دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیستونهم تو ترمینال راه آهن منتظر قطار
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیام
برای نماز صبح، ظهر و مغرب میرفتیم حرم
بهترین روزای عمرم بود
خیلی مزه میداد
سید: رقیه بانو
بریم بازار دو دست لباس بخریم
برای نماز
-😍😍😍فدای ایده های سیدم بشم
سید:خدانکنه
یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید
برای نماز خریدیم
ماکه از سفر برگشتیم
محدثه و سیدمحمد
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا
سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم
نشد بریم کربلا
منم پرو پرو گفت منو با جوجه هامون ببر
سید- ای به چشم
رقیه جان
از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن
-چشم حتما
به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون ببینیم
مطهره و منو سید،
-أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه
سید: خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده
-أه خونه کیه؟
سید: خونه مامان بزرگم
بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده
خانم رادفر بچهها کی میان؟
مطهره :سه روز دیگه
سید: رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچهها بیان
مطهره: آقای حسینی منم میام کمک
سید: ممنونم
ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری
الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد
مونده بود رنگ آمیزی که قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی
آقایون هم سقفها رو رنگ کنن
بالاخره کار کانون تموم شد
اتاقها با تور و مقواو کاغذرنگی و فوم تزئین شد
تبلیغات در سطح استان انجام شد،
چون کار کودک بود تصمیم گرفتیم اسم کانون بذاریم
《کانون مذهبی فرهنگی حضرت رقیه》
بالاخره امروز بعد از پنج ماه بچه ها ثبت نام شدند
قرار شد حسنا و محدثه بچه هارو ثبت نام کنن
منو سید بریم معراج الشهدا مصاحبه با همرزم شهید رضا حسن پور
سر راه برگشت هم مداد رنگی و کاغذ A4، آبرنگ و.....بخریم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیام برای نماز صبح، ظهر و مغرب میرفتیم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیویکم
اسم همرزم شهید حسن پور
رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود
با ورود سرادر محسنی دوربین و ضبط صوت آماده شد
سرادر محسنی : قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد
بسم الله حالا شروع کنیم
فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم
انگار خودشون حرف میزنن
سید: چه عالی
💠 زندگینامه سردار شهید رضا حسن پور
من رضا حسن پور ، در سال 1339 در تهران بدنیا آمدم دوران كودكی را در تهران پشت سر گذاشتم . پدر و مادرم انسانهای مذهبی ، معتقد ، اما محروم از تمتعات زندگی بودند . هفت سالم بود كه همراه پدر و مادرم از تهران به قزوین آمدیم. در قزوین دورة بتدایی را شروع كردم . دورة ابتدایی را با نمره های خوب قبول شدم . فشار بار زندگی بر دوش پدر و مادرم سنگینی می كرد . حس كردم ادامة تحصیل برایم مشكل خواهد بود . از این رو مجبور به ترك تحصیل شدم و نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم .
💠 فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
رضا كه فردی محرومیت كشیده و رنج دیده بود ، با شروع نخستین جرقه های انقلاب ، خود را به جریان زلال انقلاب می سپارد . او تمام امیدها و آرزوهایش را در انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) مجسم می دارد و از این رو ، دل در گرو رهبر می سپارد و با شور امید در تمام صحنه های انقلاب حضور مشتاقانه و فعال می یابد .
رضا در تمام راهپیماییهای شهر ((قزوین )) به طور جدی شركت می جوید . وی در سال 1356 با دختری پارسا و پاكدامن ازدواج و از آن پس ، همراهی دلسوز و یاری با وفا برای ادامة زندگی و فعالیتهایش می جوید . رضا در روزهای پیروزی انقلاب ، همراه دوستان خود در شهر قزوین فعالانه حضور می یابد و با ایثارگری فراوان در صحنه های مختلف وارد می شود .
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیویکم اسم همرزم شهید حسن پور رضا محسن
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیودوم
💠 فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی
رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با كمیتة انقلاب اسلامی همكاری میكند و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب به فعالیت میپردازد. پس از چند ماه فعالیت در تهران، دوباره به شهر قزوین باز میگردد. سال 1358 به دنبال تحركات گروهكهای ضد انقلاب در لستان كردستان، همراه یك گروه، راهی این استان میشود و با شهامت و شجاعت در سركوبی ضد انقلاب شركت میجوید. وی در پاكسازی شهر (( تكاب )) از لوث ضد انقلاب، شجاعانه میجنگد.
روزها به مبارزه و مقابله با ضد انقلاب مشغول میشود و شبها هم برای حفظ امنتیت شهر، به گشت زنی در سطح شهر میپردازد .
رضا آخر سال 1358 به عضویت رسمی (( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )) شهر قزوین در میآید و خود را وقف حفاظت از دستاوردهای انقلاب اسلامی میكند. او در سل 1359 طی مأموریتی، به عنوان فرمانده یك گروه به (( قصر شیرین )) اعزام میگردد و در آنجا به مقابله با منافقین و نیروهای عراق مشغول میشود.
رضا مدتی نیز در قزوین، به دنبال قیام مسلحانه منافقین، به مقابله با این گروهك تروریستی اقدام و در جنگ شهری و جنگ گریز در شهر قزوین، تعدادی از آنان را دستگیر میكند. یكی از دوستانش میگوید: (( با رضا در ‹‹واحد عملیّات ›› سپاه قزوین بودیم یك روز خبر دادند كه تو شهر شخصی به اسم ‹‹حصاری›› را منافقین ترور كردهاند رضا سریع خودش را با موتور به محل حادثه میرساند و با شهامت تمام، یكی از منافقین را دستگیر میكند و یكی از آنان نیز از محل میگریزد))
💠 فعالیتهای شهید در دوران دفاع مقدس
حسن پور كه پیش از شروع جنگ تحمیلی، در منطقة غرب، در حال مبارزه با ضد انقلاب بود: با شروع جنگ بلافاصله خود را به پیشتازان مبارزه با دشمن می رساند. وی مدتی در ((گیلانغرب )) و (( سرپل ذهاب )) میجنگد و به عنوان مسئوول گروه، رشادتهای فراوانی از خود نشان میدهد پس از آن مدت شش ماه از اوایل سال 1360 به سرپرستی یك گروه چهل نفره از قزوین به منطقه (( میمك )) اعزام میشود. در طول این مدت، با توان بالای رزمی، در آزاد سازی ارتفاعات میمك شركت میجوید. با شهامت تمام در شناسایی منطقه، تا عمق دشمن نفوذ میكند. یك بار نیز همراه سه نفر از همرزمان خود، به تعقیب نیروهای عراقی میروند و یك تانك سالم را از آنان به غنیمت میگیرند.
