「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
چجوری عاشقش بشیم ک مارو بخره؟ بلدیم عشق بازی کنیم ٠؟ عشق بازی به سبک شهید حججی... همونجایی ک میگه کا
شهید بهشتی میفرمایند عاشق شوید زندگی به عشق است مسلمان عاشق است عاشق خدا عاشق انسان شدن است..
خیلی حرفه ها
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
رفقا شهید نشیم میمیـــریم حیفه بچه بسیجی بمیره بچه بسیجی باید شهید بشه اونم مستشهدین بین یدیه🍀🍃
ما اگر شهید نشـــیم میمیریم
مردن خوبه؟؟
خوب نیست ادم بمیره وقتی میتونه شهید بشه🍃✨
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
ما اگر شهید نشـــیم میمیریم مردن خوبه؟؟ خوب نیست ادم بمیره وقتی میتونه شهید بشه🍃✨
شهادت مزد کسانی هست ک در راه خدا پرکارند و معامله میکنن با خدا...
معامله کردی با خدا٠؟
از دلت گذشتی به خاطر خدا؟
یه گناه ترک کردی به خاطر خدا٠؟
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
شهادت مزد کسانی هست ک در راه خدا پرکارند و معامله میکنن با خدا... معامله کردی با خدا٠؟ از دلت گذشتی
من اگر برای ت هزینه نشم برای جهنم هزینه میشم
بگو خدایا قبولمـ کن
بزار ت لشکر امام زمان هزینه بشم
نه برای کارای بیهوده و گناه
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
من اگر برای ت هزینه نشم برای جهنم هزینه میشم بگو خدایا قبولمـ کن بزار ت لشکر امام زمان هزینه بشم ن
به خاطر خدا به نامحرمـ نگاه نکن شهید میشی
به خاطرش غیبت نکن
کاراتو برای رضایت خودش بکن
با نفست مبارزه کن
اخ نفس....
خیلی سخته اما اجر عظیمی داره ک بهش میگن جهاد اکبر🍃✨
گناه داره بیشتر میشه قبول اما هنر اینه ک ت این جامعه پاک باشی دینداری الان سخت شده و مهم اینه الان دینو نگه داری ...🌺
دیندار واقعی الان مشخص میشه...
شهادت اول ت دلت باید اتفاق بیوفته...
به محض اینکه ت دلت گذشت شهید شدی...
اگر کسی صادقانه شهادت و بخواد و براش بجنگه شهید شده
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
به خاطر خدا به نامحرمـ نگاه نکن شهید میشی به خاطرش غیبت نکن کاراتو برای رضایت خودش بکن با نفست مبا
شهید یعنی چی؟؟🍃✨
یعنی بگذری
یعنی بگی همه چی فدات
از جانت مالت نفست ....
ڪاش ...
خنثےڪردنِنفسراهم...
یادمـــــان مےدادیـد ...
مےگوینــــــد
آنجاڪہنفس مغلوب باشد
عاشـــــــقمـےشویم ...
عاشقکہشدیشهیـدمیشوی
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
شهید یعنی چی؟؟🍃✨ یعنی بگذری یعنی بگی همه چی فدات از جانت مالت نفست .... ڪاش ... خنثےڪردنِنفسراهم..
اگر چیزی را برای خدا فدا کنی قطعا شهید میشی🍃✨
اجرتون با سیدالشهدا
دلتون شکست التماس دعا برای نویسنده
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نو
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_صد0⃣0⃣1⃣
پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم📱
دوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد...😖
تماسش رو رد دادم.
مثلا میخواست چی بگه... چه حرف تازه ای داشت... غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد... مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه....😔
گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد📱
برام پیام فرستاده بود.
ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه...😢
دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود:
*فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده.*
چی دیر نشده؟؟؟😳
شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت😖
دوباره زنگ زد.... این بار سریع جواب دادم.
_سلام.
فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم😠
_ببخشید من دستم بند بود.
فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی... از حرف زدن ترسیدی... همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی...😏
_هوووی ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهم😡دیگه داری زیادی تند میری😡
فاطمه فریاد کشید: لعنتیییییی😡 چرا ترسیدی؟؟؟ چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟؟؟ چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟؟؟ با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟😰
فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه😭) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار🌹
فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی😢
دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟😖
فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم....😭
جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_صد
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_صد_و_یکم1⃣0⃣1⃣
فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی کردم... اون همه دروغ گفتم... اون همه توطئه کردم... همه اینا برای به دست آوردن جواد بود... جوادی که از بچگی دوسش داشتم ولی اون همیشه منو مثل خواهر خودش دید...😭 فائزه من تورو از جواد گرفتم و هرکاری که در توانم بود برای خراب کردن تو جلوش و عزیزکردن خودم کردم... ولی نشد... نشد فائزه... نشد... عاشق نشد😭اون تورو میخواست... اون تورو میخواد... اون از تو دست نمیکشه دختر... من فقط شیش ماه تموم زندگی رو به کام هممون تلخ کردم... تو هر چه قدر سختی کشیدی جواد ده برابر کشید...😭 منم این وسط شدم کسی که آب شد با آب شدن جواد... دیگه نتونستم ادامه بدم فائزه...😭 تو رو نگاه کردم و خودمو... تو بخاطر عشقت به جواد همه چیت گذشتی... ولی من بخاطر عشقم به جواد از همه چی گذشتم...😭 تو همه چیت جواد بود که ازش گذشتی... ولی من از همه چی که انسانیت و شرف و معرفت و دین و ایمون بود گذشتم...😭 فائزه ما هر سه مون توی این بازی باختیم... هیچ کس به خواسته هاش نرسید... فقط...😭
با صدای پر از گریه گفتم: فقط چی؟😭
فاطمه: فقط مهدی برد...😔
به معنای واقعی کلمه شک بهم وارد شد... یعنی چی... این داره چی میگه...😳
باتردید پرسیدم: کدوم مهدی؟😳
فاطمه: همون آشغالی که امشب قراره کنارت بشینه سر سفره عقد... همون پسرخاله عوضیت... من و اون تو دانشگاه نیشابور همکلاسیم... به طور اتفاقی فهمیدیم که چیکار همدیگه ایم... از عشقم به جواد گفتم و اون از عشقش به تو... مهدی گفت میخوای به دستش بیاری؟ گفتم اره... گفت پس بیا یه بازی رو شروع کنیم که هردومون به عشق بچگیمون برسیم... بهم گفت باید جواد رو جلوت خراب کنم... فکر نمیکردم موقعیتش به این زودی جور شه ولی یه شب بهم زنگ زد... گفت فائزه اومده قم... سریع بلیط بگیر با اولین پرواز برو قم... همه حرفایی که بهت زدم نقشه مهدی بود... اون حتی میدونست دقیقا تو تو چه ساعتی کجایی و منو میفرستاد همونجا... مهدی گفت چه ساعتی حرمی منم به خاله گفتم حرم میخوام اونم جوادو مجبور کرد شب منو بیاره حرم... توی حرمم مهدی گفت مطمئن باشم تو میای جلو و ازم میپرسی من کیم... منتظرت بودم... مهدی گفته بود تورو میشناسه... گفته بود تو هیچ حرفی به جواد نمیزنی و همه چیز رو تموم میکنی... گفته بود باید اعتماد به نفستو نابود کنم... موفقم شدم... همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت... منم همش داشتم سعی میکردم جوادو عاشق خودم کنم...
_ببخشید یه لحظه😢
صدای مرد اومد چادرمو پوشیدم...
_خب...😢
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