﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهوسوم
#قسمت_آخر
مطهره: بچهها بیاید میخایم بریم خرید🛍
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید⁉️
مطهره: دلمون میخاد بدو بریم😍😍
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره و فرحناز رفتیم خرید
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز: خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی، لطفا سایز یکش و بیارید🧥
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز : تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا⁉️😳
فرحناز: ساکت
نترس ضرر نمیکنی
فروشنده: بفرمایید
فرحناز: خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی
فرحناز برای منو بچهها لباسای روشن خرید🛍
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا🌷
بچهام فاطمه رو هم بردن
دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود😭😭
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه: اوهوم
لفتیم مژار
باشه عزیزم برو بخواب الان من و داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب😴😴 بابا ، بابا میکرد
ساعت ۸ فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا🌷 شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن
دلم به شور افتاد
-فرحناز اینجا چه خبره⁉️
فرحناز: هیچی بریم
وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم💓
-زینب تر و خدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت🌹 بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان، سید، بگو چیشده ؟
خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانهام نشست و گفت خانمم
وقتی سرم و بلند کردم سید بود😍
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچهها
سید: خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مرد من😭😭
سید: دوروز پیش فاطمه رو دیدم دیروز مزار شهدا🌷
باورم نمیشد سختیها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد🍃
إن مع العسر یسرا
📝 #پایــــــــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