eitaa logo
دلم آسمون میخاد 🌿📷
3.1هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
12.6هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . ارتباط با مدیر کانال @Majnoon1108 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💞💞🍃💞💞🍃 (سلام الله علیها) ⭐دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. ✔خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود. 😢گریه امانم نمی داد، 🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» 🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرین‌بار باشد. 🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» 🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» 🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» 🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد... ✳واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. 🔹گفت «برویم خانه حاجی؟» پدرم را می‌گفت. قبول نکردم. 🔹گفت «برویم خانه پدر من؟»  نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم. 🔹گفت «نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» 🔸گفتم «نه، حرفش را نزن! می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.» 🔸گفت «پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.» 🍃با وجود تمام تلاش‌هایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.  امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید...🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahadat_arezoomee
دلم آسمون میخاد 🌿📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پانزدهم رواے 👈 سیدمجتبے حسینے وقتی وار
؟ ══🍃💚🍃══════ راوے👈رقیه حسین: بچه‌ها حاضرید؟ بریم؟ من و حسنا: بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد فرحناز بود -الو فرحناز: سلام علیکم خواهر جمالی کجای خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز: خیلی ممنون از محبتت همزمان با قطع کردن مکالمه، گوشی حسین زنگ خورد چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیه‌ام یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج، خودم باید برم ناحیه حسنا: حسین خبری شده؟ اعزامی ؟😢😢😢 حسین : نمیدونم خانم حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام 🐼🐻 یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس خخخخخ داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس وارد شد، منم که هیجانی 😂😂😂 جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو آخر سرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من برای همین هرکس دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته داشتم میرفتم سمت پانداهای خوشگلم که صدای آقای حسینی مانع شد آقای حسینی: خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی: بابت رفتار دیروزم بازم عذز میخام -دیگه مهم نیست آقای حسینی: دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پر میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم -فرحناز😳😳چی میگی؟ فرحناز: برادر حسینی باتو مزدوج میشه -برو بابا دیونه فرحناز: اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید میخرم -شرط بندی؟😳😳😳 خاک عالم فرحناز: نه خیرم هدیه حسنا: بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد تا وارد خونه شدیم مامان: رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی -مامان من قصد ازدواج ندارم 😢😢 مامان: حداقل بپرس کیه شاید نظرت عوض شد -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه مامان: سیدمجتبی حسینی -😳😳حسینی مامان:‌ حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم مامان: به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه جواب بده -چشم تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد 🌿📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_پانزدهم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ
✨﷽✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🔹خب حالا به مبحث مهم فدک میرسیم که یه چند شب طول میکشه 🔸اول از همه جغرافیای فدک 🍃فدک دهکده ایه نزدیکی خیبر که سال هفتم هجری به تصرف حضرت رسول در اومد. این سرزمین تا مدینه حدود ۱۴۰کیلومتر فاصله داره. زمانی که فدک در اختیار پیامبر قرار گرفت درختای سرسبز و پرثمر داشت و تعداد اونها به اندازه تمومی درختای کوفه بوده."۱" 🖋 در روایت اومده که چون مهدی عباسی به خلاف رسید به مظالم عباد رسیدگی کرد. از اون جمله امام کاظم بهش گفتن:(چرا حق ما را نمیدهی؟) مهدی گفت:یا ابالحسن چی میخوای؟ امام کاظم جریان فدک رو گفتن و خلیفه هم حدودش رو سؤال کرد. امام گفتن:( حدود آن چهار طرف عبارتند از: عدن،سمرقند،آفریقا،کناره دریای روم و ارمنستان ) خلیفه از شنیدن این حدود ترسید و گفت که باید دربارش فکر کنم."۲" 🔆 تاریخچه فدک 🔸جنگ خیبر با پیروزی لشکر اسلام که مرهون رشادت های امیرالمؤمنین بود تموم شد و هراس عجیبی به دل دشمنا افتاد. مردم فدک نزدیک ترین افراد به خیبری ها بودن وحشت بیشتری داشتن،برای همین یکی اومد محضر پیغمبر و گفت که ما حاضریم سالانه نصف درآمد محصولاتمون رو به شما بدیم و در عوض جان و مال و ناموسمون در مقابل سپاه اسلام تضمین بشه. پیامبر که همیشه طرفدار صلح بودن قبول کردن و شخصی رو به نام محیط به نمایندگی خودشون به حضور سران فدک فرستادن. نماینده حضرت رسول با یوشع ابن نون که رییس دهکده بود صلح نامه امضا کرد. از اون تاریخ به بعد در آمد دهکده فدک به اختصاص پیامبر در اومد و مسلمون ها هم موظف شدن که از حقوق اونها دفاع کنن. ▫️طبق آیه شیش سوره حشر سرزمین هایی که بدون جنگ به تصرف در میان فییء بهش میگن که همه این اموال مخصوص پیامبره و میتونن در هر کجا صلاح بدونن مصرف کنن. ▪️حضرت رسول درآمد فدک رو طبق آیه هفت سوره حشر به فقرا و مساکین و سایر درمونده ها از جمله برای خویشاوندانشون خرج میکردن ولی به نقل از ابن عباس و سایر مفسرین، چون آیه ۳۸روم نازل شد خداوند متعال پیامبر رو مأمور کرد فدک رو به مادر سادات تملیک کنند و پیامبر هم این مأموریت رو انجام دادن و فدک رو به مادر سادات بخشیدن و ایشون به شخصه امور فدک رو به دست گرفتن و مالک سرزمین شدن."۳" 📌پی نوشتها: 📚 ۱. شرح نهج‌البلاغه:ج۱۶،ص۲۴۶ 📚 ۲. وسائل الشیعة:ج۶،ص۳۵۵،ح۵ 📚 ۳. به تفسیر دررالمنثور،تفسیر مجمع البيان،تفسیر نمونه و سایر تفاسیر ذیل آیه ذی القربی مراجعه شود. 🌀ادامه دارد.... ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•📿√ 🇮🇷✌️