eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
673 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان ڪم ڪم داریم به آخـر رمـان میرسیم 😊
دیدھ را فایدھ آن اسټ ڪھ دلبــــ♡ــــر بیند...ツ @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
مراقب امام حسیݩ قلبمون باشیم...ツ @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
سلام علیکم خدمت دوستان عزیز و شهدایی🍃 روایتگری شهدا داریم🕊🍀
شایَد آرزوے هَمِه باشَد امّا یَقیناً جُز کَسے بِدان نَخواهَد رِسید... کاش بِجاے زبان با عَمَلَم، طَلب مے کَردمَ
عشق بازی کردی تا حالا؟؟ میدونی عشق بازی چجوریه؟؟ من عشقنی عشقته هرکی عاشقم بشه عاشقش میشم اینو من نمیگما خدا میگه...🕊🍂
چجوری عاشقش بشیم ک مارو بخره؟ بلدیم عشق بازی کنیم ٠؟ عشق بازی به سبک شهید حججی... همونجایی ک میگه کاری کن ک خدا عاشقت بشه🌺🌸
رفقا شهید نشیم میمیـــریم حیفه بچه بسیجی بمیره بچه بسیجی باید شهید بشه اونم مستشهدین بین یدیه🍀🍃
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
چجوری عاشقش بشیم ک مارو بخره؟ بلدیم عشق بازی کنیم ٠؟ عشق بازی به سبک شهید حججی... همونجایی ک میگه کا
شهید بهشتی میفرمایند عاشق شوید زندگی به عشق است مسلمان عاشق است عاشق خدا عاشق انسان شدن است.. خیلی حرفه ها
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
ما اگر شهید نشـــیم میمیریم مردن خوبه؟؟ خوب نیست ادم بمیره وقتی میتونه شهید بشه🍃✨
شهادت مزد کسانی هست ک در راه خدا پرکارند و معامله میکنن با خدا... معامله کردی با خدا٠؟ از دلت گذشتی به خاطر خدا؟ یه گناه ترک کردی به خاطر خدا٠؟
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
شهادت مزد کسانی هست ک در راه خدا پرکارند و معامله میکنن با خدا... معامله کردی با خدا٠؟ از دلت گذشتی
من اگر برای ت هزینه نشم برای جهنم هزینه میشم بگو خدایا قبولمـ کن بزار ت لشکر امام زمان هزینه بشم نه برای کارای بیهوده و گناه
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
من اگر برای ت هزینه نشم برای جهنم هزینه میشم بگو خدایا قبولمـ کن بزار ت لشکر امام زمان هزینه بشم ن
به خاطر خدا به نامحرمـ نگاه نکن شهید میشی به خاطرش غیبت نکن کاراتو برای رضایت خودش بکن با نفست مبارزه کن اخ نفس.... خیلی سخته اما اجر عظیمی داره ک بهش میگن جهاد اکبر🍃✨ گناه داره بیشتر میشه قبول اما هنر اینه ک ت این جامعه پاک باشی دینداری الان سخت شده و مهم اینه الان دینو نگه داری ...🌺 دیندار واقعی الان مشخص میشه... شهادت اول ت دلت باید اتفاق بیوفته... به محض اینکه ت دلت گذشت شهید شدی... اگر کسی صادقانه شهادت و بخواد و براش بجنگه شهید شده
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
به خاطر خدا به نامحرمـ نگاه نکن شهید میشی به خاطرش غیبت نکن کاراتو برای رضایت خودش بکن با نفست مبا
شهید یعنی چی؟؟🍃✨ یعنی بگذری یعنی بگی همه چی فدات از جانت مالت نفست .... ڪاش ... خنثےڪردنِ‌نفس‌راهم... یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد آنجاڪہ‌نفس مغلوب باشد عاشـــــــق‌مـےشویم ... عاشق‌کہ‌شدی‌شهیـدمیشوی
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
شهید یعنی چی؟؟🍃✨ یعنی بگذری یعنی بگی همه چی فدات از جانت مالت نفست .... ڪاش ... خنثےڪردنِ‌نفس‌راهم..
