💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۸)
💠مصطفی غلوش آمده بود مشهد.محسن شش سال بیشتر نداشت،همراه برادرش رفت حرم که غلوش را از نزدیک ببیندو قرائت زنده اش را بشنود.اما چیزی در آن محفل چشم محسن را گرفته بود،قرائت غلوش نبود،قرائت غلوش در حرم امام رضا(ع) بود.حرم آقا آن قدر در چشم محسن بزرگ بود که روی بزرگی غلوش سایه می انداخت.
خانه شان خیابان طبرسی بود،کوچه جوادیه،نزدیک حرم.صدای تلاوت قاری های حرم تا خانه آن ها می آمد.پیش خوانی اذان که شروع می شد،گوش های محسن تیز می شد سمت قرائت ها.می دانست بلندگوی حرم مال قاری های اسمی است.آن روز در محفل غلوش،آرزویی که خیلی وقت توی دلش داشت یک دفعه آن قدر بزرگ شد که به زبانش آمد.به مصطفی گفت(داداش من خیلی دوست دارم حرم امام رضا(ع)قرآن بخوانم).مصطفی از بلند پروازی محسن خوشش آمد،گفت(هر چی می خوای از خودش بخواه)محسن خواست و آقا پذیرفت. دوسال بعد صدای نازک هشت ساله اش توی صحن ها و رواق ها پیچید.
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۴ و ۱۵
🔻🔻🔻🔻
#کلام_شهید
«شیعه چه بد با غیبت مولایش خو کرده است»
ایــن آخـرین دسـت نوشتـہ ے آقــا حجــت بــود...
او خــو نڪـرد و شهید شـد
امــا ما خـو ڪـردیم و...
#شهید_حجت_الله_رحیمی 🌷
🍃🌹🍃🌹
✨
صبح شد
ظهر شد
غروب شد
شب شد
نمی خواهی
که برگردی ؟!
إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ التَّوَّابینَ
بقره/۲۲۲
خدا از بنده اش انتظار بازگشت دارد ...♥️
#یک_حبّه_نور
در وصف شما هرچه
بخواهیم بدانیم باید که
👌فقط #سوره_والشمس بخوانیم...
آرامش این لحظہ ما لطف شماهاسٺ
رفتید که ما راحت و
آسوده بمانیم
#شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی☺️
#ایام_شهادت🌹
#شبتون_شهدایی
🌷🌷🌷🌷
🔸️مسئله این نیست که چند زن در خیابان با فلان جور حجاب ظاهر شده اند و تمام دستگاه های جمهوری اسلامی به فکر افتاده اند که با اینها مبارزه کنند ، نه مسئله ازین فراتر است.
🔸️مسئله این است که "فرهنگ غربی" برای اینکه جای خود را در جامعه انقلابی ما باز کند و سیاست های غربی برای اینکه نفوذ خودشان را در کشور انقلابی ما باز کند باید نسل جوان را به همان آرزوها و شهواتی که در همه دنیا جوانان را دارند به آن سرگرم می کنند،سرگرم کنند.
🔸️این یک سیاستی است که دارد تعقیب می شود و ما باید با آن مقابله کنیم.
..
#پویش_حجاب_فاطمے
°•|🌿🌹
#مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#ولادت : ۱۳۶۸/۲/۴
#محل_تولد : قزوین
#شهادت : ۱۳۹۴/۹/۴
#محل_شهادت : حلب، ناحیه العیس سوریه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 #برگی_از_خاطرات
🔺یادت باشه، یادم هست
◽️ساعات آخر بدرقه، همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمیتوانم بگویم دوستت دارم، نمیتوانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟»
◽️یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…»
◽️این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پلههای خانه بلندبلند میگفت «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند در حالی که اشک میریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک میکردم پاسخ میدادم «یادم هست … یادم هست …»
و حمیدم رفت…
#بمناسبت_ایامشھادت
#یادش_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
😢😢😢
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
وسط جبهه بهش گفتم:
بچه! الان چهوقتِ نماز خوندنه؟🤔
گفت:
از ڪجا معلوم شاید دیگه وقت نڪنم
و شروع کرد به نماز خوندن...📿
"السلام علیکم و رحمة الله و برکاته"
را ڪه گفت
یڪ خمپاره آمد
پَر ڪشید...✨
#آخریننماز...💔
#با_شهدا_گم_نمی_شویم .
