#یوزارسیف 💫
قسمت ۷۷
یک ساعت به اذان مغرب مانده که یوزارسیف طبق قولی که به من داده بود به خانه امد ومن هم اماده ی اماده برای رفتن به خانه ی سمیه بودم,میدانستم یوزارسیف از سر کاری سخت میاید اما یوزارسیف مرد کارهای سخت بود,البته شرکتشان عصرها کار نمیکرد اما طبق توافقی که یوسف قبل از ازدواج با من کرده بود بعضی عصرها که کاری برایش جور میشد سرکار میرفت,یوسفم همان روز اول گفت که درامد کاردر شرکت کفاف زندگی مارا خواهد داد
ودر معذوریت نخواهیم بود ویوسف تعهد کرد ,ریالی از پول شرکت را بیرون خانه خرج نمیکند اما درعوض عصرها کارهای برقی خارج از شرکت برمیدارد که درامدش را دوست دارد تمام وکمال انفاق کند وصدقه دهد ,بااینکه نوعروس بودم وتاب دوری همسرم را نداشتم اما به خاطر دل پاک وعقیده ی پاکتر وایمان راسخ یوزازسیفم ,پذیرفتم وخداییش اوهم رعایت حال مرا میکرد وسعیش براین بود اوقاتی را که خارج از,خانه میگذراند زمانی باشد که من استراحت میکنم یا به مادرم سر میزنم و...
یوزارسیف با لبخندی ملیح دست در دستم انداخت وگفت:دیگر اسب سواری بس است,امروز به خاطر کاری که برای,علیرضا میخواهی انجام دهی ,مرکبش را دودستی تقدیمم کرده تا زودتر دل بی قرارش قرار گیرد....
لبخندی زدم وگفتم اما سوار اسب خودمان مزه اش بیشتر است...وبااین خوش وبش سوار سمند علیرضا شدیم وپیش به سوی خانه بابای سمیه حرکت کردیم,میدانستم که الان سمیه بی صبرانه منتظر است ,چون اینقدر شیطنت به خرج داده بودم وحسابی کنجکاوش کرده بودم به طوریکه سمیه اصلا به مخیله اش نمیگنجید قاصد ازدواجش هستم ,بلکه فکر میکرد اتفاق خارق العاده ای در زندگی خودم افتاده که باید سنگ صبورم باشد...
یوسف راهش را کج کرد ومیخواست از میانبر کوچه ی قدیمی ما به خانه سمیه برسد.
به اول کوچه رسیدیم واز در نیمه باز خانه ی حاج محمد مشخص بود کسی پشت در, انتظار چیزی را میکشد که حتی یوزارسیف هم متوجه شد وباریتم بوق ماشین عروس ,جلوی خانه ی حاج محمد چند بوق زد ,باورم نمیشد علیرضا تا این حد خاطرخواه سمیه باشد,اما خداییش دروتخته باهم جور جور بود.
به چهارکوچه رسیدیم وباید میپیچیدیم داخل چهارکوچه که نگاهم به در خانه مان که روزگاری درانجا زندگی میکردم افتاد وناخوداگاه اهی کوتاه کشیدم که ناگاه دست یوزارسیف روی دستم قرار گرفت وگفت:ناراحت نباش زری بانو ,دنیاست ,بی وفاست میگذرد وخاطره ها میماند...من که حتی در کشورخودم نیستم چه کنم؟؟
چقدر این مرد حواسش به من بود وتک تک حرکاتم را میدید وعمق افکارم را میخواند ..بغض گلویم را گرفت...بمیرم برای یوزارسیفم که اواره ی کشوری دیگر شد...کشوری که داعیه ی عدالت دارد اما بی عدالتی را در برخورد وحتی در نگاه به یک افغانی کاملا ,احساس میشود....
اخر کی میفهمند که ارزش انسانها نه به ملیتشان بلکه به ایمان واعتقادشان به خداست...
جلوی خانه ی سمیه پیاده شدم,هنوز ماشین حرکت نکرده بود ومن در نزده بودم که سمیه پشت درخانه شان داخل کوچه ظاهرشد...
#ادامهدارد...