حسن پور پس از مدتی، برای گذرانیدن یك دوره آموزش تخصص به تهران میآید پس از فرا گرفتن آموزش، به جبهههای جنوب اعزام میشود وی در عملیّات فتح المبین به عنوان (( فرمانده گردان )) در عملیّات شركت میكند و با مدیریت و نظم خاصی، به هدایت نیروها میپردازد. در این عملیّات، از ناحیة سر و پهلو مجروح میشود و با همان حالت، به اسارت نیروهای عراقی در میآید. اما پس از كامل شدن حلقه محاصره دشمن نیروهای عراقی به اسارت رزمندگان در میآیند و رضا هم از چنگ آنان آزاد میشود: اما یك هفته بیشتر در پشت جبهه نمیماند و هنوز كاملاً سلامتیاش را باز نیافته، به جبهه باز میگردد. او با مسئوولیت فرمانده گردان در عملیّات (( رمضان )) حضور مییابد و حماسه میآفریند.
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیودوم 💠 فعالیتهای شهید پس از پیروزی ان
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوسوم
مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد
پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت
لبه میز روگرفتم که نیفتم
چندروز بود سرگیجه و حالت تهوع داشتم
مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد ؟
خوبی؟
-آره خوبم
فقط یه سرگیجه عادیه
چندروزه حالم همینه
سید:😡😡😡خسته نباشی الان به من میگی
زود حاضرشو بریم دکتر
-چشم
بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد
خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده ؟
-خانم دکتر چندروزه حالت تهوه وسرگیجه دارم
خانم دکتر:اینا علایم بارداریه
اما بذار نبضت بگیره
نبضم حاکی از بارداریه
این آزمایش انجام بده جواب فردا بیار
چشام داشت از حدقه میزد بیرون باردار😳قراره مادر شم 😐
-چشم حتما
فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیریم
جواب مثبت عین قند بود تو دلم که اب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر میکرد
خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید
-مجتبی جان لطفا برو پیش بابا
سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی
به مزار بابا نزدیک شدیم
-باباجونم
بابا
ببین دخترت مادر شده
بازم نیستی بهش تبریک بگی
نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدربزرگا
آی خدا من دلم بابامو میخاد
بی تابیم داشت زیاد میشد
که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست
میریم خونه حاج خانم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیودوم 💠 فعالیتهای شهید پس از پیروزی ان
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوسوم
مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد
پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت
لبه میز روگرفتم که نیفتم
چندروز بود سرگیجه و حالت تهوع داشتم
مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد ؟
خوبی؟
-آره خوبم
فقط یه سرگیجه عادیه
چندروزه حالم همینه
سید:😡😡😡خسته نباشی الان به من میگی
زود حاضرشو بریم دکتر
-چشم
بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد
خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده ؟
-خانم دکتر چندروزه حالت تهوه وسرگیجه دارم
خانم دکتر:اینا علایم بارداریه
اما بذار نبضت بگیره
نبضم حاکی از بارداریه
این آزمایش انجام بده جواب فردا بیار
چشام داشت از حدقه میزد بیرون باردار😳قراره مادر شم 😐
-چشم حتما
فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیریم
جواب مثبت عین قند بود تو دلم که اب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر میکرد
خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید
-مجتبی جان لطفا برو پیش بابا
سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی
به مزار بابا نزدیک شدیم
-باباجونم
بابا
ببین دخترت مادر شده
بازم نیستی بهش تبریک بگی
نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدربزرگا
آی خدا من دلم بابامو میخاد
بی تابیم داشت زیاد میشد
که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست
میریم خونه حاج خانم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوسوم مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدر
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوچهارم
مجتبی سرراه یه جعبه شیرینی خرید
به مامان خودشم زنگ زد بیان خونه مامانم
مامانا چقدر خوشحال شدن
مادرجون(مامان آقاسید):رقیه جان دخترم چندوقته مامان شدی؟
-دکتر گفت یه ماهه مادرجون
یک ماه و هفت روز دیگه هم باید برم معاینه سلامت بچه
مادرجون :آره حتما برو عزیزم
وای ما ماجرایی داشتیم چه خونه چه تو کانون تا میومدم یه چیز بردارم سید نمیذاشت
بارداری شیرین ترین دوره زندگی یه خانمه
خدارو شاکرم که همسرم عالیه
توراه دکتر بودیم
بعداز معاینه سلامت بچه ها تایید شد
آره بچه ها
امروز تو ۶۹روز بارداریم متوجه شدیم من دوقلو حامله ام 😍😍
دوتا دوردونه فسقلی واااای خدایا شکرت
سید:خانم چرا زحمت کشیدی من چای میرختم برای هردومون
-دیگه چی من بشینم شما چای بریزیم
سیدجان
دلم یه چیزی میخاد
سید-چی خانمم 😍😍
-الان تقریبا ۱۱ماهه نرفتیم معراج الشهدا
میشه فردا مارو ببری
سید:بله خانمم
اتفاقا فردا دعای کمیل هم هست
راستی رقیه بانو محرم هئیت کجا بریم؟
-هئیت خودمون آقای حسینی 😂😂
سید:چی گفتی؟😡😡
-شوخی کردم
سید:بیخود کردی
دفعه آخرت باشه
فهمیدی
-بله 😢😢😢😭😭😭
دیروز رفتیم سونوگرافی مشخص شد بچه ها یه دختر یه پسرن 👧👶
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوچهارم مجتبی سرراه یه جعبه شیرینی خری
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوپنجم
روزها از پس هم میگذشت و من هرر وز به زمان زایمانم نزدیک می شد
دقیقا ۴-۵ساعت دیگه بچه ها دنیا میان
سیدبهم نزدیک شد
خانمی استرس نداشته باشیا توکل کن به خود بی بی حضرت زهرا
-سید چند ساعت دیگه فاطمه و علی بدنیا میان
سید: آره خانمم
تا دم اتاق عمل همراهیم کرد پیشانیم بوسید
بعداز یک ساعت نیم دیگه از اتاق عمل بیرون اومدم
بعداز چندساعت به هوش اومدم
سید: مامان خانم خوبی؟
-بچه ها کجان؟
سید: تو اتاق کودک
الان میارنشون
سید حالت قهر به خودش گرفت
_بچهاتو دیدی باباشونو یادت رفت☹️
خندم گرفت 😅
دوقلوهای من باهم وارد اتاق شدند
سیدمجتبی رفت به سمت پسرمون وبغلش کرد داد بغلم خودشم دخترمون بغل کرد
-سیدکوچولوی مامان خوش اومدی
سیدمجتبی:فاطمه خانم دخترم چشماتو باز کن بابا چشمای خوشگلتو ببینه دخترم
نه فاطمه سادات نه سیدعلی چشمامشون باز نمیکردن
-سیدجان این دوتا چرا چشماشون باز نمیکنن
وای سید خاک تو سرم نکنه بچه ها یه مشکلی دارن که چشماشون باز نمیشه
سید:باهوش ادیسون
خانم دکتر
این بچه ها باید صدای قلبت گوش بدن
-خب چیکار کنم من که ندیده بودم
سید:😂😂😂😂بذار رو قلبت بچه سیدهارو
باصدای گریه سیدعلی فاطمه سادات هم چشماشو باز کرد
-وای سید ببین ببین رنگ چشماشون شبیه چشمای توه 😍😍😍❤️❤️
سید:اما من دوست داشتم مثل رنگ چشمای تو مشکی باشه
-إه آقا چشمای عسلی شما تمام دنیا منه
تق تق
مجتبی درباز کرد مامان ها و حسین و حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده بودن دیدنم
حسین خیلی خوشحال بود مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون میکرد که یهوحسنا گفت اقایی بچها تموم شدن ولشون کن
با حرفش همه زدیم زیر خنده
بعداز ۳-۴روز از بیمارستان مرخص شدم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوپنجم روزها از پس هم میگذشت و من هرر
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوششم
تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
امروز بچه ها ۵۸روزشونه
سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم
بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان
ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم
بعد گذاشتمشون تو سبد
به سمت کانون راه افتادم
وارد کانون شدم
صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد
وارد اتاق شدم
-بچه ها چه خبره ؟😡😡😡
مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است
-چی شده 😡😡😡
محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو
-کدوم سیدعلی؟ 😳😳😳
محدثه:سیدعلی خودمون
-محدثه حواست به این بچه ها باشه
مطهره بیا بریم پایین باهم بگو
مطهره:چشم
رفتیم زیرزمین
-خب بگو
مطهره:چیو 😳😳😳
-کیو دوست داری؟
مطهره :بخدا ....
-قسم دورغ
مطهره:جواد 🙈🙈🙈
-جواد رفیعی ؟
مطهره:اوهوم
-خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟
مطهره:روشو نداره
-منو سید میگیم
گوشیم زنگ خورد
-سلام حلال زاده ای سیدجان
سید:إه چی شده؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم
-منتظرم عزیزم
بعدم بیا کانون دنبال ما
سید:چشم خانم
بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه
الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم
شب میریم اونجا
سید: آفرین خانم گل
فعلا یاعلی
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوششم تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوهفتم
من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن
امروز قراره همگی بریم مشهد
من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه
رفتیم هتل
اتاقمون گرفتیم
سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم
شما خودت آماده شو
-ممنونم عزیزم
رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن
رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید
حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم
محدثه :ما بریم قم بعد
-فرحناز تو چی
فرحناز:من من
-وا توچی؟
فرحناز :من ۲۵روزه باردارم
-إه به آقامهدوی گفتی؟
فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم
-أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم
فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم
-عزیزم
فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است
-وای یاامام حسین
یا امام رضا 😭😭😭😭😭
فرحناز:رقیه آروم باش
گفتم سال بعد
تو پیشواز میری 😡😡😡
هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره
پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه
حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست
محدثه یه ماهه بارداره
حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان
دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن
جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره
منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره
اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم
آرام باش
پامو سست نکن رقیه
تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم
اجازه بده برم
-وای مجتبی
وای تو رو خدا قسم نده سخته 😭اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم
_به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی
حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن 😢
چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم
_برو عزیزم
برو آقا
سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان
جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوهفتم من و سید با پدر و مادر جواد حرف
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوهشتم
مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته
-هیچی
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه 😔😔😔
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره
-آره 😢😢
سیدمجتبی و حسین هم میرن
فرحناز:حسین آقا داداشت ؟
- آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی حضرت زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم
فرحناز :راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری
-نه قربونت
یاعلی
رفتم به بچه ها سر زدم
هردو خواب بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه
همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم 😍😍😢😢
سید:بانو کجا غرقی؟
باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه 😭😭😭
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران
سخته
حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان
-😭😭😭😭باشه
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی😳😳😳
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از علمیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوهشتم مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو م
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیونهم
آه از لحظه وداع با مجتبی، فاطمهسادات و سیدعلی آروم نشدند
