دلم آسمون میخاد 🌿📷
🌼🇮🇷🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌺🇮🇷🌼
💠وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
💠و بگو حق آمد و باطل نابود شد آرى باطل همواره نابودشدنى است
(الاسراء ۸۱)
🌹🍃فرا رسیدن ایام الله #دهه_فجر گرامی باد🌹🍃
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_سوم انسیه خانم خسته از دانشگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_چهارم
رحمت و لطف
_این زندگی دیگه برگشتی نداره…اما یه دنیا ممنونم…همه اش از زحمات تو بود…
دستم دوی هوا خشک شد…یاد اون شب افتادم…"خدایا به خودت بخشیدم"…صدام از ته چاه می اومد بیرون…
_نه انسیه خانم…من کاری نکردم…اونی که باید ازش تشکر کنین من نیستم…
طول کشید که باور کنم…اما چطور میشد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟…
به حدی سریع تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند که از دل خودم ترسیدم…کافی بود فراموش کنم بگم…
_خدایا…به رحمت و بخشش تو بخشیدم…
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم…
خیلی زود،شاهد بلایی می شدم که بر سر شون فرود می اومد،بلایی که فقط کافی بود تو دلم بگم…
_خدایا…اگه تاوان دل شکسته منه،حلالش کردم…
و همه چیز تمام میشد…
خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس میکردم و جگرم رو آتش زده بود،ناپدید شد…
وجود و حضورش،سرپرستی و مراقبتش از من…برام از همیشه قابل لمس تر شده بود…و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم…
_خدایا…من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم…حضرت علی علیه سلام گفته…خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن،هر گز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی…تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره…
نمی خوام به خاطر من،مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی…من بخشیدم…همه رو به خودت بخشیدم…حتی پدرم رو…که تو و بودنت برای من کفایت میکنه…
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد…دلم رو با همه صاف کردم…از دید من،این هم امتحان الهی بود…
امتحانی که تا امروز ادامه داره…و نبرد با خودت،سخت ترین لحظاته…اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه…
_ولش کن…حقشه…نبخش…بزار طعم گناهش رو تو همین دنیا بچشه…بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه،تا حساب کار دستش بیاد…حالا که خدا این قدرت رو بهت داده،تو هم ازش انتقام بگیر…
و هر بار با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها،فشار شیطان چند برابر میشد…فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم…
و خدایب استاد من بود که رحمتس بر غضبش غلبه داشت…
خدایی که شرم توبه کننده رو میبخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردی ها می بنده…خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی…
توی راه دانشگاه،گوشیم زنگ خورد…
_سلام دادش…ظهر چه کاره ای؟…امروز یه وقت بزار حتما ببینمت…
علی حدود ۴سال از من بزرگتر بود…بعد از سربازی اومده بود دانشگاه!…هم رشته ای نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر راه هم قرار داد…هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد…تدریس خصوصی درس های دبیرستان،عالی بود…
_از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن،یاد تو افتادم…اصلا قیافه ات از جلو چشمم نمی رفت…هستی یا نه؟…البته بگم تا جا بیوفتی طول میکشه…ولی جا که بیوفتی،پولش خوبه…
منم از خدا خواسته قبول کردم… با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرار داد نوشتیم…
شیمی…
هر چند ریاضی رو بعد ها بهش اضافه شد،اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم…اول،دوم و سوم دبیرستان…
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی،کار سختی بود…
اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم…
گاهی یک اتفاق میتونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه…شاید بعد از گذر سال ها،یکی از اونها رو ببینی و بفهمی…یا شاید متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی…اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده…
درست مثل چنین زمانی…زمانی که داشتم متن قرار داد رو می خوندم و امضا می کردم،چهره دبیر شیمی از جلوی چشمم نمی رفت…
توی راه برگشت،رفتم خیابون سعدی…کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم…هر چند هنوز خیلی هاش یادمه…اما لازم بود بیشتر تمرین کنم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_چهارم رحمت و لطف _این زندگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_پنجم
