eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
672 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣2⃣ اون شب با اون همه نگاه مختلف آخرش تموم شد... نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒 نگاه مهربون فاطمه...😊 نگاه دلگرم کننده بابا...😍 نگاه ناراحت حاج خانوم....😟 و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....😴 وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آخر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخواه دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...😍 و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....😢 فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم... در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم😭 خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو😭 خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن😭 گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده.... شهر باران رو پلی کردم... آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...😭 دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم... خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری... این همه انتظار... این همه اشتیاق... همه نابود شد... به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...😳 آهنگ حامد درباره جهادگرا...😢 خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...😭 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣2⃣ الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده... همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست...😔 علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود... هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...😢 خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...😢 داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد📱 مهدیه بود _الو سلام آبجی😍 مندل:سلام عزیزم بهتری _ممنون گلم بهترم😊 مندل: فائزه یه خبر خوش دارم _چه خبری آجی😳 مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟ _وای جدی میگی؟😍 من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن🙏 مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه _ان شاالله مندل: کاری نداری عزیزم _نه آبجی بازم ممنون😘 مندل: خواهش عزیزم. بای بای _یاعلی😍 خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس😢 آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده... برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردن😳 البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری اروم شم... توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد😊 این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم✈️ ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣2⃣ توی فرودگاه با همه خداحافظی کردیم و حالا تو هواپیما نشستیم✈ اول این دختره مهمانداره میزبانداره مهمانسراداره من چمیدونم چیزیه همین اومد کلی شکلک با این سن و سالش در آورد 😂 بعدم در طول پرواز با گوشی همراه صحبت نکنید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید👮 _مهدیه مندل:جانم _من میترسم😖 مندل: ای بابا از چی😓 _از پرواززززز😱 مندل:نترس فقط لحظه بلند شدنش یکم استرس داره وگرنه به بالا دیگه هیچی متوجه نمیشی بگیر راحت بخواب😊 _واااای😱داره بلند میشه😨 _یا امام رضا😥 _یا پنج تن😰 _همه امام زاده ها😭 مندل: ای بابا دختر چقدر تو ترسویی تموم شد چشاتو بازکن😡 _بلند شدیم؟ مطمئنی؟ چشمامو باز کنم؟😖 مندل: اره بخدا آبرومونو بردی چشاتو بازکن دیگه😡 با شک اول یه چشممو بعد چشم دیگه مو باز کردم😶 _عه تموم شد این که اصلا ترس نداشت😊 مندل:نداشت و همچین کردی اگه داشت چیکار میکردی😁 _حالا ولش کن بزار من یکم استراحت کنم خیلی از ترس فشار بهم وارد شد خسته ام😊 مندل: وای تو هنوز اون عادت مزخرف خوابیدن تو طول راه رو داری☹ _اره چه جورم تازه بیشترم شده(خمیازه😮) اصلا حرکت که میکنیم خواب میاد پیشم(خمیازه) مندل: اه گندت بزنن بگیر بگپ الهی دیگه بلند نشی 😡(این همه مهر و محبتشو من چجوری جبران کنم) هنذفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ امام رضا ۲ حامد رو پلی کردم و بعدم چشمامو بستم. *کبوترم هوایی شدم... ببین عجب گدایی شدم... دعای مادرم بوده که... منم امام رضایی شدم... پنجره فولاد تو...* آقا دارم بعد ۲ سال میام پیشت... چقدر دلم هواتو کرده...😭 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
تا ڪسے شهید نبود شهید نشد... شرط شہید شدن شہید بودݧ اسٺ...🌙 @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
ایݧ عاشقاݧ را جز شہادٺ مرگ ننگ اسٺ... @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
⸀🐣👫˼ هعی🙁😬😂 '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
از لحاظ روحي هممون الآن ب یه همچین آرامشـی نیاز داریم همینقدر بی دغدغه.... '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
😌👌🌸 تواگرجِسمتـ‌بھاران‌استـ‌،اماجآنِ‌توپاییـز :) '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
به وقتـ تبادلاتـ🌸 صبـورباشیـد👌💞✋
هدایت شده از زیـاࢪٺ زیبـاسٺ !'
mousighi_matn_03.mp3
1.92M
04:04 ●━━━━━━─────── ♾ ⇆ㅤㅤ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤㅤ↻ بیڪلام‌دفاع‌مقدس با پس زمینہ‌صداے‌جبھہ... 💣 ↓↓↓ @nevisandegane_enghelab
هدایت شده از . aso .
