🔰 برشی از کتاب #رفیق_مثل_رسول:
برای رفع خستگی و فرار از گرما،
گوشه ای زیر آفتاب گیر مغازه ها نشستیم نگاهم به بچه هایی افتاد که برای آب بازی داخل حوض بزرگ وسط میدان رفته بودند از خنده های از ته دلشان معلوم بود با یک بهانه ساده مثل آب بازی گرما را می شود فراموش کرد به امین گفتم: "یک راه حل ساده برای خنک شدن پیدا کردم بریم؟"
لبخند امین و بچه ها تأیید رفتن ما تا وسط آن حوض شد پنج شش نفری رفتیم داخل حوض وسط میدان نقش جهان بچه ها از دیدن ما سر ذوق آمده بودند و بیشتر مشغول آب بازی شدند چند توریستی که از کنار ما رد شدند هم شروع کردند به عکاسی دلم می خواست خوشحال بودن ما و بچه ها وسط یکی از زیباترین آثار تاریخی در قاب عکس آن ها معنی امنیت، آرامش و مهربانی را ثبت کند.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
📚برشی از کتاب #رفیق_مثل_رسول
صدای سوت گلوله هنوز در گوشم بود، فقط یک خراش کوچک برداشته بودم. سریع مسلح شدم و مجدداً همه جا را چک کردم.
گلوله دوم به لبه دیوار خورد و خاک بلند شد. روی شانه راستم غلت زدم و کمی موقعیتم را تغییر دادم.
به راحتی متوجه شدم که کجا موضع گرفته. دوربین و سلاح را هم محور کردم و نقطه مورد نظرم را نشانه گرفتم. نفسم را حبس کردم، دستم را روی ماشه نگه داشتم. کمی صبر کردم، به محض اینکه از جای خودش تکان خورد، زدمش.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
برشی از کتاب #رفیق_مثل_رسول
وارد سالن فرودگاه که شدیم، قبل از هر چیز پاسپورت هارا تحویل دادیم.
داخل سالن یا اکثرا شیشه ها شکسته بود یا به زور چند ردیف چسب، سرپا نگه داشته شده بودند. امنیت فرودگاه دمشق دست بچه های خودمان بود. چند نفر نیروی سوری هم به آن ها کمک می کردند، اما کار اصلی را بچه های ایرانی انجام می دادند. همراه با بچه ها به سمت درب خروجی سالن می رفتیم که برای یک لحضه زمین زیر پای ما لرزید. از صدا و موج انفجار می شد فهمید که دشمن نزدیکی فرودگاه را زده است. یکی از بچه های ایرانی نزدیک آمد و گفت: «آقا سید منو فرستادن، همراهیتون کنم»
همین که شرایط آرام تر شد، با ماشین به سمت شهر راه افتادیم. از سری قبل دست اندازهای اتوبان بیشتر شده بود. محافظی که داخل ماشینمان بود،
گفت: «هر چاله ای که رد میکنیم، با خمپاره یا موشک زدند».
محسن پرسید:
«الان امنیت راه ها دست کیه؟» این بنده خدا مانده بود که تا چه اندازه امکان جواب گفتن را دارد، برای همین خیلی کوتاه و خلاصه گفت: «یکی دو نفر ایرانی مسئول امنیت مسیر هستند و نیروهای سوری، تحت امرشان کار می کنند».
ماشین با آخرین سرعت ممکن حرکت می کرد. راننده پسر جوان سوری بود که تمام حواسش به برنامه ای بود که از رادیو در حال پخش بود. به حسین گفتم: «می ترسه به قصه شب نرسه که این قدر تند می ره؟» با خنده گفت: «نه، از یه لحضه سوخاری شدن، خیلی خوشش نمی آد».
#شهید_رسول_خلیلی🌷
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞 شهادت + دهه هشتاد 💞