار تاکید علی مبنی بر روشن نکردن گوشی جلوی چشمام میامدومنصرف میشدم....
خدایا چه کنم؟؟چقدر زمان دیرمیگذرد....
علی کجایی ای تمام وجودم؟واقعا خانه درنبود علی به قبرستانی متروک میماند,علی وجودش سرزندگی ومهربانی وطراوت بود.
ضعف شدید بربدنم مستولی شده بود,باخودم گفتم حالا من ناراحتم گناه این بچه درونم چیست؟بلندشدم تا چیزی برای خوردن بیاورم که ناگاه با صدای زنگ خانه ,درجای خودم میخکوب شدم.
این دیگه کیست؟تواین دوسالی که تل اویو بودیم با احدالناسی حشرونشر نداشتیم ,نه کسی مارا میشناخت ونه من کسی رامیشناختم,هرکس که پشت دربود انگار دست بردار نبود.
رفتم سمت در هال ودر راقفل کردم که از پشت پرده با دیدن صحنه ی روبه رویم برخودم لرزیدم....
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۶۰ 🎬
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا امد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,فوری خودم را به اتاق خواب رساندم واسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.
خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من:بله امرتان؟
نظامی:ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما درخانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد.
پس روکردم به مردنظامی وگفتم:شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم
,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم وتوضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند.
ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,
چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم.
زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت الکرسی ,سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین باانور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم,وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم,وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم ووارد خانه شدم.
#ادامهدارد....🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لنگلنگان میروم
تا انتهای آرزو...
تکیه بر زانوی خود،
بر شانههای غیر، نه!
#مهدخت_نبوی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ما را غمِ عشق، آخرش خواهد کشت
پیچ وخمِ عشق، آخرش خواهد کشت
اینگونه که در تاب و تبِ بازدمیم
ما را دمِ عشق، آخرش خواهد کشت
#صفیه_قومنجانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky