eitaa logo
شهید محمد رضا تورجی زاده
268 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
158 فایل
🌟🌹ستارگان آسمان🌹🌟 ♡″یا زهرا″♡ ✿محمد رضا تورجي زاده✿ ✯🔹فرزند: حسن ✷🌺ولادت:۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ °❥🌹شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱۰ 💫🌹مزار: گلستان شهدای اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹 : به همسايه‏‌ها و فقرا رسيدگى كنيد. يكى از عواملى كه نمی‌گذارد دست كسانى كه توانايى كمک دارند، به يارى فقرا دراز شود، در جامعه است. چه ثروت‌هايى كه هدر می‌رود و از مصرف شدن در جايى كه موجب رضاى خدا و رفع مشكلات جمعى از مردم است، باز می‌ماند! ۱۳۸۱/۹/۱۵
✍استاد حسین انصاریان: مستحب است انسان در صورتى كه‌از داشتن دختر محروم است دست نياز به جانب حق بردارد و براى دختردار شدن با اخلاص به درگاه حق دعا كند.
🌹شهید مظلوم بهشتی: « آگاهانه انتخاب می‌کنند می‌جنگند زندگی می‌کنند شهید می‌شوند و مورد توهین قرار می‌گیرند... •┈••✾••┈•
روزی که شهید علی هاشمی به رئیس دادگاه سوسنگرد سیلی زد به مناسبت سالروز شهادت سردار هور شهید علی هاشمی   با شهید علی هاشمی از منطقه برمي گشتيم. داشتم دم سپاه از ماشين پياده مي شدیم كه چند نفر از بچه هاي بومي منطقه كه جزو بچه های بسيج بودند، با گريه جلو آمدند. حاجی كنار ماشين ايستاده بود. گفت: «بفرماييد، چيزي شده؟» يكي از آنها با چهره اي درهم و ناراحت گفت «آقاي هاشمي ما يك مشكلي داريم و يك گله». حاج علی گفت:  بفرماييد. یکی از آنها جلو امد و پرسید:  آيا سزاواره كه ما در جبهه بجنگيم آن وقت زن و بچه هایمان را در سوسنگرد بازداشت كنند؟ برق از کله ی حاج علی پرید و گفت:  موضوع چيه؟ يعني چي؟ آن بسیجی پاسخ داد:  ما زندگي مان در بستان بوده و الان از بين رفته. آمده ايم نزديك پل «سابله» چادر زده ايم و خانواده هايمان در آن چادرها زندگي مي كنند. ما هم گاه گاهي به آنها سر مي زنيم. الان كه آمده ايم ديديم آنها را بازداشت كرده اند. ظاهراً به خاطر سيم برق هايي بوده كه ما از تير چراغ برق براي چادرها كشيده بوديم. به وضوح دیدم که پیشانی حاج علی عرق کرد  و گفت: «من جداً شرمنده شما هستم». مرا فرستاد دنبال رئيس دادگاه تا هر كجا هست پيدايش كنم و بياورم. گفتم: «برم دنبالش بگردم؟». حاجی با تاکید گفت: بله، برو دنبالش بگرد. خونه باشه، محل كار… هر كجا كه باشه ايشون رو بردار بيار سپاه كه ببينم موضوع چيه؟ ساعت ۵ بعدازظهر بود و دادگاه تعطيل شده بود. نگهبان گفت :« همين الان رئيس با خانواده به سمت بازار سوسنگرد رفته اند.» رفتم بازار دنبال رئیس دادگاه و او را  در يك مغازه در حال بستني خريدن پيدا كردم و  گفتم: «حاج علي هاشمي فرمانده سپاه سوسنگرد گفته اند هر چه سريع تر بايد بياييد سپاه تا مشكلي كه پيش آمده حل شود». رئيس دادگاه گفت: «شما برويد من خانواده را به منزل مي رسانم و مي آيم». برگشتم سپاه. حاجی در اتاق سپاه منتظر نشسته بود تا رئيس دادگاه بيايد. خيلي هم عصباني بود و عصبانیت از نگاهش می بارید. روزی ندیده بودم او اینچنین عصبانی شده باشد و همیشه آرامش خاصی داشت. تا رئيس  دادگاه آمد داخل، حاجی بلافاصله رو کرد سمت او و گفت: «چرا زن و بچه هاي اين بسيجي ها رو بازداشت كردي؟». رئیس دادگاه حالتي به خود گرفت كه انگار اصلاً روحش هم خبر ندارد و گفت «من نمي دانم موضوع چيست؟». حاج علی سعی می کرد بر خودش مسلط باشد و عصبانیتش را کنترل کند. گفت: «موضوع اينه كه اينها يك سيم برق به خاطر روشنايي چادرشون از تير برق گرفتند شما هم دستور داديد خانواده ها بازداشت شدند. شما نبايد موقعيت را بسنجيد؟ اينها خودشان در جبهه هستند. زندگي شان از بين رفته، وظيفه ماست چون بسيجي هستند و در حال جنگ، مكاني برايشان تهيه كنيم. حالا كه اينها حجب و حيا داشتند و دنبال اين كار نيامدند و رفتند در بيابان چادر زدند؛ سزاواره كه حرمت اينها شسكته بشه و خانواده شان بازداشت بشَند.». رئیس دادگاه نگاهش را بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت «جرم، جرمه». تا اين را گفت حاج علی از کوره در رفت. طرف اصلا فكر نمي كرد ما در موقعيت جنگي هستيم. حاجی چند قدم جلوتر برداشت و يك سيلي خواباند توی گوشش و گفت «تو نبايد درست تشخيص بدهي؟ عقل نداري؟ همين الان به كلانتري زنگ مي زني و اينها را آزاد مي كني؛ وگرنه تصميم انقلابي مي گيرم». رئيس، ديگر چيزي نگفت و بيرون رفت. بعد از چند ساعت خبر دادند زن و بچه ها از زندان آزاد شدند. سردار شهید علی هاشمی در ۴ تیرماه سال ۱۳۶۷ در جزیره مجنون جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهر ایشان در سال ۱۳۸۹ شناسایی  و در اهواز به خاک سپرده شد. راوی: سید صباح موسوی منبع: کتاب هوری ( زندگینامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی)
📖سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران... به نظرتون کارخوبیه؟؟ کیا موافقن؟؟؟ کیامخالف؟؟؟؟ اکثر دانشجویان مخالف بودن!!! بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!" بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!! تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📝⛔️ همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.....ولی استاد جواب نمیداد...🤔 یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟ شما مسئول برگه هایمابودی؟؟؟ استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...✋ استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟ همه ی دانشجویان شاکی شدن. استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟ ✍گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم... . هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت... . استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟ یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ... استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد. استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن! دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم. ⚠️برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید، پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟ بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه. چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!! تنها کسی که موافق بود .... فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود. شهدا را یاد کنیم با عمل به وصیت هاشون ... برای شادی روح شهدا دراین عصر پنجشنبه و شادی روح همه درگذشتگان صلوات... الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍﷺوَآلِ‌مُحَمَّدٍﷺوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
‌ 🌷 معجزه شهید همت از زبان یک استاد دانشگاه 🌷 یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن . در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه وایساده و میگه سوار شو بریم . ازش پرسیدم، کجا؟ گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره . سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون هارو خوب ببینم . وقتی رسیدیم از خواب پریدم. از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم . در زدم . دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در . نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید . ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته ؟ یهو زد زیر گریه . گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم . دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت. گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر بہ جبهه میرم و میجنگم تا شهید شوم ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید🌱 که حسین (ع) در میان نبرد شهید شد ای جوان مبادا در غفلت بمیریدکه علی در محراب شهید شد....🍂 قسمتی از وصیت نامه 🍃 🌺