سعید
شب بود که برگشتم…سعید هنوز برنگشته بود…
مامان،با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق…
_مهران…چرا کتاب دبیرستان خریدی؟…
ماجدای اون روز رو که براش تعریف کردم،چهره اش رفت توی هم…چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش میگذشت رو میشد توی پیشونیش خوند…
_مامان گلم…فدای تو بشم…ناراحت نباش…از درس و دانشگاه نمیزنم…همه چیز رو هماهنگ کردم…تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن…پول وکیل رو هم که دایی داده…تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه…هر چی باشه من مرد این خونه ام…خودم دنبال کار بودم…ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم…
چهره اش هنوز گرفته بود…
_ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه مردم…
منظور نا گفته اش واضح بود…چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم…
_فدای دل ناراضیت…قرار شد شاگرد های دختر بیان موسسه،به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسر ها…برای شروع دست مون یه کم بسته تره…اما از ما حرکت از خدا برکت…توکل بر خدا…
دلش یکم آروم شد…و رفت بیرون…هر چند،چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم…کدورت پدر و مادر صالح،برکت رو از زندگی آدم می بره…
اما غیر از اینها…فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم…مادر اکثرا نبود…و سعید توی سنی که باید بیشتر از قبل بهش باشه…و گاهی تا۹و۱۰شب یا حتی دیرتر،بر نمی گست خونه…علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود…
داشتم کتاب های شیمی رو ورق میزدم اما تمام حواسم پیش سعید بود…باید باهاش چه کار کنم؟…اونم با رابطه ای که لطف پدر،افتضاح بود…
ساعت از هشت و نیم گذشته بو که کلید انداخت و اومد تو…با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود…سر صحبت رو باهاش باز کردم…
_بابا میری با رفقات خوس گذرونی ما رو هم ببر،دور هم باشیم…
خون خونم رو می خورد…یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم…اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن…اما هر واکنش تندی باعث میشد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها…اکنم توی اوضاع و تشنج خانوادگی…
_رفته بودیم خونه یکی از بچه ها…بچه ها لپ تاب اورده بودن،شبکه کردیم نشستیم پای بازی…
_ااا…پس تو چی کار کردی؟…تو که لپ تاب نداری…
_هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم…اون با لپ تاب باباش رو برداشت…
همین طور آروم و رفاقتی…خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد…حتی چیز هایی که از شنیدن شون اعصابم رو بهم می ریخت…
_سیگار از دستم در رفت افتاد روی فرش شون…نسوخت ولی جاش موند…به گندش در اومد…
_جدی؟…جاش رو چی کار کردید؟…
اصلا به روی خودم نیاوردم که چی داره میگه…اما اون شب اصلا برای من شب آرکمی نبود…مدام از این پهلو به اون پهلو میشدم…و هنوز می ترسیدم چیز هایی باشه که من ازش بی خبر باشم…علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود…
تمام ذهنم درگیر بود…وسط کلاس درس…بین بچه ها…وسط فعالیت های فرهنگی…
الهام…سعید…مادر…و آینده ای که من،مردش شده بودم…
مامان دوباره رفته بود تهران…ما و خانواده خاله،شام خونه دایی محسن دعوت بودیم…سعید پیش پسر خاله ها بود…از فرصت استفاده کروم و دایی رو کشیدم کنار…رفتیم تو اتاق…
_دایی،شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی…چند؟…
با حالت خاصی…یه نیم نگاهی بهم انداخت…
_چند یعنی چی؟…می خوای همین طوری برش دار…
_قربانت دایی…اگه حساب می کنی که بر می دارم اگه نه که هیچ…
نگاهش جدی تر شد…
_خوب اگه می خوای لپ تاب رو بردار…دو تاش رو می خواستم بفروشم…یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم…ولی خوبیش اینه که اگه جایی لازم داشته باشی،می تونی با خودت ببری…پولش هم بی تعارف،مهم نیست…
_شخصی نمی خوام…کلا می خواستم یکی تو خونه داشته باشیم…
ایده لپ تاب دایی خوب بود،اما نه از یه جهت…سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوستاش بره بیرون…ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید باشه…و سعید و خونه…
صداش کردم توی اتاق…
_سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم…یه نگاه بکن ببین چی داره؟…چی کم داره؟…میشه شبکه ایش کنی یا نه؟…کلا می خوایش نه؟…
گل از گلش شکفت…
_جدی؟…
_چرا که نه…مخصوصا وقتی مامان نیست...رفیقات رو بیار،خونه در بست مردونه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
•|*🌕*|•🍃
♡شما از همـــــــہ
آرزوهایتان بزرگترید!. . .
