「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتاد_و_نهم9⃣7⃣
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...😔
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...😢
نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم... 😔
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...😭
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.😢
_فاطمه...😔
فاطی: جانم آبجی؟
_فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره...
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...😢
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...😭
_چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده...😭
فاطی: سادات...
_جانم😢
فاطی: زنگ بزن محمدجواد...
_چیکار کنم...؟😳
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه😣 من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...😫
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا...😔
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...😢
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن😣
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتادم0⃣8⃣
فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم... بهش قول دادم زنگ بزنم.
از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم... تا همینجاهم کلی اشتباه کرده بودم... ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم...😔
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم.📱
هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردم😖وای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم😫
سه بار زنگ زدم و قطع کردم... 😔
نه این بار دیگه میگیرم من میتونم💪
شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد☎️
سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم.
_الو.بفرمایید.
ناشناس: سلام بر عشقم😍
_ببخشید شما؟؟؟😳
ناشناس: عشق شما😊
_عوضی 😡
اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدیم دیگه😅
اه این زامبی رو کجای دلم بزارم😁
_خب هرکی میخوای باش. حالا من چیکارت کنم؟😡
مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش☺️
تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم😈
_ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد😡
مهدی با تردید گفت: جواد؟؟؟😳
_آقامحمدجواد😡
مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟😡
_د مشکل همینجاست که من تورو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم. هه😏
مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟ نامزدی بهم بزنی؟ توی خواب ببینی😡
_فعلا که تو داری تو بیداری میبینی😒
مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد.
گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم.😑
این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه😣
گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم📱
یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد😱وای خاک تو سر من😱
نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده😁
بعد نماز زنگ میزنم محمد☺️
سریع دوییدم تا وضو بگیرم😍
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_یک1⃣8⃣
نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم☺️
توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد😊
بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم😊
تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم😍
جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم.
نزدیک اذان مغرب بود... قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم😍
یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم.
آهنگ پیشوازش پخش شد😊 آهنگ امام رضا حامد بود... وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم😍
یه بار...
دوبار...
سه بار...
گوشی رو جواب نداد😔
هی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم.
گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم.
یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد 💤
با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی😍
*۰۹۱۵*
اینکه شماره محمد نیست... پیش شماره مشهده که...😡 ایش احتمالا مهدی خره اس😡
گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید
صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم
چقدر صداش آشنا بود برام😳
_سلام. ببخشید شما؟
زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمدجواد
وای خدای من آره صدای خودشه... نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت....
با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟
فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم.
_دعوتم کنید؟ کجا؟
فاطمه: آخر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقدکنون من و جواده😍 واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم😘
دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شل شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت.... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایاااا😢
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_دوم2⃣8⃣
نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم.
با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم.
اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم😭
با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو
ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟
خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد😣
محمد: الووووو
سریع گوشیو قطع کردم.
محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم.
از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد😔
دوباره از اول پیامو خوندم😒
*سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تشریف بیارید. یاعلی*
واااای نههههه😱
اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟؟😱
باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد😢
شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست...😭
یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم🎸
بی ارده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم....😭
با بغض شروع کردم به خوندن:
*داری از تو متلاشی میشی
مثل وقتی که نباشی میشی
مثل اونی که شکستی میشی
بدتر از اینی که هستی میشی
مثل دریا متلاتم میشی
یه پریشونی دائم میشی
وقتی از دست همه گریونی
پشت اشکای کی قایم میشی*
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_سوم3⃣8⃣
گیتار و گذاشتم روی تخت علی و با چشمای متورم و قرمز از اتاق بیرون اومدم.
چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام برگرده به حالت طبیعی خودش... وضو گرفتم و نماز مغرب و عشامو خوندم.... دیگه نمیخواستم گریه کنم... دیگه نه... هر چقدر گریه و زاری کردم کافیه... میخوام احساسمو بکشم... منی که میخوام سر سفره عقد مهدی بشینم باید همه عشق و احساسمو له کنم... باید سنگ شم😑
بابا و مامان تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدن خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم و شهرزاد نگاه میکردم... چقدر شبیه شهرزاد قصه ام... اون برای جون فرهادش ازش گذشت و منم برای دل محمدم ازش گذشتم...😔
مامان و بابا کنارم نشستن و مشغول تماشای فیلم شدن🖥
بابا: چه خبر؟
یاعلی زیرلب گفتم و شروع کردم.