آخرسر سید مجبور شد انقدر با بچهها بازی کنه تا بخوانن😴😴
وقت رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان
خیلی دوست دارم😍
مراقب خودت و بچهها باش
-برو خدا به همرات
بدون، منتظرتم
در و بستم و رفتم تو، های های گریه میکردم😭 که یکدفعه سیدعلی پسرم دستاش زد به پشتم و گفت
ماما
ماما
-جان مامان
عزیز مامان
مامان شما دوتارو😍 نداشت میمرد که
داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم زنگ خورد📱
-الو فرحناز
فرحناز: خواهرجان خوبی؟
-خوب
فرحناز چه میشه؟
مردمون😳
درحال سکتهام
فرحناز: صبور باش
صحیح و سالم برمیگردن
بچهها چطورن؟
-وای فرحناز روضهای بود
سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه میکردن😭😭
فرحناز: الهی بمیرم براشون
رقیه میای بریم هئیت؟
-آره عزیزم
فرحناز به حسنا هم بگم بیاد؟
-آره عزیزم بگو
بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضهی حضرت زینب بود
تو هئیت گریه کردم😭 آروم شدم
انگار خود خانم بیبی زینب بهم صبر عطا کرده
یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت😔
تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود
وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد 📱
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیونهم آه از لحظه وداع با مجتبی، فاطمه
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلم
گوشی و برداشتم📞
یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید
با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟😔
سید: من بمیرم برات
خانمم بخدا نمیشه
الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته
قلبم برای لحظهایی ایستاد، دیگه نمیتپید پژواک صداها تو سرم بود
یعنی چی حلالم کن یعنی ...😱
وای نه تصورشم کمرم و میشکونه
صدای مجتبی من و از حصار ترس بیرون کشید😔
سید: رقیه جان صدام و میشنوی من باید برم صدام میزنن
آروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت : دوستت دارم😍 خداحافظ✋
بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم😭😭 گوشی از دستم سر خورد
نشستم رو زمین و زانوهام و تو اغوش گرفتم، بی تاب بودم
یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن🍃
رفتم نماز بخونم عبای مجتبی رو دیدم گرفتم بغلم عبارو، فقط گریه میکردم😭😭
خدایا کمکمون کن
روزها پشت سر هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام و نداشتم
تا گوشی خونه زنگ خورد ☎️
بسم الله گفتم و گوشی و برداشتم
فرحناز بود
بدون سلام و علیک گفت
رقیه تلگرام دیدی؟
-نه چطور؟
فرحناز: میگن تو سوریه یه منطقهای به اسم خان طومان عملیات شده
تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست
-یاحسین😱😱
فرحناز: من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده
تو هم میای؟
-آره حتما
فقط صبر کن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون
بعد بریمـ
فرحناز:باشه
به سمت ناحیه رفتیم
غلغله بود
منو فرحناز رفتیم داخل
همکار سید: خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شما رو هم در جریان میذاریم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلم گوشی و برداشتم📞 یهو صدای مجتبی تو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلویکم
ده روز از رفتن ما به سپاه میگذره
اما هنوز از اونا هیچ خبری به ما نرسیده😔
تواین ده روز ما هر نذر و نیازی بلد بودیم کردیم، نگرانی من دو چندان بود
هم از جانب برادرم، هم همسرم
خدایا خودت مراقبشون باش🍃
گوشی خونه زنگ زد☎️
الو بفرمایید
سلام خانم حسینی امروز ساعت۴ ناحیه باشید
بچهها رو همراه بیارید، بله حتما
تو دلم غوغا به پا شد استرس داشت امونم و میبرید
ساعت ۴ بود، رسیدیم ناحیه
زن داداشم و فرحناز هم بودن
بعد از یه ربع چشم انتظاری، فرمانده ناحیه با پیراهن سیاه وارد شد😳
فرمانده: 🍃بسم الله الرحمن الرحیم
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🍃
خواهرای بزرگوار این مصیبت برای ما هم خیلی سنگین هست
شهادت🌷 همرزمهامون واقعا سخته
خبر اسارت همکارمون مارو از پا در میاره😔
از بین همکارا و همرزمای ما ۱۳شهید و ۲ اسیر داشتیم
خانم حسینی و خانم مهدوی انشاءالله صبر زینبی داشته باشید
اسارت کار زینبی هست
همسراتون اسیر شدن😱😱
-یا امام حسین
اسامی شهدا هم به ترتیب
➖حسین جمالی
➖احمد ابوالفضلی
➖صادق عباسی
➖کامران حیدری
➖احمد شیری
➖امیر کریمی
➖بهمن محمدی
➖جواد اکبری
متاسفانه برای تحویل اجساد هم باید چند ماهی صبر کنیم😔😔
خدایا این چه امتحانیه
خودم و فراموش کردم، با فرحناز به سمت حسنا رفتیم زن داداش مظلومم تازه شش ماهه باردار بود
الان با این خبر چه باید کنه😳😔
حسنا پاشد راه بره که غش کرد..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلویکم ده روز از رفتن ما به سپاه میگذر
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلودوم
با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکتر👨⚕
دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید
خونه هامون سیاه پوش شد🏴
مردای خونه نبودن
وای از فکرامون
الان داعش با سید داره چیکار میکنه😱😭
بچهها خوابیدن😴😴
به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم و برداشتم😭
مجتبی کجایی؟
کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن
کجایی تا پناهگاهم باشی
مرد من زیر شنکجهای
خدایا کاش کاش شهید🌷 میشد اما گیر این حرملهها نمیافتاد
اشکام باهم مسابقه داشتن
وای برادر جوانم
بچهاش
خدایا برادرم کی برمیگرده😔
کت شلوار و گذاشتم سر جاش
یه مانتوی سیاه تنم کردم
روسری سیاهم و لبنانی بستم
تن بچهها هم لباس سیاه کردم
هنوز نه خبر اسارت سید و به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسین و😔😔
چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر
چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت
یا زینب کبری کمکم کن
دخترم ایام دور از پدریت شروع شد
گوشی☎️ و برداشتم الو سلام مامان جون
مامان جون(مادر سید): سلام دخترم خوبی؟
صدات چرا گرفته؟
-چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون
مامان جون: قدمتون سر چشم
استارت رو با ذکر خدا به امید خودت
خودت بهم کمک کن زدم
یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون
زنگ زدم🛎
مادر مثل همیشه اومد استقبالمون