پس هدفی بزرگتر
از خودتان
برای زندگیتان انتخاب کنید♡
[ هدفے بہ بزرگے خدا ]🌿
. . . 💜🌙 . . .
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
نمازشبیادتوننره💯
محاسبهاعمال
ڪانالدلمآسمونمیخاد
🕊
در حیرتم که عشق ، از آثارِ دیدن است
ما کورها ، ندیده چرا عاشقت شدیم ؟!
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_پنجم سعید شب بود که برگشتم…س
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_ششم
شک
می دونستم کاری که می کنم درسته یا نه...اگر درسته تا چه حد درسته...اما این تنها فکری بود که به ذهنم میرسید...
سیستم رو خرید و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و...
تقریبا کل پولی رو که از دو تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت... ولی ارزشش رو داشت...
اصلاً فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه...حتی اگر هیچ فایدهای نداشت...این یه قدم بود...و اهداف بزرگ با قدم های ساده و کوچیک به نتیجه میرسه...
رفیق هاشو میآورد...منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم...غذا رو هم مهمون خودم،یا از بیرون چیزی می گرفتم یه چیز ساده دورهمی درست می کردم...
سعی میکردم تا جایی که بشه مال پول اونها از گلوی سعید پایین نره...چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم...
نماز مغرب تمام شده بود،که سعید با عجله آمد توی اتاق مامان...
_مهران... کامران بدجور زرد کرده...
سرم رو اوردم بالا
_واسه چی؟
_هیچی...اون روز برگشت گفت…باغ،پارتی مختلط و…بساطِ…الان دید داشتی وضو می گرفتی،بد رقم بریده…
دوباره سرم رو انداختم پایین…چشم روی تسبیح و مهرم…و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم…
_خیلی ها قپی خیلی چیز ها رو میان…فکر ی کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مرونه شون اضافه می کنه…ولی بیسترش الکیه…چون مد شده این چیزها با کلاس باشه میگن…ولی طبل تو خالین…حتی ممکنه خودشون یه کاری رو نکنن،ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن…خیلی چیز ها رو باید نشنیده گرفت…
سعید از در رفت بیرون…من با چشم های پر از اشک،سجده…نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه…توی دلم آتیشی به پا بود که تمام وجودم رو به آتش میزد…
_خدایا به دادمبرس…احدی رو دارم که دستم رو بگیر…کمکم کن…بهم بگو کارم درسته،دارم جاده درست رو می رم…
رفقاش که دشتن می رفتن،کامران با ترس اومد جلو،کامران با ترس اومد سمتم…در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا روی خودش مسلط بود،سر حرف رو باز کرد…
_راستی آقا مهران…حرف هایی که اون روز می زدم همش چرت بود…همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم…
چند لحظه مکث کردم…
_شما هم عین داداش خودم…حرفت پیش ما امانته…چه چرت،چه راست…
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد…خداحافظی کرد و رفت…سعید رفت تو…
من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم،شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه…
تمام شب خوابم نبرد،از فشار افکار روز…به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم…از این پهلو به اون پهلو…
بیشترین زجر و دردی که توی وجودم بود،فقط یه سوال بود…سوالی که به مرور هر چه بیشتر می گذشت،بیشتر ذهنم رو مشغول می کرد…
_خدایا…درست میرم یا غلط؟…من به رضای تو راضی ام…تو هم از عمل من راضی هستی؟…
بعد از نماز صبح،برگشتم توی رخت خواب…با یه دنیا شرمتدگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم…تا اینکه بالاخره خوابم برد…
سید عظیم الشأن و بزرگواری،مهمان منزل ما بود…تکیه داده به پشتی…رو به روشون رحل قران…رفتم و با ادب دو زانو روی زمین،مقابل شون نشستم…
قرآن رو باز کردند و استخاره با قران رو بهم یاد دادند…
سرم رو پایین انداختم…
_من علم قران ندارم و هیچی نمی دونم…
جمله تمام نشده از خواب پریدم…همینطور نشسته…صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد…دل توی دلم نبود…
دانشگاه کلاس داشتم اما ذهن اشفته ام بهم اجازه نمی داد…رفتم حرم…مستقیم،دفتر سوالات شرعی…
_حاج آقا،چطور با قران استخاره می کنن؟…می خواستم ادابش رو بدونم…
باورم نمیشد…داشت کلمه به کلمه،سخنان سید رو تکرار می کرد…
چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود…هر بار که می رفتم سمت قرانت،یاد اون خواب می افتادم…و ترس وجودم رو پر می کرد…
_به کافران بگو خداست که هر کس ررا بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که(به سوی او)بازگردد به سمت خودش هدایت می کند…
تمام این ایات و ایات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد…
_یُضِلُ بِهِ کَثیرا وَ یَهدی بِهِ کَثیرا وَ ما یُضِلُ بِهِ اِلا الفاسقین…
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد…
_مهران…اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم واقعی دین وارد چنین حیطه اموری شدن…کار شون به گمراهی کشید…اگه خواب صادقه نباشه چی؟…تو چی میفهمی؟…کجا می خوای بری؟…اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی چی؟…امثال شمر و ابوموسی اشعری ادعای علم و دیانت شون میشد…نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟…
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود…نمیفهمیدم این افکار حقیقته و مال خودمه یا شک خطوات شیطانه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_ششم شک می دونستم کاری که می
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_هفتم
و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی میکنه…
تنها چیزی که کمی ارومم می کرد یک چیز بود…من تا قبل از اون خواب،اصلا استخاره گرفتن بلد نبودم…یعنی می تونست صادقه باشه؟…
هرچند،این افکار چند هفته مانع شد…حتی دست به قران ببرم،صبح به صبح تبرکی دستی روی قران میکشیدم…و از خونه می زدم بیرون…تمام اون مدت،سهم من از قران همین سده بود…
امتحانات پایان ترم دوم…و سعید داشت دیپلم می گرفت…
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود…حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت…امتحان نهایی هم مزیر بر علت شده بود…
شب ها هم که توی خونه سیستم بود،می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن…حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن،خودش خیلی بود…
قبل از امتحان،توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم…یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود…
_لعنت به این امتحانات…قرار بود کوه*بریم…بد رقم دلم می خواست برم…فقط به خاطر این پیش نیاز مسخره نرفتم…
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن…و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و…
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد…من…سعید…کوه…
بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر…
_اگر واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن،ایده خوبیه که من و سعید هم بریم کوه…حالا شایدخودمون ماشین نداریم و جایی رو بلد نیستم اما گروهی های کوهنوردی،مثل گروهی که سپهر می گفت به نظر خوب میاد…
در هر صورت،ایده خوبی برای شروع بود…از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد…
_حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟…
یا اینکه…
دل دل کنان می رفتم سمت قران…یه دلم می گفت استخاره کن،اما ترس وجودم رو پر می کرد…
بالاخره دلم رو زدم به دریا…نمی دکنم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم…وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا…با هزار سلام و صلوات برای اولین بار در تمام عمرم…استخاره کردم…
_و قسم به عصر…که انسان واقعا دستخوش زیان است…مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند…و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی تو صیه نمودند…صدق الله العلی العظیم…
قران رو بستم و رفتم سجده…
_خدایا…به امید تو…دستم رو بگیر و رهام نکن…
امتحانات سعید تمام شد…و چند وقت بعد،امتحانات من…شب که برگشت بهش گفتم…
حسابی خوشش اومد…از حالتش معلوم بود،ایده حرف نداشت…از دیدن واکنش خوشحال شدم…و امیدوار تر از قبل که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم…
خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی که سپهر پیشنهاد داده بود…و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد…
_انتخاب اولین جا با تو…بدلی بار اول کجا بریم؟...