قلم_پاک_ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#یوزارسیف 💫
قسمت ۷۸
سمیه با سلامی انرژی بخش دستم را گرفت وداخل حیاط خانه شان کشاند ومثل همیشه خودش را انداخت توبغلم ,از همون بدو ورود فیلمم را شروع کردم وبا حالی نزار گفتم:سلام دختر,ولم کنم,حال ندارم ,وحالت عق زدن به خودم گرفتم وبه سرعت خودم را رسوندم لب باغچه که مثلا حالم خوش نیست و...
سمیه سریع اومد بالا سرم در حالیکه شانه هام را ماساژ میداد گفت:وای خدا مرگم بده,چت شده؟ظهر که زنگ زدی همچی دلخوش بودی ,نکنه مسموم شدی؟
دستم را گرفت وبلندم کرد همانطور که دستم تو دستش بود چادرم را مرتب کردم ,آخه خوبیت نداشت جلو بابا ومامان سمیه فیلم بیام ,باید حالت عادی داشته باشم وبا گفتن یاالله کوتاهی وارد هال شدیم...
سمیه چادرم را از سرم کشید وگفت:راحت باش زر زری جان, حاکم مطلق این مملکت الان خودمم وخودتی , بابا ومامانم رفتن ددر...
پس دوباره خودم را به بی حالی زدم ورومبل هال ولو شدم وگفتم:سمیه جان ,دل وروده ام داره بالا میاد ...
سمیه با دستپاچگی گفت:شربت,شربت ابلیمو برات درست کنم وبیارم؟؟
گفتم:اره ,اره ترشمزه خوبه……
سمیه با تعجب برگشت طرفم کنارم نشست وخودش را چسپوند بهم ودرحالیکه دستم را محکم گرفته بود گفت:شیطون بلا...نکنه دارم خاله میشم؟؟..
با شیطنت وخیلی قبراق زدمش عقب وگفتم:اه برو کنار بابا....خیار پلو نپز برا خودت ,برو شربت ابلیمو را بیار که دلم شربت میخواد...
بااین حرکتم سمیه فهمید که فیلمش کردم ,همانطور که دستم را میکشید وبلندم میکرد گفت:بلا گرفته حالا منو سرکار میزاری؟!!پاشو خودت قدم رنجه کن درمعییت هم شربتی بسازیم وباهم وارد اشپزخانه شدیم,من رو صندلی نهارخوری نشستم وسمیه مشغول تدارک شربت شد,دل تو دلم نبود,میخواستم یهو همه چی رابگم وسمیه را سورپرایز کنم,اما ته دلم میگفت به جبران شیطنتهای,قبل سمیه ,یه کم اذیتش کنم,برا همین درحالیکه تمام حرکات سمیه را زیر نظر گرفته بودم گفتم:هنوز چند ماه نیست که یوزارسیف ازدواج کرده ,انگار زندگی یوسف از دید دوستاش خیلی ایده ال بوده که اونها هم هوس زن گرفتن کردن,یکی از دوستاش میخواد زن بگیره……
سمیه همانطور که لیوان شربت را بهم میزد گفت:این که خوبه,خواستگاری رفتن هم شادی داره وهم هیجان,من عاشق این هیجانها هستم.وبا لحن شوخی ادامه داد اگه راه داره منم ببر با خودت,حالا این داماد خوشبخت کیه؟؟از افاغنه بزرگواره؟عروس کیه؟؟
یه لبخند زدم وگفتم:نه بابا,افغانی نیست,یوزارسیف بهش میگه داداش...
سمیه یکدفعه نگاهش را از شربت گرفت ومتعجبانه به من دوخت وگفت:برادر؟؟نکنه...نکنه...علیرضاست؟
با بی خیالی گفتم کدوم علیرضا؟
سمیه با حرصی زیاد شربت رابهم زد وگفت:حالا دیگه دوست جون جونی وبرادر ایمانی همسرت را نمیشناسی هاااا....
خنده ریزی زدم وگفتم:اره سمیه,,خودشه...ماهم دعوتیم...به نظرت چی بپوشم؟؟
لرزش دستهای سمیه کاملا مشهود بود,رنگش هم یه جورایی پرید وناگهانی ساکت شد و...
#ادامهدارد....
قلم_پاک_ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 بوی بهشت، می وزد از کربلای تو...