مامان جون: سلام دخترم خوبی؟
چرا سیاه پوشیدی؟
چیزی شده ؟
-خوبم مادر
آقاجون هستن ؟
مامان جون: آره تو خونست
رقیه چی شده مادر؟
داخل شدیم
-سلام آقاجون
آقاجون : سلام باباجان
-مادر میشه بیاید بشینید
-من امروز سپاه بودم
حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقهای به اسم خان طومان عملیات میشه
بچههای مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن
مامان جون: یاامام حسین 😱
مجتبی چی ؟
-😔😔😔😔مامان مجتبی من اسیر شده
حسین داداشم شهید شده 😭😭😭😭
مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت
با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد
بعد از چند دقیقه گفت
رقیه الان چی میشه ؟
-تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا رو🌷
مامان جون: به مادرت گفتی؟
-نه
مامان جون: منم میام باهت بریم به مادرت بگیم
رقیه اشک نریز😭😭
دشمن شاد میشه
ما رو از خلقت مدافع حرم آفریدهاند
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلودوم با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوسوم
روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم
حسنا اومده پیش مامان چون وضعش خیلی اضطراری بود
سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره
من و زینب خونه مادر بودیم
که گوشیم زنگ خورد📱
-الو بفرمایید
آقای حسن پور: سلام خانم حسینی
ببخشید مزاحمتون شدم
-سلام آقای حسن پور مراحمید
خبری شده؟
آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید
و حدود ۲۵ روز دیگه شهدا🌷 وارد ایران میشن
بعد از معاینه یعنی حدود ۵ روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه
-خیلی ممنونم آقای حسن پور
اجرتون با امام حسین🍃
گوشی رو قطع کردم
حسنا: آجی خبری شده؟
-با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است
حسنا: وای خدایا شکرت 😭
اشکاش جلوی حرف زدنشون و گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد، ترسیدم😱 دوییدم سمتش
-حسنا جان خوبی؟
با چهرهایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد: نه آجی
-بریم دکتر
حالش وخیم بود سریع رسوندمش
به محض ورود رفتم داخل بیمارستان🏥 و به همراه چندتا پرستار برگرشتم
بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل
اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن😭😭
خدایا این مادر و بچه رو نجات بده خدایا تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونههای تسبیح📿 و روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم 😢
بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰ از اتاق عمل خارج شد
سراسیمه به سمتش رفتم
_اقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: هر دوشون خوبن😍
_خدایا شکرت آهی کشیدم و گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدید😭
دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟
با بغضی که گلوم و چنگ میزد گفتم: برادرم شهید شده
_متاسفم حلالم کنید😔
اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش، مردخونش اسم بچه مظلومش و انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرش و گذاشت حسین🍃
روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوسوم روزها از پس هم میگذشت و ما فقط
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوچهارم
بالاخره روز سی ام رسید
چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود
۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن
و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا
من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا
-حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش😞
حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی
حسین رو سینه پدرش قرار دادیم
حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن
اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون
حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش
روز تشیع مردم همه اومده بودن
هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت
میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی
اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه
همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند
تو اوج جوانی بودیم
به نظر طول دوره زندگی مهم نیست
این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه
مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت
تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم
گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد 😩
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
هفت روز از دفن شهدا میگذره
وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی
میبنی همه تو اوج جوانی
تنها شدن
داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم
که یه دفعه فرحناز گفت : رقیه میای بریم کربلا ؟
-هان 😳😳
چی😳😳
کجا؟
فرحناز: إه توام کربلا میای؟
-آخه چه جوری؟
فرحناز: میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم
البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری
از فردا میفتیم دنبال کاراش
-اوووم باشه اما بذار اول با مادر جون مشورت کنم
فرحناز: باشه
رسیدم خونه
شماره مادرجون گرفتم
-سلام مادر خوبید؟
مادرجون:ممنون دخترم
بچه ها خوبن
-الحمدالله
مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا
مادرجون :اجازه نمیخاد که التماس دعا
بافرحناز رفتیم عکس گرفتم
فرم گذرنامه پرکردم
همه مدارکم کامل بود
خانمی که مدارک چک میکرد بهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست
هاله اشک چشمامو پوشند
فرحناز: خانمی شوهرش اسیره
خانمه:اسیر😳😳😳
اسیر کجاست ؟
فرحناز :اسیر داعش
خانم:وای الهی
خدا بهت صبر بده
پس یه مدرک بیارید که اسیر هستن
مدارکمون کامل شد
باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوچهارم بالاخره روز سی ام رسید چون ت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوپنجم
تو فرودگاه منتظر بودیم تا شماره پرواز خونده بشه
دست مامانم رفت رو قلبش ❤️
جلوی پاش زانو زدم
-مامان خوبی؟
مامان :آره عزیزم
-جان رقیه خوبی؟
مامان:آره برو عزیزم
اونجا برای من دعا کن🍃