هر چند انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم…اون محیط تعریفی و افراد و مسولینش رو ببینم…ولی دقیقا همون روز یاعت کلاسم عوض شد…
سعید خودش تنها رفت…وقتی هم برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد…خیلی خوشحال بودم…یعنی میشد…این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هفتم و شیطان باز داره حق و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_هشتم
نماز صبح خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون...جز اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار...هوا هنوز گرگ و میش بود... که همه جمع شدن...و من،وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم...
سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود...گرم و گیرا با هم سلام و احوالپرسی کردن...نه فقط با سعید هرکدوم که به هم میرسیدند...
گروه دختر و پسرها باهم قاطی شدن... چنان با هم احوالپرسی می کردن...و دست میدادن و...
مثل ماست وا رفته بودم...حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود... اونم خیلی راحت با دخترها دست میداد...گیج و مبهوت...و با درد به سعید نگاه میکردم...یکی شون اومد سمتم... دستش را بلند کرد...
_سلام...من یلدام...
با گیجی تمام،نگاه برگرشت...سرم رو انداختم پایین...و با لبخند فوق تلخی...
_خوش وقتم...
و رفتم سمت دیگه میدون... دستش روی هوا خشک شد...
نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم...گیج بودم و هنوز باورم نمیکردم، خدا من رو اینجا فرستاده باشه...بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه... من کیش مات...بین زمین و آسمون...
_خدایا...واقعا استخاره کردم درست بود؟...یا...
عقلم از کار افتاده بود...شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد...و آشفته تر از همیشه...عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد...
_اگر اون خواب صادقه بود؟...اگر خواست خدا این بود؟...بودن من چه دلیل و حکمتی میتونست داشته باشه؟...
به حدی با جمع احساس غریبی میکردم...که انگار مسافری از فضا بودم...و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟...
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم...غرق فکر...که اتوبوس رسید..مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوالپرسی...شروع به خوندن اسامی و سرشماری کرد...افراد یکی یکی سوار میشدن...و من هنوز همون طور نشسته...وسط برزخ گیر کرده بودم...
فکر کن رفتی خارج...یا یه مسلمانی وسط.... L.A
چسرم رو اوردم بالا و به سعید نگاه کردم…
_اگه نمی خوای بیای،کوله رو بده به من…من میخام باهاشون برم…
دست انداختم و کوله رو از دوشم برداشتم…درست یا غلط…رفتن انتخاب من نبود…کوله رو دادم دستش…و صدای اون حس توی وجودم پیچید…
_اعتمادت به خدا همین قدر بود؟…به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت…
اشک توی چشمم حلقه زد…
خدایا…من بهت اعتماد دارم…حتی وسط آتیش…با این امید قدم بر می دارم که تمام این مسیر به خواست توئه…و تویی که من رو فرستادی…ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن…تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم…
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس…
_بسم الله الرحمن الرحیم…الله لا اله الا هو الحی القیوم…لا تاخذه سنه و لا نوم…
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس…مسول گروه توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد…
_داداشت گفت حالت خوب نیست…اگه خوب نیستی برگرد…توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه برات کاری کرد…وسط راه می مونی…
بخ زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم…
_نه خوبم…چیزی نیست…
و رفتم کنار سعید…نشستم بغلش…
_فکر کردم دیگه نمیای…
_مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاش بزارم؟…
تکیه دادم به پشتی صندلی…هنوز توی وجودم غوغا به پا بود…غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه،به طوفان تبدیل شد…
مسول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو…
_سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن…من فرهادم،مسول گروه…با دو نفر دیگه از بچه ها،افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم…
به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تمام شد…منم که تا ساعت ۲ بیدار بودم،تکیه دادم یه پشتی صندلی و چشم هام رو بستم…هنوز چشم هام گرم نشده بود،که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن…صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه…و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پیر ها داد زد…
_بابا یکی بیاد وسط…این طوری حال نمیده…
و چند تا از دختر-پسر ها اومدن وسط…
دوباره چشمم رو بستم…اما اینبار نه برای خوابیدن،اصلا حلم خوب نبود…
وسط اون موسیقی بلند،وسط سر و صدای اونها،بغض راه گلوم رو گرفته بود…و در گیر معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود…با چدت چند برابر به سراغم برگشته بود…
_خدایا…من رو کجا فرستادی؟…داره قلبم میاد توی دهنم…کمکم کن…مت،تک و تنها…در حالی که حتی نمی دونم دارم چی کار می کنم؟…چی بگم؟…چه طوری بگم؟…اصلا…تو،من رو فرستادی اینجا؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هشتم نماز صبح خوندم و چهار
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_نهم
چشم های خیس و داغم بسته بود…که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد…فلز داغی که از شدت حرارت،داشت ذوب میشد…
از جا پریدن و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار…دستش روی هوا موند…مات و مبهوت زل زد بهم…
_جذام که ندارم که اینطوری ترسیدی بهت دست بزنم…صدات کردم نشنیدی،می خواستم بگم تخمه بردار…پلاستیک رو رد کن بره جلو…
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت رو با تمام سلول های وجودم حس کردم…و قلبم با چنان سرعتی میزد که حس می کردم با چند ضربه دیگه،از هم می پاشه…
خیلی بهش برخورده بود…از هیچ چیز خبر نداشت…و حالت و رفتارم براش،خیلی غریبه و غیر قابل درک بود…
پلاستیک رو گرفتم،خیلی آروم…با سر تشکر کردم…و بدون تینکه چیزی بردارم،دادم صندلی جلو…
تا اون لحظه،هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم…مثل اتش گداخته ای که انگار،خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید…آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم…
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه وجودم بود…اما ته قلبم گرم شد…مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی،خودش من رو اینجا فرستاده…با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا میرفتم…
قلبم آرام تر شده بود…هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودن و شیطان هم حتی یک لحظه،دستم از سرم بر نداشت…
_الهی…توکلت علیک…خودم رو به خودت سپردم…
اتوبوس ایستاد…خسته و خواب آلود…با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید…از پله ها رفتم پایین…چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم…عوای تازه،حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد…
همه دور هم جمع شدن و حرکت آغاز شد…
سعید یکم همراه من اومد…و رفت سمت دوست های جدیدش…چند لحظه به رفتار ها و حالت هاشون نگاه کردن…هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن…دختر ها وسط گروه و عقب تر راه می رفتن…یه عده هم دور و بر شون…با سر و صدا و خنده های بلند…سعید رو هم که کاری از دستم بر نمی اومد…رفتم جلو…
من،فرهاد،با۳تا دیگه از پسر ها…و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن…جلوتر از همه حرکت می کردیم…اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها شوخی هاشون…کمتر به گوش می رسید
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام…
_ایول…چه تند و تیز هم هستی…مطمئنی بار اولته میای کوه؟…ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری…،توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟…
و سر حرف رو باز کرد…چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر…سراغ بقیه گروه…و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر،جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود…
با همه وجود دلم می خواست حدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم…هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد…
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم…آب با ارتفاع کم،سه بار فرو می ریخت…و پایین ابشار سوم،حالت حوضچه مانندی داشت…و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد…
آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده میشد…منظره فوق العاده ای بود…
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم…که دکتر اومد سمتم…
_شنا بلد هستی؟…
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردن…
_گول ظاهرش رو نخور،خیلی عمیقه…آب هر چی زلال تر شفاف تر باشه…کمتر میشه عمقش رو حدس زد…به نظر میاد اوجش یک-یک و نیم باشه…اما توی این فصل،راحت بالای ۳ متره…
