•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
🍃🌸
#سیره_شهید
✍مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#شهید_احمدرضا_احدی 🌷
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#سـخنبـزرگـان |💛|
| اگر بخواهید به جایی برسید ؛
با ڪار حوزه و #دانشگاه مشڪلتان حل نمی شود...!
این فقط به شما #علم می دهد؛
آن ڪه مشڪل شما را حل می ڪند، سجـادہ #نمـازشـب است ...!
#نمازشب
#آیتاللهجوادیآملی ...🍃
پ.ن : تمام درس و زندگی در همین جمله هست ...
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هفتاد💞
🗣خانوووووووووم......شماره بدم؟
🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟
💁♂ #خوشگله چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟
☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔
🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد...
🌸روزی به امامزاده ی نزدیک #دانشگاه رفت…
👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️
🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد
خسته… انگار فقط آمده بود #گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!!!
🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد
وارد #حرم شد و کنار ضریح نشست🌸
😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️
😭خدایا کمکم کن…
☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار #ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان #زیارت کنن!!!‼️
😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند…
💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد #شهر شد…
اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
😯 انگار محترم شده بود… #نگاه #هوس_آلودی تعقیبش نمی کرد!‼️
🌼احساس #امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام #مستجاب
شده باشه!!!!
🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود!
🌿یک لحظه به خود آمد…
🌸دید #چادر #امامزاده را سر جایش نگذاشته…!☺️