🌱🕊 تپیدن، سوختن، در خاک و خون غلطیدن و مردن بحمدالله که درد عاشقی تدبیرها دارد... •┈•✾•┈••┈•✾•┈•
خاطره جدید از شهید آقامهدی ذاکر حسینی🌹 مرتضی عطایی موبایلش را گذاشت روی ضبط و گرفت جلوی مهدی ذاکرحسینی و گفت: خاطره‌ای که از قدیر و روح‌الله قربانی داشتی تعریف کن.😊 مهدی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم قدیر سرلک اولین شهید لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) بود. زودتر از همه‌ی ما به سوریه اومده و مدتی رفته بود پیش فرمانده تیپ حیدریون عراق. تو سابقیه اومد به ما سر بزنه. 😊 ۵۵ روز بود که سوریه بود. دستش تیر خورده بود چرک کرده بود اما حاضر نمی‌شد برگردد عقب. با ماشین اومد کنار گروهان ۱ ما. به من گفت: بچه هایی که روز تاسوعا داخل ساختمون رفته بودند، به من معرفی کن که وقتی برگشتم تو کار ازشون استفاده کنیم.☝️ اسم خودم و بچه‌ها رو برایش نوشتم. سرم رو بردم داخل ماشین که برگه رو بدم، قدیر به روح‌الله که کنارش نشسته بود گفت: اینم مثل خودته... اما من نفهمیدم منظورش از این جمله چی بود.🤔 نیم ساعت بعد از رفتنشون، یکی از بچه‌ها خبر داد که قدیر و روح الله شهید شدند.😔 شوکه شدم. به یکی از رفقا گفتم: دیدی چی شد؟! قدیر اسم مون رو نوشت و با خودش برد پیش خدا.»💔 مهدی ذاکر‌حسینی ۷ ماه بعد و مرتضی عطایی ۱۰ ماه بعد از شهادت قدیر و روح‌الله به درجه رفیع شهادت نائل آمدند...🌹 (به ترتیب در تصویر بالا سمت راست شهید روح الله قربانی🌹 سمت چپ شهید مرتضی عطایی 🌹 پایین سمت راست شهید قدیر سرلک🌹 و سمت چپ شهید آقامهدی ذاکر حسینی🌹)
روضه خانگی - حضرت علی اکبر(ع) - 165.mp3
11.08M
🎙فقطعوه بسیوفهم ارباً اربا... 🔻روضه حضرت_علی_اکبر(ع) استاد میرزامحمدی 🕊🌹🕊
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، گرفت.... 😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | عطر شوقی که در آغوش حریمت پیچید دیرگاهیست که با خاطره اش همسفرم 🔹 خادمان حرم رضوی به مناسبت آغاز دهه کرامت صحن و سرای این آستان مقدس را گلاب پاشی کردند ⚜
تابوت شهيد كه آمد ... مادر كفن را باز كرد فرزند دلبندش ؛ سر در بدن نداشت خنديد و گفت : قول داده بود بيايد و آمد ... پسرم هميشه "سرش" ميرفت ، "قولش" نميرفت مثل الان... 🥀شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و مدافعین حرم صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی 🎥 با ۱۴تا صلوات ....از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇 soleimany.ir/tour/
🍃آیت الله بهاالدینی : امام زمان(عج) از من سرباز خواستند و من ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🍃سوم شعبان نشستیم سر سفره عقد... توی سفره قرآن بود و سجاده نماز. ساده ی ساده ؛ مثل خریدمان که یک حلقه ، یک جلد کلام الله مجید ، نهج البلاغه و سری کامل تفسیر المیزان بود. شب عقد جلال گفت «اول باید نماز جماعت بخونیم».همه مهمانها ایستادند به نماز ؛ نماز جماعت مغرب و عشاء. ازدواجمان به اندازه ای بود که خبرش تیتر روزنامه ها شد. 🍀🍀🍀 🍀پس از شهادت ، عکسش محضر آیت‌الله تقدیم شد، بی‌اختیار اشک از چشمان آقا جاری شد، و فرمودند: (عج) از من یک خواست ، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم، اشک من، اشک شوق است. عطرشهادت، معطروجودتان شادی روحشون صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید ارتباط باورنکردنی و عجیب عاطفی پدر و دختر دیدن ناراحتی دختر برای بابا خیلی سخته ✅این داستان واقعی است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت رزمنده بجنوردی از مجاهدت شهدای افغانستانی 🔹نسیم افغانی «عاشق امام» بود
هدایت شده از [ حدیث دل ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَمۡوَ ٰ⁠تَۢاۚ... شاهکاری از شیخ محمدصدیق منشاوی 📖 سوره مبارکه آل عمران #سردار_سلیمانی #حدیث_نور 🍂