رفتم سمت حسنا دستش و فشار دادم
حسنا مراقب مامان باش
حسنا: مطمئن باش عزیزم
پرواز ما به سمت قطب عاشقی به حرکت درامد✈️
چشم دوختم از دریچهی کوچک هواپیما به ابرهایی که بر فراز زمین بود سید من الان کجای این زمین خاکیه تو چه حال و روزیه خدایا قرار بود باهم بریم پیش ارباب اما الان تنها، دلتنگشم بهم برش گردون😭😭
اول رفتیم نجف اشرف
هتل تا حرم خیلی نزدیک بود
بعد از تعویض لباسای بچهها و پوشیدن لباس سیاه خودمون راهی حرم شدیم🍃
وارد که شدیم چشمون به یه ایوون طلایی افتاد
هق هق میکردم
سید جات خالی بود
قرار بود باهم بیایم
اما الان تو اسیر داعشی😭😭
و سرانجام این اسارت مشخص نیست
سه روز حضورمون تو نجف مثل برق و باد گذشت
راهی کربلا شدیم بهشت که میگن کربلاست
سیدعلی ،فاطمه سادات و کاوه (پسر فرحناز) تو بینالحرمین با هم بازی میکردند
اول رفتیم زیارت آقا قمربنی هاشم بعد امام حسین🍃
آقا خودت بهم صبر و قرار بده
طاقت زندگی بدون سید رو ندارم اقاجان بی پدر بزرگ شدم سایه پدرم رو از سر بچههام کم نکن
تمام سفر اشک و اه بود😢😭
سفر کربلا تموم شد و ما الان تو فرودگاه نجف آماده پرواز✈️ به ایرانیم
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست
تو فرودگاه تهران به زمین نشستیم
وقتی از پله برقی اومدیم پایین
هیچ کس نیومده بود استقبالمون😳
-وا فرحناز
چرا هیچکس نیومده؟
فرحناز: حالا بیا بریم برات میگم
-فرحناز تو روخدا بگو ببینم چی شده ؟
فرحناز -رقیه دیشب حسنا زنگ زد☎️ بهم
دیروز ظهر قلب❤️ مادرت درد میگیره
-فرحناز تو رو خدا مامانم چش شده
فرحناز: آروم باش خواهرم
امتحانات سخته اما محکم باش
-نگو که مامانم رفته پیش بابام 😭😭😭
فرحناز: حسنا میگفت تا برسونش بیمارستان ایست قلبی کرده
و الان فقط منتظر تو هستن
همه زائرای امام حسین از فرودگاه همسراشون میان دنبالشون
برای من نه تنها همسرم نبود داغدار مادرمم بودم😭😭
با حضور من هماهنگ شد مادرم تا عصر به خاک سپرده بشه
مامانم تنهام گذاشتی چرا
سلام منو به بابا برسون
خم شدم پیشانیش و بوسیدم😘
اشکی نبود تا بریزم
فولاد آب دیده شده بودم
اخ که چه تنهاشدم😔😭 سید کجایی که الان تو این وضعیت ارومم کنی
حسین داداشی کجایی ، کجایی که ببینی کمرم شکست کجایی که ببینی خواهرت تو اوج جوونی پیر شده
کجایین که رقیه دیگه داره کم میاره😭
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوپنجم تو فرودگاه منتظر بودیم تا شمار
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوششم
روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظی کرده بودم😔
دیروز چهلم مادرم بود
با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزار بار میمردم زنده میشدم
گوشی همراه خودم زنگ خورد📱
عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه، فرحناز، مطهره گرفته بودیم
نمایان شد اسم مطهره بود
-الو سلام عزیزم
خوبی؟مطهره جان
مطهره :مرسی
رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟
-آره عزیزم سهشنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست
اگه وقت دارید من اونروز مزارم
مطهره : ممنونم عزیزم🙏
یه کیک ۵-۶ کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون
دادم بزنه رو کیک🎂
روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک
شمع عدد ۲۵خریدم
ظروف یک بار مصرف خریدم
به سمت مزار شهدا🌷 حرکت کردم
امروز سالگرد عملیات هم بود
برای همین مزار شلوغ بود
چاقو رو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی
کیک و بریدن و بین همرزمای سید پخش کردم
بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید
از مجتبی و خاطراتش گفتم
داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت
رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم😔
میریم ساکن جوار امام رضا بشیم
فردا حرکت میکنیم
رفتیم راه آهن🚉 مامان اینا راه بندازیم
مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت
گوشیم و گرفتم با مادر حرف بزنه
ساعت ۴ صبح بود گوشیم زنگ خورد📱
-یاامام حسین الان کیه آخه
بفرمایید
سلام خانم ما دو تا تصادفی داریم آخرین شماره شماست😱
-خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟
ناشناس: خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا
شماره فرحناز و گرفتم
فرحناز: رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی😳
-😭😭😭😭سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن
بیا بریم اونجا
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوششم روزها پی هم میگذشت من با لبخند
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوهفتم
بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن
به سمت پذیریش رفتم
با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید به من زنگ زدن گفتن مادر و پدرم تصادف کردن اینجان ؟
خانم پرستار:ما فقط دو تصادفی داریم ک متاسفانه فوت کردند
با شنیدن این ماجرا پخش زمین شدم
وقتی به هوش اومدم
پرستار گفت :مامان و بابات بودن ؟
-پدر و مادر همسرم هستن
اما فرقی با پدر و مادر خودم ندارن
پرستار:پس همسرت کجاست ؟
-همسرم اسیره
میشه زنگ بزنید خواهرشوهرم از اهواز بیاد
پرستار:باشه شمارشو بده
فرحناز میگفت وقتی با مبیناسادات (خواهر سیدمجتبی)تماس گرفت
گفت چندساعته با پرواز خودش میرسونه مشهد
بااومد مبینا سادات با کمک سیدحسن با هماهنگی اجساد مادر و پدر با پرواز رفتیم تهران
از تهران با آمبولانس رفتیم قزوین
داغهای پشت هم شهادت برادر جوانم ، اسارت همسرم ، فوت مامانم، رفتن مادر و پدر صبورم کرد
امروز بعداز هفتم مادر و پدر خودم تو آینه دیدم
رقیه ۲۲ساله چقدر پیر شده بود
چقدر موهام سفید شده بود
قرآن باز کردم ""بعداز هر سختی آسانی ""است
دوبارهم تکرار شده بود
خدایا راضیم به رضات
عکس سید مجتبی برداشتم لب ها رو عکس گذاشتم
اشکام جاری شد
مجتبی همه کسم الان کجایی؟
این یه سال و خورده ای اسارت چقدر آزارت داده
مجتبی به عهدتم پایبندما
تو این همه آزمایش الهی نذاشتم اشکم تو جعمیت ریخته باشه که نکنه دشمن بگه اشک زن مدافعین حرم درآوردیم
مجتبی تمام سعیم کردم زینب وار برم جلو
مجتبی یه هفته دیگه ولادت خانم حضرت زهراست چندروز بعدشم ولادتم آقا أمیرالمومنین
مامان ها نیستن تا براشون کادو بخرم
مردمم نیست تا براش کادو بخرم
همین طور داشتم اشک میخرتم که سیدعلی بیدار شد