اگر چیزی را برای خدا فدا کنی قطعا شهید میشی🍃✨ اجرتون با سیدالشهدا دلتون شکست التماس دعا برای نویسنده
سلـام شبـ بخیر دوستان
امیدوارم حال دلتون خوب باشه
اومدم با قسمت های پایانیه رمـان خانم خبر نگار و اقای طلبه
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نو
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣0⃣1⃣ پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم📱 دوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد...😖 تماسش رو رد دادم. مثلا میخواست چی بگه... چه حرف تازه ای داشت... غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد... مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه....😔 گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد📱 برام پیام فرستاده بود. ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه...😢 دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود: *فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده.* چی دیر نشده؟؟؟😳 شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت😖 دوباره زنگ زد.... این بار سریع جواب دادم. _سلام. فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم😠 _ببخشید من دستم بند بود. فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی... از حرف زدن ترسیدی... همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی...😏 _هوووی ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهم😡دیگه داری زیادی تند میری😡 فاطمه فریاد کشید: لعنتیییییی😡 چرا ترسیدی؟؟؟ چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟؟؟ چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟؟؟ با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟😰 فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه😭) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار🌹 فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی😢 دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟😖 فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم....😭 جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم😭 ... '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_صد
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣0⃣1⃣ فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی کردم... اون همه دروغ گفتم... اون همه توطئه کردم... همه اینا برای به دست آوردن جواد بود... جوادی که از بچگی دوسش داشتم ولی اون همیشه منو مثل خواهر خودش دید...😭 فائزه من تورو از جواد گرفتم و هرکاری که در توانم بود برای خراب کردن تو جلوش و عزیزکردن خودم کردم... ولی نشد... نشد فائزه... نشد... عاشق نشد😭اون تورو میخواست... اون تورو میخواد... اون از تو دست نمیکشه دختر... من فقط شیش ماه تموم زندگی رو به کام هممون تلخ کردم... تو هر چه قدر سختی کشیدی جواد ده برابر کشید...😭 منم این وسط شدم کسی که آب شد با آب شدن جواد... دیگه نتونستم ادامه بدم فائزه...😭 تو رو نگاه کردم و خودمو... تو بخاطر عشقت به جواد همه چیت گذشتی... ولی من بخاطر عشقم به جواد از همه چی گذشتم...😭 تو همه چیت جواد بود که ازش گذشتی... ولی من از همه چی که انسانیت و شرف و معرفت و دین و ایمون بود گذشتم...😭 فائزه ما هر سه مون توی این بازی باختیم... هیچ کس به خواسته هاش نرسید... فقط...😭 با صدای پر از گریه گفتم: فقط چی؟😭 فاطمه: فقط مهدی برد...😔 به معنای واقعی کلمه شک بهم وارد شد... یعنی چی... این داره چی میگه...😳 باتردید پرسیدم: کدوم مهدی؟😳 فاطمه: همون آشغالی که امشب قراره کنارت بشینه سر سفره عقد... همون پسرخاله عوضیت... من و اون تو دانشگاه نیشابور همکلاسیم... به طور اتفاقی فهمیدیم که چیکار همدیگه ایم... از عشقم به جواد گفتم و اون از عشقش به تو... مهدی گفت میخوای به دستش بیاری؟ گفتم اره... گفت پس بیا یه بازی رو شروع کنیم که هردومون به عشق بچگیمون برسیم... بهم گفت باید جواد رو جلوت خراب کنم... فکر نمیکردم موقعیتش به این زودی جور شه ولی یه شب بهم زنگ زد... گفت فائزه اومده قم... سریع بلیط بگیر با اولین پرواز برو قم... همه حرفایی که بهت زدم نقشه مهدی بود... اون حتی میدونست دقیقا تو تو چه ساعتی کجایی و منو میفرستاد همونجا... مهدی گفت چه ساعتی حرمی منم به خاله گفتم حرم میخوام اونم جوادو مجبور کرد شب منو بیاره حرم... توی حرمم مهدی گفت مطمئن باشم تو میای جلو و ازم میپرسی من کیم... منتظرت بودم... مهدی گفته بود تورو میشناسه... گفته بود تو هیچ حرفی به جواد نمیزنی و همه چیز رو تموم میکنی... گفته بود باید اعتماد به نفستو نابود کنم... موفقم شدم... همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت... منم همش داشتم سعی میکردم جوادو عاشق خودم کنم... _ببخشید یه لحظه😢 صدای مرد اومد چادرمو پوشیدم... _خب...😢 ... '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_صد_
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣0⃣1⃣ تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتوگرفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارارو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید...😭 فاطمه سکوت کرد...😭 _باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام...😭 چرا الان داری میگی لعنتی؟؟؟ چرا الان؟؟؟ فاطمه: طلبکار من نباش... تقصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری.... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد...😭 _فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟ 😢 فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن😭 به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود...😢 _من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم....😭 فاطمه: برو تورو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نزار زندگی دوتاتون بسوزه...😭 گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود... 😭 از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم.متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم. _بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم. بابا: چرا صدات اینجوری شده؟ چرا گریه گردی؟ ... '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_صد
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣0⃣1⃣ _شما بیاید من بهتون توضیح میدم. وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست🚪 _بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم. بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟؟؟؟😡 _بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...😭 بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ _آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود😭 بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده😡 رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو....😭 بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...😑 تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق😖 مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده😍 خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره😍 عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه😱 به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا😢 بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد😒 گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم. منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم... 😭 نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا. همه امیدم ذره ذره با اشکام ریخت😭 عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟ آیا بنده وکلیم؟ فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه😍 همه شروع کردن به کف زدن و کیل کشیدن👏 عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم📗 عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟ از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم. نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند. *و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا* ... '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