🎙مداحی دلنشین مرحوم کوثری در رثای امام حسین جان علیه السلام...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🖤
گلهای اهل بیت به گلزار می رسند
موعودیان به موعد دیدار می رسند
این کاروان به قافله سالاریِ حسین
دارند با امیر و علمدار می رسند
#شب_دوم #محرم💔
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
همچو آیینه به رخسار تو خیــــره شده بود
ماهِ بیچاره که آنشب به تو دل میبخشید
#یوسفــدفتری
برای تو مینویسم...
و خدایي که در این نزدیکیست . .
لای این شب بوها ،
پای آن کاج بلند ،
روی آگاهی آب ،
روی قانون گیاه!
#سهراب_سپهری
🌓🌓🌓🌓
شبتون دلارام
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌷آرزوهایت را صدا بزن
🌻خوشبختی نزدیک است
🌷مهربانی را بہ قلبت بسپار
🌻شادی را بہ خانہ ات دعوت کن
🌷و قلبت رو جــایـگــاه
🌻عشق و محبت قرار بده
🌷دوستیهاتو با صداقت رنگ بزن
🌻و زیبا زندگی کن
یاران همیشه همراه صبحتون بخیر 🌻
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون بخیر
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
به مُناسبتِ هفتُمِ تیر سالروزِ شُهدای قوّۀ قضائیه ، شهیدِ مظلوم بهشتی و یاران و همراهانش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ناقوسِ ریا و زنگِ تزویر زدند
آتش به حریمِ حُکم و تدبیر زدند
اصحابِ نفاق و حیله در هفتمِ تیر
بر جمعِ مُنادیانِ حق تیر زدند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
معراجِ مُنادیانِ حق خونین شد
از خونِ مُنادیان، زمین آذین شد
هفتاد و دو رودِ سُرخ در هفتمِ تیر
جاری به جهانِ ماندِگارِ دین شد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در زیرِ گُدازه هایی از آتش و دود
هفتادو دو جان،شهیدگردید و کبود
در لحظۀ مرگِ سُرخ ، ذکرِ لبشان
تکبیر و خُدا خُدا و یا مولا بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یارانِ خُدا که دل به قُرآن دادند
در مکتبِ نور درسِ عِرفان دادند
در هفتمِ تیر در میانِ آتش
پروانه شدند و جان به جانان دادند
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
☀️ 🏴 شنبه ۷ / ۴ / ۱۴۰۴
🌿 اَلسّلامُ علیکَ یا اَبا عبدالله الْحسین
🌷 هفته ی قُوّه ی قضائیه گرامی باد
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
شب رفت و پیام نور دارد خورشید
اندیشه و شعر و شور دارد خورشید
میتابد و بازتابی از نور خداست
آری همه جا حضور دارد خورشید
#صفيه_قومنجانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
زینب (ع)
کربلا اوج زیبایی است
حریم امن معشوق است
شکوه پرواز است
ازجمال تا کمال
قصه ای ازعشق بی پایان در
سایه ی آن کسی است که
نامش زینب است .
نماد صبروبذل اگرنبود.پیام عاشورا
درگوشه ای گم می شد.
وکربلا،
درغم ناباوری،
راوی همیشه حاضرتاریخ است
#ولیالله_محمدزاده_میانگله
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
تنها
گذشت جمعه و یک تن نشسته او اینجا
کنار پرده ی خیمه به گوشه ای تنها
گذشت جمعه و باری دو باره تنهایی
هجوم خاطره ها می کند بسی غوغا
گذشت جمعه و این بار انتظارش هم
دوباره می شکند دل خیال بی پروا
کنار کوچه ی ما دسته دسته می روید
به خواب لاله هم این قصه های یک رؤیا
دوباره جمعه افق رنگ تازه ای دارد
گمان که رد شد از اینجا بسان یک بودا
گذشت جمعه و جمعی دوباره مستانه
به گرد خانه ای از گل روانه اند آنجا
گذشت جمعه و امن یجیب می خوانم
گمان که جرعه ای از می رها کند ما را
پیاله سر کش و مستانه رو به میخانه
مگر که باده نماید رهایی از سودا
#محمدحسین_ناطقی_جهرمی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
شمع شعــــــــــــرافروزِ من ای ناجی قلبم سلام
صبح زیبایت بهخیر، ای مونس و مرهم سلام
#بداههــیوسفــدفتری
برای تو مینویسم...
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky