「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞 بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃 #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵
~•°•~•💓•~•°•~
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵♀
نویــ✍ـــسنده : فائزه وحی
کپــ🚫ـــی
#قسمت_بیست_و_یکم1⃣2⃣
سرانجام روز موعود فرا رسیددددد😍
امشب شام خونمون دعوتن😍
آخ جوووون😊
از صبح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم...
حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...😍
خدایا... چقدر این پسر دوس داشتنیه... چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...😊
خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من...🙏
باعشق همه کارای خونه رو کردم...😍
ذره ذره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم😍(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه😂 از من بیشتر از این توقع نمیره)
این قدر کار کردم که صدای مامانمم در اومده بود
مامان: فائزه مامان خودتی؟😳چقدر کارکن شدی ها😳
_بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده☺️
فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد😉
_😡بیشعور
حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم😍
حالا نوبت خودمه...😍
یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم😊
ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد😁 آخ قلبم اومد تو دهنم😶
سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم😍
اول حاج خانوم بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن....😢 پس محمدجواد کوش....😭
علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟😳
حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شاءالله دفه بعد مزاحمتون میشه...😊
دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه....
فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم....
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 @taranom_ehs
@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞 بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃 #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵
~•°•~•💓•~•°•~
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵♀
نویــ✍ـــسنده : فائزه وحی
کپــ🚫ـــی
#قسمت_بیست_و_دوم2⃣2⃣
با احساس چکیدن آب روی صورتم چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون...
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم😭
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید😢
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم.😔
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی😌
چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند😞
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم😢
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...😔
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست...
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی😢
_محمدجواد کجاست... چرا نیومده😢
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی...😔
_لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی😭
زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.... 😭
فاطی: فائزه...
_چیه😭
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@roman_mazhabi
@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞 بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃 #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵
~•°•~•💓•~•°•~
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵♀
نویــ✍ـــسنده : فائزه وحی
کپــ🚫ـــی
#قسمت_بیست_و_سوم3⃣2⃣
اون شب با اون همه نگاه مختلف آخرش تموم شد...
نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒
نگاه مهربون فاطمه...😊
نگاه دلگرم کننده بابا...😍
نگاه ناراحت حاج خانوم....😟 و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....😴
وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آخر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخواه دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...😍
و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....😢
فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم...
در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم😭
خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو😭
خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن😭
گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده....
شهر باران رو پلی کردم...
آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...😭
دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم...
خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری...
این همه انتظار...
این همه اشتیاق...
همه نابود شد...
به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...😳
آهنگ حامد درباره جهادگرا...😢
خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
💙🍂 @roman_mazhabi
❤️🌿 @shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞 بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃 #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵
~•°•~•💓•~•°•~
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
بسم رب شهدا و الصدیقین ❣🍃
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه 👳♂🕵♀
نویــ✍ـــسنده : فائزه وحی
کپــ🚫ـــی
#قسمت_بیست_و_چهارم4⃣2⃣
الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده...
همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست...😔
علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود...
هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...😢
خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...😢
داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد📱
مهدیه بود
_الو سلام آبجی😍
مندل:سلام عزیزم بهتری
_ممنون گلم بهترم😊
مندل: فائزه یه خبر خوش دارم
_چه خبری آجی😳
مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟
_وای جدی میگی؟😍 من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن🙏
مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه
_ان شاالله
مندل: کاری نداری عزیزم
_نه آبجی بازم ممنون😘
مندل: خواهش عزیزم. بای بای
_یاعلی😍
خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس😢
آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده...
برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردن😳
البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری اروم شم...
توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد😊
این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم✈️
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 @taranom_ehsas
♥️🦋 @shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خنـــــدههاے_حلـال 😄
#طنز_جبهه
🌸عید غدیر😊
🌿...عید غدیر که میشد خیلیها عزا میگرفتند. لابد میپرسید چرا؟
😳
به همین سادگی که چند نفر از بچهها با فرماندهی فریبرز با هم قرار میگذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...
😁
البته کار که به همین جا ختم نمیشد.
😉
⛺️ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها میدوند.
🏃♂🏃♂🏃♂
میگفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم!
😄
و او مرتب قسم میخورد که من سید نیستم، ولم کنید.
😲
تا بالاخره میگرفتندش و میپریدند به سر و کلهاش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش میکردند.
😂😂😂
🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح📿، پول،💰 مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس😜، همه را میگرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در میآوردند ...
جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی میگفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش میکردند، شک میکرد و میگفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم،
😂😂
گاهی اوقات کسی هم پا پیش میگذاشت و ضمانتش را میکرد و قول میداد که طرف وقتی آمد تو چادر،⛺️ عیدی بچهها یادش را فراموش نکند؛ 💵حتی اگر یک کمپوت گیلاس 🍒باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را میداد و غر میزد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم❗️❗️❗️😁😂😆
#طنزجبهه
#فقط_به_عشق_علی
#دهه_ولایت
#یاعلی_بگیم_خداهوامونوداره
#ناحـــــلہ
@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد💞
✨رسول اڪرمﷺ میفرمایند:
⭐️همانا برادر و وزیر و بهترین جانشینی که پس از خود به جای می گذارم، علی بن ابی طالب علیه السلام است⭐️
📚کتاب الغدیر
#فقط_به_عشق_علی
#فضائل_مـــــولا
@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد💞
♡داستان فرامـوش نشدنی♡
هر ڪاری میکنید، اجــازه ندهید ارتبـــاط قلبـــیتان♥️ با
♡امیـــرالمومنین (علیه السلام)♡
در برنامه زندگی تان کمرنگ شود.
این نشـــــود که همه داســــتان ها را دنبال کنید، اما داســتان
♡امیرالمـؤمنین (علیه السلام)♡
را به فراموشــی بسـپارید‼️
#حجتالاسلامسیدحسنعلوی
#فقط_به_عشق_علی
@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد💞