اگہ بازم از این موزیڪ بیکلام‌ها؎ِمذهبی می‌خواے بیا این این ڪانال.. بہ ذوق سہ خانم نویسندھ💌(: eitaa.com/joinchat/205062203Cec028faabd منبع موزیڪ ها؎ بیڪلام مذهبی 🎼 خوش‌اومد‌ے! 🌱..
❇️ حاج قاسم یک یادگار اساسی از خود گذاشت و آن، ادامه راه سلیمانی بود. ✨پس سلیمانی ها روی گنبد زیر کلیک کنند. |🇮🇷 ☫ ☫☫ ☫☫☫ ☫☫☫☫ ☫☫☫☫☫ ☫☫☫☫☫☫ ☫☫☫☫☫☫☫ ☫☫☫☫☫☫☫☫ ☫☫☫ ☫☫☫
پایان یکــ شاه....... آیا از فساد های خاندان خبر دارید؟ 🔷 پاسخ به سوالات و شبهات شما در مورد حکومت پهلوی 🔶 افشاگری از فساد ها، جنایات، کشتارها و خیانت های رژیم طاغوت 🔶 انتشار فیلم ها و تصاویر جنجالی از شاه و خاندان پهلوی 🔷انتشار اسناد محرمانه ساواک 🔷 مقایسه ایران قبل و بعد انقلاب ( ) و بیان گوشه ای از دستاوردهای نظام ( ) ♦️ و ده ها موضوع بصیرت بخش و جذاب دیگر در کانال پهلوی 🆔 @pahlavi1357
گفتم کجا؟ گفتا بخون گفتم چرا ؟ گفتا جنون گفتم که کِی؟ گفتا کنون گفتم نرو خندید و رفت. 💚راه حـاج قـاسـ🌹ـم تا ابد ادامه دارد.... 💚یڪ سلیمانے رفت و صدها سلیمانے متولد شدند. ✨مروری بر خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی. 👈🏼از یاران شهید قاسم سلیمانی باشید.... ☫ @SardaarSoleimaani ☝️🏻یاری حاج قاسم، یعنی یاری آقا
مورها ادخلوا مَساکِنَکُم ارتش ما پر از سلیـ🇮🇷ـمانے ست چطور حـاج قـاسـ🌹ـم رو دوست داری اما سری به این کانال نمےزنی😔 یه ڪانال مخصوص عشـ💚ـاق حاجے یه ڪانال مخصوص عشـ🥀ـاق شهـ🌹ـادت یه ڪانال براۍ یاران شهید قاسم سلیمانے.... ☫ eitaa.com/SardaarSoleimaani
⭕️همه چیز از یک انقلاب شروع شد... 🇮🇷انقلابی که تمام معادلات نظامی جهان را بر هم ریخت...! 🇮🇷انقلابی که قدرت ایران را در برابر دشمن افزایش داد...! 🇮🇷انقلابی که حاج قاسم سلیمانی را در پی داشت...! انقلاب ایمانی، قاسم سلیمانی ☫ @enghelabiran ☝️🏻فقط کسانی که حاج قاسم را دوست دارند، عضو شوند.
⭕️ چرا ساختمان اتحادیه اروپا نیمه کاره رها شده؟؟ 🔴 معرفی همه کاندیدهای احتمالی ریاست جمهوری ۱۴۰۰! آبان: 🔴 اعتراف حیرت آور آمریکایی‌ها درباره ۸ سال جنگ ایران و عراق! 🔴 یک انسان چگونه به ماشین چرخ‌گوشت تبدیل میشود؟! 🔴 افشاگری‌های عجیب و جالب یک کهنه سرباز آمریکایی در مورد ایران روی آنتن زنده! 🔴 افشای سندی از کمک فرح به صدام برای بمباران ایران! 🔴 وضعیت مردم در آخرالزمان چگونه خواهد بود؟! ⚜ تکمیلی این اخبار وسایر خبرهای پربازدید، دست اول و تحلیل ها را فقط و فقط در لینک زیر با یک جست و جوی ساده پیدا کنید: https://eitaa.com/joinchat/865730578Ce25c5acad0
شبتــون شهدایی🌸
بـه نام وجودی❤️ کـه وجودم❤️ از وجود❤️ پر وجودش❤️ به وجود آمده❤️😌 ♕الله♕
دلم بارانِ سردِ صبحِ پاییزی هوس دارد؛ که نم نم می رسد از راه و عاشق می شود شهری...! | | '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
..😇 [ معامله ۍ پر سودۍ اسٺ ...!! را میگویم :)😍 فانے میدهے ← باقے میگیرے😌 جسم میدهے ← جان میگیرے..🙃 جان میدهے ← جانان میگرے..❤️ چه لذٺے دارد ]♥️🍁 ☺️ '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣2⃣ نمیدونم کی خواب رفتم و چقدر در خواب ناز به سر بردم فقط یادمه با تکونای دست مهدیه بیدار شدم😒 _سلام مندل:ساعت خواب😂 پاشو رسیدیم خواهر هزار کیلومتر خواب بودی😂 _به به چه خوابی رو هوا☺️ از هواپیما پیاده شدیم و به سالن فرودگاه اومدیم بعد تحویل ساکمون 👝از فرودگاه بیرون اومدیم😊 مندل: فائز سوار تاکسی شو بریم هتل _اوه اوه منو میخوای ببری هتل😳من تاحالا هتل متل نرفتم که 😁 اینا به گروه خونی ما نمیخوره منو ببر یه مسافر خونه ای گوشه پارکی چیزی😜 مندل: حرف نزن سوار شو😂 با تاکسی های مخصوص فرودگاه رفتیم هتل اطلس🏨 خیلی جای شیک و با کلاسی بود. مهدیه از قبل یکی از اتاق هارو رزرو کرده بود اینترنتی. رفت با خانومی که توی پذیرش هتل بود صحبت کرد و بعد با دوتا کلید اومد😁 مندل: بیا یکی مال تو اتاق ۳۱۳ _باشه ممنون😊 رفتیم بالا تو اتاق دو تخته بود خیلیم شیک و عالی😍 _وای مهدیه من دل تو دلم نیسن بیا زودتر بریم حرم😍 مندل: تو تاحالا خواب بودی هیچی نفهمیدی من خیلی خستم بزار باشه برای فردا صبح 😌 _عه من میخوام الان که شبه برم کلی با امام رضا خلوت کنم و نماز صبحم حرم باشم😢 مندل: من خستم نمیام.