_بابا من برای عید نوروز آمادگی کامل دارم. هرچی شما بگید باباجون.
مامان پرید وسط حرفم: فائزه جان بابات خیلی شلوغش کرده... خیلی زوده عید نوروز... خواهش میکنم بخاطر لجبازی زود تصمیم نگیر...(به بابام رو کرد و ادامه داد)حاج آقا با شمام هستم ها... بخاطر لجبازی زندگیه دخترتو تباه نکن...😔
بابا: این دختر خودش زندگیشو تباه کرده 😡
_مامان من شما نگران چی هستی؟ من خودم بیشتر از همه بفکر زندگیمم. همون عید نوروز عقد میکنیم.
از جام بلند شدم که برم تو اتاق دوباره برگشتم سمتشون و گفتم: من الان میرم به علی خبربدم آمادگی داشته باشه😑
گوشی رو برداشتم و یه اس براش فرستادم.
*سلام داداشی. همه برنامه ها درست شد... قرار شد عیدنوروز من و مهدی عقد کنیم...*
به دقیقه نکشیده بود که علی زنگ زد📱
_الو
علی: فائزه چی داری میگی؟😳
_خوشحال نشدی؟ عروسی خواهرته ها😢
علی: این مسخره بازیا چیه؟ چرا این قدر عجله؟😡
_بابا اینجوری میخواد... منم حرفی ندارم...
علی: بابارو بهونه نکن... شوخی نیست فائزه زندگیته ها...
_علی جان... من خودم اینجوری خواستم... تو نگران نباش... پای خودم...
علی با تندی گفت: لعنت به تو و کله شق بازیات😡
بعدم تلفن رو قطع کرد... هه... میخوام فراموشت کنم آقامحمد... شاید این ازدواج مقدمه ای شد برای فراموشی تو....
ولی من چی بگم که حتی تو ذهنتم نیستم که بخوای فراموشم کنی...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#السلامعلیڪیااباعبدلله🌹~•°
بارگاهت بابِ رحمت
ڪربلايت جنت است
خستہ دل
از رنجِ هجرانیم،در را باز ڪن...🌸🍃
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ
#دلتنگیـ💔😭
#یاحسینـ🖤✨
|•🌙⛅️•|
از آیتاللهبهجت(ره)پرسيدند:
آياآدمگناهکارهممیتونهامامزمانش
رو ببينه؟!ایشونفرمودند:
شمر"همامامزمانشراديد!
امانشناخت....!
#اللهمعرفنیحجتک:)
#مهسا🚕🌿
@shahadat_dahe_hashtad
🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـهتواستادیـومبودمبعدبـرد
پرسپولیسدادمیزدم:
"واللهنمانـداثرازآلسـعودی"
همین😂
#میلادخانی
#مهسا🚕🌿
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🎥💔•|
منمیترسم✨
بمیرمنبینمحرمتورو ...
#استوریتایم:)
#مهسا🚕🌿
@shahadat_dahe_hashtad
🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_چهارم4⃣8⃣
️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم😔
_هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی...
فاطی با تردید گفت: شاید بزور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...😣
_فاطمههه😡 به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربادش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...😡
فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...😏
_خر بودم میفهمی خرررر😡
فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من...😣 حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه😔
_باشه😞
ماشین رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم.
_خب کجا بریم.
فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک😒
دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت😏
با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند😂
فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد.
_واسه چی ناراحتی خله؟
فاطی: بخاطرتو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی...
_واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون... فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟
_چون دوس دارم. اصلا به توچه😊
فاطی: خیلی بچه ای بخدا...😞
هی توکه از دل من خبر نداری...
_قربون تو بشم مادر بزرگ😉 حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو😊
فاطی: عجبا دست و دلباز شدی😳
_بیشعور😁
نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.🍧
گوشی فاطمه زنگ خورد.
فاطی: وای آقامونه😍
_ایییش چندش😁
فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...😔
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
امسال قرار بود عکس کوله پشتیمون ،
عکس حاج قاسم و
ابومهدی المهندس باشه ...