نا خوداگاه خنده ام گرفت…
_مثل آدم هاست…بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره…برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی…چشم دل می خواد…
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم…سرم رو که آوردم بالا…حالت نگاهش عوض شده بود…
_آدم های زلال رو فکر می کنی عادی ان…و یاده از کنارشون رد میشی…اما آب گل آلود،نمی فهمی پات رو کجا می زاری…خر چقدر هم که حرفه ای باشی…ممکنه اون جایی که داری پات رو بزاری،زیر پات خالی بشه…با یهو زیر پات خالی بشه…
خندید…
_مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود،با م٥ز رفت توی آب…
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن،اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود…
حرف رو عوض کردم جدا شدم…رفتم سمت انشعاب رود،وضو گرفتم…
دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن…ده دقیقه بعد،گروه به ما رسید…هنوز از راه ترسیده،دختر و پسر پریدن توی اب…
چشم هام گر گرفت…
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف میزدم،توی ذهنم شهدا بودن…انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید…و حالا توی اون آب عمیق…
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_نهم چشم های خیس و داغم بسته
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد
به حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم…
چند متر پایین تر،زمین با شیب تندی،همراه با رود پایین می رفت…منم باهاش رفتم…اونقدر که دور شده بودم که صدا آب،ثدای اون ها رو توی خودش محک کرد…
کوله رو گذاشتم زمین…دیگه پاهام خس نداشت…همون جا کنار اب نشستم…به حدی اون روز سوخته بودم،که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم…صوزتم از اشک خیس شده بود…
به ساعتم که نگاه کردم…قطعا اذان رو داده بودن…با اون حال خراب زیر سایه درخت…ایستادم به نماز…آیات سوره عصر،از مقابل چشم هام عبور می کرد…
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تمام شد…از جا که بلند شدم…سینا،سرپرست گروه دوم،پشت سرم ایستاده بود…هاج و واج،مثل برق گرفته ها…
بد جور کپ کرده بود…به زحمت خودم رو کنترل می کردم…صدام بریده بریده در می اومد…
_کاری داشتی آقا سینا؟…
با شنیدن جمله من،کمی به خودش اومد…زبونش بند اومده بود…و هنوز مغزش توی هنگ بود…
حس می کردم گلوش بد جور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد…با دست به پشت سرش اشاره کرد…
_بالا چایی گذاشتیم…می خواستم بگم…بیاید…خوشحال میشیم…
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش،میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید…به زحمت لبخند زدم،عضلات صورتم حرکت نمی کرد…
_قربانت داداش…شرمنده به زحمت افتادی اومدی…نوش جان تون…من نمی خورم…
برگشت…اما چه برگشتنی،ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین…
_سردرد شدم از دست شون…آدم میاد کوه،آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره…جیغ زدن ها و…
پریدم وسط حرفش…ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه…و بهانه ای برای اومدن بتراشه…
_بفرما بشین…اینجا هم منظره خوبی داره…
نشست کنارم…معلوم بود واسه چی اومده…
_جوانن دیگه…وانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره…
یهو حواسش جمع شد…
_هر چند شما هم هم سن و سال شونی…نمیگم این کار شون درسته…ولی خب…
سرم رو انداختم پایین…بقیه حرفش رو خورد…و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد…
_زمان پیامبر...برای حضرت خبر میارن که فلان محل،یه نفر مجلس عیش راه انداخته و...
پیامبر از بین جمع حضرت علی رو میفرسته…علی جان برو ببین چه خبره؟…
حضرت میره و بر میگرده...و خطاب به پیامبر عرض میکنه...یا رسول الله من هیچی ندیدم...
شخصی که خبر اورده بوده عصبانی میشه و میگه...من خودم دیدم و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد...چطور علی میگه چیزی ندیدم؟...
پیامبر می فرمایند...چون زمانی که به اون کوچه رسید چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد...من بهش گفته بودم برو ببین و اون چیزی ندید...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد...به زحمت بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد...
_به اونهایی که شما رو فرستادن بگید...مهران گفت...منم چیزی ندیدم...
و بغض راه گلوم رو سد کرد...حس وحشتناکی داشتم...نمی دونستم باید چی کار کنم...توی اون لحظات،تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس...