😡 _پس من تنها میرم☺️ مندل: اگه گم نمیشی باشه _نه نترس 😊 لباسامو عوض کردم یکم خوراکی برداشتم و رفتم بیرون از هتل😍 اول خواستم پیاده برم ولی گفتم یهو دیدی گم شدم 😂 پس تاکسی گرفتم. _آقا بی زحمت برید حرم راننده:چشم از پنجره ماشین خیابونارو نگاه میکردم. مشهد توی شب خیلی قشنگه😍 مخصوصا گنبد و گل دسته آقا که الان از پشت پنجره ماشین رو به رو مه😭 راننده:خانم رسیدیم. _ممنون. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. از همون ورودی حرم دل تو دلم نبود😔 بعد از گشت وارد شدم😢 بالاخره بعد کلی جا به جایی وارد صحن انقلاب شدم و اولین چیزی که منو تسخیر کرد سقاخونه اسمال طلا بود که تشنگی دل منو رفع میکرد 😭 جایی که میگن خود بهشت اینجاست😭 اره اینجا خود بهشته... گنبد طلایی امام رضا... سقاخونه اسمال طلا... پنجره فولاد رضا.... هرچیزی که بهشت خدا داره اینجام هست... چقدر آرومم اینجا... بخدا قسم که اینجا که اینجا بهشت زمین...😭 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
‌~•°•~•💓•~•°•~ ⃣2⃣ ضریح و زیارت کردم و بیرون اومدم. حال دلم کنار امام رضا خوبه... خیلی خوبه... دوباره اومدم روی صحن و یه گوشه نشستم بعد خوندن چند رکعت نماز و زیارت نامه امام رضا گوشیمو چک کردم. اووووه توی تلگرام کلی پیام داشتم 😳 فاطی گلی داداش علی سحر عاطی و...... اوه حالا اگه من سفر نبودم هیچ کدوم یادی ازم نمیکردن😡 حوصله هیچ کسو نداشتم ولی مگه میشه جواب فاطمه رو ندم... فاطمه ای که دوستم بود... زن داداشم شد.... حالام خواهرمه.... و چه بسا از خواهر مهربون تره برام...😊 نوشته دلش برام تنگ شده و عکس از حرم میخواد☺️ از گنبد اقا عکس گرفتم و براش فرستادم. ولی آفلاینه... آخی آبجیم خوابه😍 آقاجون.... ای امام غریب.... شنیدم میگن هرکس تورو به جان جوادت قسم بده دست شو رد نمیکنی....😢 آقاجون تورو به جان جوادت اگه قراره این عشق بلندم کنه و خدا نزدیک من به محمدجوادم برسم... اگرم قراره زمینم بزنه و از خدا دورم کنه کاری کن برای عشقش برای همیشه ازدلم بره.... 😭 تا اذان صبح فقط گریه و دعا کردم بعدم نمازمو خوندم😢 از شدت گریه هام سرم داشت منفجر میشد بلند شدم برگردم هتل... از قدمی که بر میداشتم یه زوج دست تو دست هم مشغول زیارت بودن...😢 امام رضا یعنی میشه یه روزی من و محمدجوادم.....😭 وقتی سوار تاکسی شدم خورشید داشت طلوع میکرد صحنه خیلی قشنگی بود... هنذفریم تو گوشم بود و صدای آهنگ امام رضا ۱ حامد بغضمو بیشتر میکرد... *نشون به این نشونه.... صدای نقاره خونه.... من و به تو میرسونه.... ببین دلم خونه....* زیر لب با صدای آروم و پر از بغض گفتم خدایا دیگه اصراری ندارم هرچه که تو صلاح و مصلحت میبینی و اولین قطره اشک بغض شکستم جاری شد.... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
‌~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_ب
‌~•°•~•💓•~•°•~ ⃣2⃣ وقتی رسیدم هتل و رفتم اتاقمون مهدیه تازه بیدار شده بود و داشت لباس میپوشید _سلام صبح بخیر مندل:سلام عزیزم زیارت قبول _ممنون عزیز. میری حرم؟ مندل:آره میرم حرم. توهم استراحت کن که اومدم ناهار ببرمت یه جای توپ نگی این رفیق ما بی معرفته😜 _چشم. التماس دعا مهدیه رفت منم لباس راحتی پوشیدم و دراز کشیدم ولی هرکار میکردم با اینکه دیشب کامل بیدار بودم خواب نمیرفتم😁(تو هواپیما عین خرس خوابیده الانم توقع داره خوابش ببره😉) گوشیم برداشتم و شماره فاطی رو گرفتم دومین بوق برداشت _سلام فاطی:سلام و کوفت تو رسیدی نباید یه زنگ میزدی مامان اینا بفهمن سالمی😡 _آخ اصلا حواسم نبود😱 خب گوشیو بده مامان باهاش بحرفم فاطی: لازم نکرده دیشب مهدیه زنگ زد گفت سالم رسیدین توهم رفتی حرم. برا همونم بود فهمیدم حرمی عکس ازت خواستم😊 مامانتم نیس رفته خونه داییت😏 _فاطمه فاطی: جونم؟ _الان کجایی؟ فاطی: خونه تون دیگه _آخه واقعا این چه سوالی بود من پرسیدم تو که همش خونه مایی(نویسنده رسیدگی کنه این عروسه ما کنگر خورده لنگر انداخته) فاطی: اره همش اونجام اصلا به تو چه😡 _هیچی بابا فقط یه لطفی بکن به علی بگو اگه میتونه یکم پول برام کارت به کارت کنه زشته همش مهدیه پول خرج کنه فاطی: زشته آخونده با شلوار کردی سوار دو چرخه 😂😂😂😂 _مرض کجاش خنده دار بود😐 فاطی: اه بیا برو گمشو باشه به علی میگم. _ممنون فاطی: راستی شما ۵ روزه اید دیگه؟ _اره چطور مگه؟ فاطی: عروسی عاطی دختر خالمه ها حواست کجاست کلی سفارش کرده تو بیای _من بخدا اصلا خبر نداشتم😳 با کی قراره ازدواج کنه فاطی: با محمدحواد _کدوم محمدجواد؟؟؟😳 فاطی: سکته نکنی ها😂 بابا جواد قابی😜 _خب به سلامتی باشه میام. فاطی: آفرین. سوغاتی یادت نره ها _ما که بچه مچه تو خانواده نداریم واسه کی سوغاتی بگیرم😃 فاطی: بیشعووور. حالا کاری به بقیه ندارم ولی تو نباید برا زن داداش عزیزت سوغاتی بگیری؟ _باشه بابا میگیرم. یهو نگاهم افتاد به ساعت 😳 _وای فاطی ساعت ۱۲ شد مگه چقدر حرف زدیم😳 فاطی: عه جدی؟😳 _اره من برم آماده شم مهدیه الان میاد بریم ناهار بیرون فاطی: خوش بگذر جیگر. به علیم میگم برات بفرسته.☺️ _مرسی عزیزم. یاعلی فاطی:یاعلی ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
‌~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_ب
‌~•°•~•💓•~•°•~ ⃣2⃣ بعد خوندن نماز ظهر مهدیه منو آورد مجتمع آرمان مشهد و بهم پیتزا داد🍕 _آخ آخ آبجی فدات بشم چقدر خوشمزه است😋 مندل: خدانکنه نوش جونت☺️ سرمو انداختم پایین که مثل بچه آدم غذامو بخورم که مهدیه جیغ زد😱 وای چیشدددد😱 تا سرمو گرفتم بالا که حرفی بزنم و ببینم چیشده یک لحظه قلبم ایستاد.... دیگه نفسم بالا نمیومد... زمان و مکان ایستاده بودن و عقربه های ساعت تکون نمیخورن😵 _آقا....محمد... جواد...😨 ولی محمدجواد فقط نگام میکرد و حرف نمیزد😯 مهدیه سکوت بینمون رو شکست و با داد رو به پسر جوونی که کنار سید بود گفت: آقا حواست کجاست جونمو سوختی یه معذرت خواهیم نمی کنی؟ پسره: عه واقعا شرمنده خانوم باور کنید دستم خورد. مهدیه و پسره شروع کردن به جر و بحث و من فقط چشم دوخته بودم به چشمای عسلی که سه ماهه دارم تو حسرتش میسوزم... بعد سکوت طولانی که به اندازه یک قرن برام گذشت بالاخره توی هم همه صدای دعوا اونا صداشو شنیدم. سید: فائزه خانوم حالتون خوبه؟ علی چطوره؟ _ممنون... م... من خوبم... علیم خوبه... شما... چطورید؟😟 سید: ممنون خوبم. خطاب به دوستش گفت: حمزه نمیخوای تمومش کنی؟؟؟ حمزه: من که عذرخواهی کردم این خانوم ول نمیکنه😠 مندل: آره ول نمیکنم حالا چی میگی؟ جونمو سوختی _مهدیه میشه خواهش کنم بخاطر من ول کنی😣 مندل: حیف که دوستم ازم خواست وگرنه من میدونستم و شما. حمزه: بله. بازم شرمنده😐 سید: سلام برسونید. خدانگهدار. _یاعلی ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
‌~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بی
‌ ~•°•~•💓•~•°•~ ️0⃣3⃣ محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم...با چی برگشتیم...محمدجواد کجا رفت.... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان...۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده...😭😭😭😭😭 مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم😞 مندل: فائزه چرا خودتو عذاب... نزاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن😭 اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید....😢 با تاکسی تا فرودگاه رفتیم... پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد📱شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید. ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم. چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟!😨 ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی وای خدا قلبم 😱 _ب...