🌸
🌸اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🌸
✨السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے
ْ الاَمان الاَمان✨
#عاشقانه_همسر_شهید💛
#مدافع_عشق🌹
روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومی...❤
بیا پیشم بشین کارِت دارم..."
گفتم...
"بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍"
گفن "ببین خانومی...❤
همین اول بهت گفته باشمااا...
کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤"
گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️
گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏
اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁
واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍
مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊
من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉
فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️
آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌
منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹
واسه زندگی اومده بودیم تهران...
با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂
سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️
بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت...
"نبینم خانومی من...😍
دلش گرفته باشه هااا...❤
پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉
میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊
اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️
که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊
#همسر_شهید_مهدی_خراسانی
هدایت شده از 🌹یا علی...
عاقبت روزی
گره خواهد گشود از بند ما
عاقبت روزی
شود از عمقِ دل لبخند ما
جمعه های بی تو
اما پر شده از چون و چند
خسته شد تقویم
از اما و چون و چند ما...
🌷 اللّهم عَجِّل لِوَلیک الفَرج 🌷
هوای این روزای من هوای سنگره
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره🕊
تا کی باید بشینم و خداخدا کنم
تا کی به عکسای شهیدامون نگاه کنم😔
╭─┅═♥️
╰─┅═♥️═┅╯
"نذرلبخندامام زمان《عج》"
پناهیان
اولین ویژگی منتظرفرج این است بایدآمادگی تبعیت ازیک امام مقتدررا داشته باشد.
سلامتی آقا ۵صلوات
#خاطراتشهدا |💛|
-محمد پاشو!..پاشو چقدر مے خوابی!؟
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم ڪسے نیست نگام ڪنه!!!
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😄
"شهید مسعود احمدیان" هرشب به ترفندے بیدارمان میڪرد براے نماز شب..عادت ڪرده بودیم!✌️🏻
#نماز_شب
#شهدایی
🔸 جوانی داشتیم بدزبان و قُلدُر شُهره محل بود. اهل نماز و روزه هم نبود صالح اصرارداشت بره و باهاش رفیق شه؛ بقیه که متوجه شده بودن باهاش مخالفت میکردن که آخه اون جوان به باورهای تو که اعتقادی ندارہ و به هیچ صراطی مستقیم نیست
🔹ولی صالح یه مبنایی برای خودش داشت.
می گفت: من که نمی تونم نسبت به این جوانِ منحرف بی تفاوت باشم.
خیلی وقت صرف کرد و زحمت کشید. آخرم تونست اون جوان رو از راه اشتباهی که انتخاب کرده بود نجات بده👌
#شهید_عبدالصالح_زارع
#شهدایی
🌹🍃🌹🍃
حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛
خدا غیور است و خواسته ات را اجابت میکند.
زندگیت سخت شده؟!
#صداش_کن
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له💚
💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۹)
💠هفت سالش که بود دبستان جوادالائمه(ع) ثبت نامش کردند؛نزدیک همان کوچه جوادیه.یک ماه که گذشت مامان را برای انجمن اولیا و مربیان خواستند.پدر و مادرها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند.پدر مادر ها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند،معلم محسن بلند شد.دفتری را سردست گرفت و جلوی چشم همه ورق زد.همه نگاه کردند به خط خوش دفتر و دهان معلم که داشت می گفت(محسن حاجی حسنی کارگر با همه دانش آموزام فرق می کنه.نگاه کنید دفتر دیکته اش رو.یه نوزده نمی بینید.)انگار یک دسته کبوتر با هم توی دل مامان شروع کردند به بال زدن.هنوز یک ماه نگذشته محسن این طور گل کرده بود.
وقتی فهمیدند محسن قاری قرآن است،بلندگوی روی سکو هر روز انتظارش را می کشید.تلاوت های سر صف فرصت خوبی بود برای پس دادن درس هایی که از مصطفی و بقیه اساتید می گرفت.مسابقات دانش آموزی که راه افتاد محسن بارها برای مدرسه اش افتخار کسب کرد.مامان دلش می سوخت.بهش می گفت(از این ور مدرسه می روی،از اون ور شهرستان می ری برای قرائت،درس قرآنت هم که هست.از پا در میای خوب.)جواب محسن فقط یک چیز بود؛(من مال قرآنم.)
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۵
🔻🔻🔻🔻