#اربعین
@shahadat_dahe_hashtad
🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
#فهم_سیاسے 🧠
حزب الله←اهل ولایت است
و اهل ولایت بودن دشوار است ،
پایمردے می خواهد
و وفادارے...(:
+ شهید سید مرتضی آوینی🌱
#حزب_الله
@shahadat_dahe_hashtad
🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
|•🌱🌥•|
میگفتـ⇩
سـربازامام زمان﴿عج﴾
اهلتوجیهنیست.راستمیگفت
یهعمـرخودمونروباسـرباربودن
ازسـربازبودنتبرعهکردیم
توجیهکافیه.بایدبلندشیم...
وقتیاعلیگفتنهوقتعملکردن...
وقتاینهکهشعارروبذاریمکنار
بیاازهمینامـروزشروعکنیم
یهشروعدوباره...
#نسلمانسلظهورستاگربرخیزیـم✌️🏻
#مهسا🚕🌿
@shahadat_dahe_hashtad
🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا یاایهاالمعشوق
از غم سینه چاکم کن
بزن آتش به جان منـ🔥
بسوزانم هلاکم کن
#علی_قلیچ
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
الا یاایهاالمعشوق از غم سینه چاکم کن بزن آتش به جان منـ🔥 بسوزانم هلاکم کن #علی_قلیچ #ناحلـــــہ'
در سرم جز هوایے حسیـݩ نیستـ😔✋
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_پنجم5️⃣8⃣
سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم.
فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیرن😁
_حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟😏
فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟ مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری😳
_نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه😊
فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی😞
_حالا وقتی رفتیم میفهمی☺️
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم.
خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا. اوکی؟
فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه😬
_حالا بیا بریم نشونت میدم.
بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم.
وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم.
بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد.
_فاطمه یه لحظه بیا.
فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟؟؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟
_چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد😊
مانتو رو نشون فاطمه دادم.
فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟
_آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه😍
فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟ خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی...😞
آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره...😔
فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای....
نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمد خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یدک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی...😭
همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم.
توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد😢
از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن...
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_ششم6️⃣8⃣
با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاربونی رو گرفتم.
یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم.
توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه🏡
شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن🖥
یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم.
دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم.
بابا زهر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه.
_بله باباجان بهشون خبر بدید.😐
بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد☎️
بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین.
با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم👌
مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد.
با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم.
احتیاج به هوای آزاد داشتم.
پنجره اتاق رو باز کردم.
از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم😔
بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود😢
گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... 😢
احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...😭 صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.📱
سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هفتم7️⃣8⃣
صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم.
رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم.
امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم.
تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم.
تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه😊
مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر 😣
_وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا😱
دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...😁
بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه.
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بالاخره به کلاس😊
بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم.
بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم😁
از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم📱
_سلام مامان.
مامان:سلام دختر کجایی؟
_کلاسم دیگه مامان😐
مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام.
_یادم نبود اصلا... باشه الان میام...😔
مامان: بدو دختر دیر میشه😁
دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... 😔
تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم😊
از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم😝
به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم😕
به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد😱
وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه😖
سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو😵 داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه😣
_سلام مامان عزیزم😍
مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان😡
_حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم😁
خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد😊
حوصله لباس آن چنانی نداشتم.
یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم.
همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن😔
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هشتم8️⃣8⃣
مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن😁
رفتم تو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم.
اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل😡
با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم.
مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم😃
چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار😡
بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه.
یه نیم ساعتی خودمو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد😁
بابا: فائزه بیا دیگه😠
_ایییش😖
از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت😠
_ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده😱
سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون😑
با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم😊
اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم☺️
مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما😁
البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها😊
بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام.
آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم😁
بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم.
بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟
_هرچی خودتون صلاح بدونید.
خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره.
بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟
مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم😱
_بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید😞
مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه😊
مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟
بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...😕
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_نهم9⃣8⃣
اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط درجه یکا رو دعوت کنیم.
و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود😢
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی😢
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم.
با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم😉
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم😍
_علیک سلام ننه بزرگ😂
فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم😝
_اگه منم به گودی نگفتم😜
فاطی: یاحسین😳 گودی کیه؟
_مهدی گودزیلا رو میگم ها😂
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها😂
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه☺️
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد😂
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اصلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه😁
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم😊
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟😁
_نه نیست😊
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد.
همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول😖
_نترس ننه جون😄
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا😳
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن😡
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور😣
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