بفرما...یید...😰 سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم...😣 سکوت کرد.... _قا محمدجواد 😢 سید: شما بر گردید کرمان... ان شاالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی 😳😳😳😳😳😳آخ قبلم.... نه یعنی منظورم معدم.... نه نه نه قلبمو میگم😁 خدایا من کیم😳اینجا کجاست😳 خدایا درست شنیدم....😭😭😭 خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم....😭 مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟؟؟😱 _مهدیه... محمدجوادم.... محمدجوادم....😭 مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....😭امام رضا ممنونم....😭 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
‌ ~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣3⃣ از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت😭فاطمه با ترس گفت : چیشده😳 _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری😭 فاطی : چ؟؟؟؟؟ _بریم خونه برات تعریف میکنم 😭 سوار ماشین شدیم تا بریم خونه😊 علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه😳 علی: چی بگم والا وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف کنم منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده...از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟ فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه _وای حالا معلوم نیست کی بیان😞 فاطی: عجله نکن میان😐 _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود😳 فاطی: عه راس میگی ها نمیدونم بعدا از خودش بپرس😜 الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...😟 یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود... توهم زده بودم... 😢 داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه😭 تق تق🚪 علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم😭 علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی😭 علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_سی
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣3⃣ یک هفته مثل برق و باد گذشت. والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم😊 یه تنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه😍 استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره☺️ مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست. مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارم بودید☺️ علی  وارد اتاق شد😃 علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا😉 _آره تا چشمت کور شه 😅 علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂 _چیز خانومته 😡 علی: هوووی خودتی😡 مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها😵 روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده.... یعنی کجان... نکنه نیان... نکنه چیزی شده... صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم😳 مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم....😢 نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد😊 کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود😍 چقدر خوشگل شده بود😍 از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون. _سلام. حاج آقا: سلام دخترم حاج خانوم: سلام محمدجواد: سلام... حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم... حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد... ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود... این منوهم نگران کرد.... نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد😒 یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم😊 حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن😄 بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن _چشم😶 ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