بهش نگاه نمی کردم...ولی می تونستم حالتش رو حس کنم...گیج و سردرگم بود...با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود...اما حالا...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود...حتی روحم درد می کرد...درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود...
به خدا التماس می کردم هر چی زودتر بره...اما همین طور نشست بود...نمی دونم به چی فکر می کرد...چی توی ذهنش می گذشت...ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم...ناخوداگاه اشک از چشمم فروریخت...
سریع خودم رو کترل کردم...اما دیر شده بود...حالم دست خودم نبود...نگاه متحیرش روی من خشک شد...
_ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم...جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط...اونها هم جوان بودن...اونها هم شاد بودن...شوخ بودن...می خندیدن...وصیت همه شون همین بود...خون من و...
باحالتی بهم نگاه می کرد...که نمی فهمیدمش...شاید هیچ کدوم مون همدیگه رو...
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین افتاده بودم...می خواستم برم و از اونجا دور بشم...یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم...یه حسی می گفت...
_با این اشک ریختن...بد جور خودت روتحقیر کردی...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد 🌿📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد به حالم خراب شده بود که به کل
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_یکم
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم…روی جنس این تفکر فکر کنم…خدائیه یا خطوات شیطان…که نزاره حرفم رک بزنم…
هنوز قدم از قدم برنداشته…صدای سعید از بالای بلندی،بلند شد…
_مهرااااان…کوله رو بیار بالا…همه چیزم اون توئه…
راه افتادم…دکتر با فاصله چند قدمی پشت سرم…
اتیش رو شن کرده بودن و دورش نشسته بودن…به خنده و شوخی…سرم رو انداختم پایین…با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم…
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت…
_تو چیزی از توش نمی خوای؟…
اشتها نداشتم…
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... على الخصوص به فرهاد...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده...
_خوب واسه خودت حال کردی ها…رفتی پایین…توی سکوت…
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود …ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم
لبخند تلخی صورتم رو پر کرد…
_ااا…زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت…
سریع کوله رو از سعید گرفتم…و یه ساندویچ از توش در آوردم…و گرفتم سمتش
_بسم الله…
جا خورد…
_نه قربانت…خودت بخور…
این دفعه گرم تر جلو رفتم…
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی،عمرا چیزی توی کوله
ات سالم مونده باشه…به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه…نمک گیر نمیشی…
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین…
کنار آب…با فاصله از گل و لای اطرافش …زیر سایه دراز کشیدم…هر چند آفتاب هم ملایم بود…
خوابم نمی برد…به شدت خسته بودم…بی خوابی دیشب و تمام روز…جمعه فوق
سختی بود…جمعه ای که بالاخره داشت تموم میشد…
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد…از خدا خواسته راه
افتادم…دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه…و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم…چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟…آزمون و
امتحان؟…یا…
كل مسیر تقریبا به سکوت گذشت…همون گروه پیشتاز رفت…زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن…
سعید نشست کنار رفقای تازه اش…دکتر اومد کنار من…
همه اکیپ شده بودن و من،تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت…و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم و با انگشت هام خیلی آروم یونسیه می گفتم…که حس کردم
دکتر از کنارم بلند شد…و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد…
_بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم…یه راهی برید…قدمی بزنید…اگر می خواید
برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم…هوا، هوای نماز مغرب بود…
ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد…همه بی هوا و قاطی…بلند شدن و توی اون فاصله کم،پشت سر هم راه افتادن پایین…
خانم ها که پیاده شد…منم از جا بلند شدم…دلم می خواست هرچه سریع تر از
اونجا دور بشم…نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم…و همین داشت دیوونه ام میکرد…و اینکه تمام مدت توی مغزم میگذشت…
_این بار بد رقم از شیطان خوردی،بد جور…این بار خدا نبود…الهام نبود…و تو نفهمدی…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روحیلکالفدا
#سیدناالاخامنهای
شیوه مبارزاتی حضرت آقا رو از زبان خودشون بشنوید☺
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️