اومد ستم که با لحن بچگانه ای گفت :مامانی شرا گلیه میکنی ؟
بغلش کردم بوسیدمش من قربون پسرخوشگلم بشم
یه کوچلو دلتنگم فقط
سیدعلی:دلتنگ کی مامان جون؟🤔🤔
-دلتنگ باباسید
سید:مامان بابایی کی از سفل میاد؟
-بابا رفته از آجی امام حسین که میشه عمه شما دفاع کنه نذاره آدم بدا دوباره اذیتش کنن
دیشب که قصه اش برای شما و آجی جون گفتم
سیدعلی:اوهوم
مامان منم بزرگ بشم میرم اونجا که کسی عمه جون اذیت نکنه
-من فدای پسر باغیرتم بشم
بریم آجی جان بیدار کنیم که بریم کانون
رفتیم کانون بچه ها رفتن کلاس
وسط کلاس که زنگ تفریح بود
دیدم سیدعلی اومده پیش فرحناز و با صدای آرومی حرف میزد
سیدعلی:آله یه هفته دیگه روژ مادره میشه با منو آجیم بیاید بریم براش کادو بخریم
فرحناز :آره عزیز خاله
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوهفتم بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوهشتم
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن🎊 تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق
سید: مامان میشه چشماتو ببندی؟😑
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات: مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابایی زود بیاد شما دیگه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم😍
سیدعلی: إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی😭
مامان غشه نخولیا من خودم مردم
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقا امیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسنا و زینب و میبنا سادات حرف بزنم خونهها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم🍃
بازهم مثل داغهای قبلیم قطرهای اشک💧 تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم و درآوردیم❌
مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن
بعد از اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصار وارثت
خونهها رو برای بچههای کار یه مجتمع درست کنیم🍃
حسنا: من که راضیم
زینب: منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات: منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید و به تو بخشیده منم وکالت میدم 😊
-پس فردا بریم محضر؟
بچهها: اوهوم
امروز با بچهها رفتیم محضر
بچهها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهر مبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی🛳
از فردا باید برم دنبال مجوزها
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوهشتم امروز روز مادره تصمیم گرفتیم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلونهم
وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و.....
هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره
بازم نبودن سید واضح بود
یاد مجوز کانون قرآنی افتادم
چه عاشقانه میرفت دنبال کارا
امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم
الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو
اول وسایل جمع و جور کنیم
اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی
دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم
وای خدا چقدر وسیله ☹️☹️
درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد
بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم
با پولش فرش خریدیم
خونه فرش شد
چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما
تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت
تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد
امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان
تابلوها نصب شد
موسسه خیریه شهدای مدافع حرم
موسسه خیریه چشم به راه
امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار
-فرحناز تو ماشین منتظرتم
فرحناز:باشه
گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود
-الو سلام آقا جواد خوب هستی؟
آقاجواد: ممنون آجی خانم
آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟
-نه چطور ؟
جواد:آجی یه خبر بد دارم
محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده
-وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار
جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم
محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید
پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر
آمادش کنید
-باشه کاری نداری؟
جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش
یاعلی
جوادپسرخاله من بود
سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد
وای خدایا
فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟
-هیچی بابا
دلم گرفت یهو
فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن
انگار داره میاد
-فرحناز عصر بریم مزار شهدا
محدثه هم از قم میاد
فرحناز:آره عزیزم
بچه ها اومدن کانون
همه رفتیم مزار
محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟
فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟
-فرحناز محمدهادی
فرحناز:شهید شده؟
محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلونهم وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهم
بعد از شهادت محمد هادیِ مهدوی همسر فرحناز، رقیه شکستهتر شده بود...😔
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شکنجه ی داعش شهید بشه😔😔😔
روزها از پس هم میگذشت...
روز به ماه تبدیل میشد...
سپاه همچنان دنبال تبادل اُسرا و یا باز پس گیری سیدمجتبی بود.
بارها مذاکرات تا آخر رفته بود، اما داعش زیر همه چیز زده بود😡
خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت
موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد، بحث دریافت هزینه بود. حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند.
رقیه و بچهها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا📺 میکردند.
ابن زیاد گفت: باید سرانِ قیام مسلم بن عقیل را از مردم جدا کنیم.
این جمله، رقیه رو به فکر برد به سمت کتابخانه رفت کتاب نامیرا را برداشت و شروع کرد به برگ زدن...
مکالمه خواند 👇👇👇
حسین بن علی🍃 سودای حکومت عرب را دارد، اگر مسلم در خانهی مختار همچنان باقی بماند، بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است.
