🔘🖤🔘🖤🔘
#امام_حسن
نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
به عابرها تعارف میکنی دار و ندارت را
تو آن باغی که میریزد بهشت از روی پرچینت
کرم یک ذره از سرشار، سرشارِ صفتهایت
حسن یک دانه از بسیار، بسیارِ عناوینت
دهان وا میکند عالم به تشویق حسین اما
دهانِ رحمة للعالمین وا شد به تحسینت
تو دینِ تازهای آوردهای از دیدِ این مردم
که با یک گل کنیزی میشود آزاد در دینت
مُعزّ المؤمنین خواندن مُذلّ المؤمنین گفتن،
اگر کردند تحسینت اگر کردند نفرینت،
برای تو چه فرقی دارد، ای والتین و الزیتون
که میچینند مضمون آسمانها از مضامینت
بگو با آن سفیرانی که هرگز برنمیگشتند
خدا واداشت جبرائیلهایش را به تمکینت
بگو تا تیغ برداریم اگر جنگ است آهنگت
بگو تا تیغ بگذاریم اگر صلح است آیینت
خدا حیران شمشیر علی در بدر و خندق بود
علی حیران تیغ نهروانت تیغ صفینت
بگو از زیر پایت جانماز این قوم بردارند
محبت کن! قدم بگذار بر چشم محبینت
تو را پایین کشیدند از سر منبر که میگفتند:
چرا پیغمبر از دوشش نمیآورد پایینت
درون خانه هم محرم نمیبینی، تحمل کن
که میخواهند، ای تنهاترین! تنهاتر از اینت
تو غمهای بزرگی در میان کوچهها دیدی
که دیگر این غمِ کوچک نخواهد کرد غمگینت
از آن پایی که بر در کوفت بر دل داشتی داغی
از آن دستان سنگین بیشتر شد داغ سنگینت
سر راهت میآمد آنکه نامش را نخواهم برد
برای آنکه عمری تازه باشد زخم دیرینت
برای جاریِ اشکت سراغ چاره میگردی
که زینب آمده با چادر مادر به تسکینت
به تابوت تو زخمِ خویش را این قوم خواهد زد
چه میشد مثل مادر نیمۀ شب بود تدفینت
صدایت میزند اینک یتیمت از دل خیمه
که او را راهی میدان کنی با دست آمینت
هزاران بار جان دادی ولی در کربلا آخر
در آغوش برادر دست و پا زد جان شیرینت
کدامین دست دستِ کودکت را بر زمین انداخت؟
نمکنشناس آن دستی که روزی بوده مسکینت
دعا کن زخم غمهایت بسوزاند مرا یک عمر
نصیبم کن نمک از سفرۀ همواره رنگینت
🖤 #سیدحمیدرضا_برقعی 🖤
#شهیدانہ•🕊•
#به_وقت_دلتنگی
مخاطب خاص دلم .. !
#ای_شهدای_گمنام ❤️
آے تویے ڪه رفتهاے و رسیدهای..!
من ماندهام تنهاے تنها .. !
با نوشتهاے از شما ..
و بارے بر دوش!
لااقل گاهے نگاهی!
به خاطر خدا ...
به خاطر #مادرتان_زهرا(س)
مے شود؟
#شهید_گمنامـ🕊🌷
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️لحظه ای که بعد از چند روز راهپیمایی چشم زائرین در ورودی کربلا به گنبد و گلدستهی حضرت عباس علیه السلام میفته😭♦️
🎙من غلام نوکراتم....تا آخرش باهاتم...
🏴 اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج 🏴
4_395315657576546446.mp3
2.61M
🎧 مداحی :
🔻با بسم رب الشهدا دفتر دل وا میکنم ...😔😭
🎤با نوای: مجتبی رمضانی
#شهدا_شرمنده_ایم_
یاد شهدا با ذکر صلات
خاطره سردار سلیمانی از آخرین دیدار با شهید همدانی پیش از شهادت
فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم سالگرد شهادت سردار همدانی گفت:
🔹در حادثه سوریه توفیق شد از نزدیک با این چهره آشنا شوم.
🔹آخرین لحظهای که شهید همدانی را دیدم، چند ساعت پیش از شهادتش بود.
🔹یک حالت جوانی در او دیدم. او انسان صبوری بود و اهل شلوغ کاری به تعبیر ما نبود.
🔹بعدا متوجه شدم از چند روز قبل، از شهادتش مطمئن بود.
🔹در لحظه آخر خیلی بشاش بود و با خنده به من گفت بیا یک عکس بگیریم شاید آخرین عکس من باشد.
🔹وقتی این حرف را زد این شعر به ذهنم آمد
«رقص و جولان بر سر میدان کنند،
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند،
چون جهند از نقص خود رقصی کنند»
•
#السلام_ایها_الغریب
صبـح یعنے ...
تپـشِ قلـبِ زمـان،
درهـوسِ دیـدنِ تــو°
ڪھ بیایے و زمیـن،
گلـشنِ اسـرار شـود"
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃
•
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
خاطره ازشهید محمود کاوه
شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.
حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»
شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.
🕊🕊🕊🕊🕊