هوای این روزای من هوای سنگره
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره🕊
تا کی باید بشینم و خداخدا کنم
تا کی به عکسای شهیدامون نگاه کنم😔
╭─┅═♥️
╰─┅═♥️═┅╯
"نذرلبخندامام زمان《عج》"
پناهیان
اولین ویژگی منتظرفرج این است بایدآمادگی تبعیت ازیک امام مقتدررا داشته باشد.
سلامتی آقا ۵صلوات
#خاطراتشهدا |💛|
-محمد پاشو!..پاشو چقدر مے خوابی!؟
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم ڪسے نیست نگام ڪنه!!!
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😄
"شهید مسعود احمدیان" هرشب به ترفندے بیدارمان میڪرد براے نماز شب..عادت ڪرده بودیم!✌️🏻
#نماز_شب
#شهدایی
🔸 جوانی داشتیم بدزبان و قُلدُر شُهره محل بود. اهل نماز و روزه هم نبود صالح اصرارداشت بره و باهاش رفیق شه؛ بقیه که متوجه شده بودن باهاش مخالفت میکردن که آخه اون جوان به باورهای تو که اعتقادی ندارہ و به هیچ صراطی مستقیم نیست
🔹ولی صالح یه مبنایی برای خودش داشت.
می گفت: من که نمی تونم نسبت به این جوانِ منحرف بی تفاوت باشم.
خیلی وقت صرف کرد و زحمت کشید. آخرم تونست اون جوان رو از راه اشتباهی که انتخاب کرده بود نجات بده👌
#شهید_عبدالصالح_زارع
#شهدایی
🌹🍃🌹🍃
حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛
خدا غیور است و خواسته ات را اجابت میکند.
زندگیت سخت شده؟!
#صداش_کن
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له💚
💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۹)
💠هفت سالش که بود دبستان جوادالائمه(ع) ثبت نامش کردند؛نزدیک همان کوچه جوادیه.یک ماه که گذشت مامان را برای انجمن اولیا و مربیان خواستند.پدر و مادرها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند.پدر مادر ها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند،معلم محسن بلند شد.دفتری را سردست گرفت و جلوی چشم همه ورق زد.همه نگاه کردند به خط خوش دفتر و دهان معلم که داشت می گفت(محسن حاجی حسنی کارگر با همه دانش آموزام فرق می کنه.نگاه کنید دفتر دیکته اش رو.یه نوزده نمی بینید.)انگار یک دسته کبوتر با هم توی دل مامان شروع کردند به بال زدن.هنوز یک ماه نگذشته محسن این طور گل کرده بود.
وقتی فهمیدند محسن قاری قرآن است،بلندگوی روی سکو هر روز انتظارش را می کشید.تلاوت های سر صف فرصت خوبی بود برای پس دادن درس هایی که از مصطفی و بقیه اساتید می گرفت.مسابقات دانش آموزی که راه افتاد محسن بارها برای مدرسه اش افتخار کسب کرد.مامان دلش می سوخت.بهش می گفت(از این ور مدرسه می روی،از اون ور شهرستان می ری برای قرائت،درس قرآنت هم که هست.از پا در میای خوب.)جواب محسن فقط یک چیز بود؛(من مال قرآنم.)
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۵
🔻🔻🔻🔻