👈 دقیقا بحث مدافعین حرم است...
تاریخ در حال تکرار است🤔
شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)...🍃
جان، شیرین ترین داراییِ یک فرد است.
زمانی که راهی سوریه میشوند، میدانند که شهادت🌷، اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست، اما راهی جهاد میشوند.
✅ و تنها دلیل رفتن، غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است.
سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت، اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده.😔
امروز بالاخره بعد از سه سال و شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷ اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد.
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب است.
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن.
📝 #ادامـــــهدارد...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاهم بعد از شهادت محمد هادیِ مهدوی همس
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهویکم
راوی جواد👈همسرمطهره، پسرخالهی رقیه
امروز، روز تبادل اسراست😊
یه تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان، روانپزشک، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم.
تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن. به سمت کمپینی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم🚶🚶
بالاخره بعد از سه-چهار ساعت اسرا تبادل شدن سید چقدر پیر شده بود، کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد😔
نظر روانپزشک همراهمون این بود که سید در دو موقعیت شوک اساسی قرار بگیره👇👇👇
۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده
۲.حضور در منطقه خان طومان
صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت، چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه😔😔
با مشورت من و روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵ سالش صحبت کنه
زدم به شونهی سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگهدار اخوی
رفتم پایین، شماره مطهره رو گرفتم📱
-سلام مطهره بانو
مطهره:سلام جواد چی شد؟
-سید الان پیش ماست، داریم میریم خان طومان.
فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات رو آماده کن با سید حرف بزنه
مطهره: فاطمه چرا؟🤔🤔
-چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست، آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم
مطهره:باشه
-مطهره ما تا شب قزوین هستیم، شما عصری برید برای رقیه خرید🎁
به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین
برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم
مطهره :باشه
یه ربع گذشت زنگ زدم. سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن😭😭😭سید واژهی دخترم را گفت،
روان پزشکی که همراهمون بود گفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه😉
تو خان طومان به بچهها گفتیم از دور مراقب سید باشن، و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه.
به مطهره گفتم به فاطمه سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه، و خود فاطمه سادات فردا باید بیاد مزار شهدا🌷 تا با پدرش حرف بزنه.
تو خان طومان سید شکست و ساخته شد...
یه تیم پزشکی👨⚕👨⚕👨⚕ تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یا نه؟؟
و یا شکنجههایی که شده چقدر آسیب بهش زده😔😔😔
بالاخره ما وارد ایران شدیم🇮🇷
در عرض چند ساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده😔😔😔
و واقعا مرد💪💪 بوده که حرفی نزده،
الان تو یه اتاق در حال راز و نیاز با خداست
چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاهویکم راوی جواد👈همسرمطهره، پسرخاله
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهودوم
راوی👈مطهره
داشتم از دلشوره میمردم😔
بعد از ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد📱 گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه😳
حرصم گرفته بود پسرهی خنگ، من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن🙁😠
-فرحناز
فرحناز
بیا کارت دارم
فرحناز: جانم چی شد مطهره ؟
-جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه
من الان چه جوری به این بچه بگم
فرحناز: من میگم
-چطوری؟
فرحناز: مطهره خدا امتحان مارو بهت نده، من فولاد آب دیده شدم💪
اون فاطمه بچم شیرزنیه
نترس
فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم😊
فاطمه: چسم آله
فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست⁉️
فاطمه : آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش😞
فرحناز: آفرین دختر گلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی⁉️
فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم😊😊
فرحناز: فاطمه جونم بابا داره میاد😍 پیشتون اما شما باید قول بدی تا دو روز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟؟
فاطمه: باشه آله چون
شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد
همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن😁😁😁
باید سید و میبردن مزار شهدا🌷 تا متوجه گذر این چند سال بشه
جواد تمام سعیش و کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزارشهدا شدن باز هم سکوت😐😐
جواد با مطهره تماس گرفت بعد از خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا🌷
فاطمه سادات : آله چون الان منو نمیبرید بابایی و ببینم⁉️
مطهره : آره عزیزم
یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزار شهدا شد
فرحناز: فاطمه خاله جون، اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش
فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا😲😲
سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید، فاطمه کوچولو به آغوش پدر پنهان برد🍃
فاطمه: بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود❤️😍
فاطمه سید و میبوسید😘 و سید، فاطمه رو به قلبش فشار میداد
به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظهی سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن😭😭😭
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاهودوم راوی👈مطهره داشتم از دلشوره
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهوسوم
#قسمت_آخر
مطهره: بچهها بیاید میخایم بریم خرید🛍
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید⁉️
مطهره: دلمون میخاد بدو بریم😍😍
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره و فرحناز رفتیم خرید
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز: خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی، لطفا سایز یکش و بیارید🧥
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز : تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا⁉️😳
فرحناز: ساکت
نترس ضرر نمیکنی
فروشنده: بفرمایید
فرحناز: خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی
فرحناز برای منو بچهها لباسای روشن خرید🛍
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا🌷
بچهام فاطمه رو هم بردن
دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود😭😭
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه: اوهوم
لفتیم مژار
باشه عزیزم برو بخواب الان من و داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب😴😴 بابا ، بابا میکرد
ساعت ۸ فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا🌷 شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن
دلم به شور افتاد
-فرحناز اینجا چه خبره⁉️
فرحناز: هیچی بریم
وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم💓
-زینب تر و خدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت🌹 بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان، سید، بگو چیشده ؟
خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانهام نشست و گفت خانمم
وقتی سرم و بلند کردم سید بود😍
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچهها
سید: خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مرد من😭😭
سید: دوروز پیش فاطمه رو دیدم دیروز مزار شهدا🌷
باورم نمیشد سختیها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد🍃
إن مع العسر یسرا
📝 #پایــــــــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