🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدوچهل_وچهارم
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.
-..گرچه اگه فاطمه هم نمیگفت من اینکارو میکردم ولی گفت که بهت بگم خودش گفته...پسرم،شما با ازدواج کردن چیزی رو از دست نمیدی.نه ما رو،نه فاطمه رو،نه بهشت با فاطمه رو...در موردش بیشتر فکر کن.
حاج محمود رفت.
علی یه کم تو حیاط نشست.بعد سوار ماشین شد و رفت پیش فاطمه.حالش مثل روزهای اول مرگ فاطمه بود.
با غصه و بغض گفت:
خدایا تا حالا خیلی کارها بوده که دوست داشتم انجام بدم ولی چون تو دوست نداشتی انجام ندادم.خیلی کارها بوده که دوست نداشتم انجام بدم ولی بخاطر تو انجام دادم..حالا هم هرچی تو بگی..اگه تو میخوای ازدواج کنم...هرچی تو بگی.... ولی من نمیفهمم چه کاری درسته،تو چه کاری دوست داری..خودت یه جوری بهم بفهمون.
نماز شب و نماز صبح هم همونجا خوند. هوا روشن شده بود.علی قرآن میخوند. حاج محمود رو دید که بهش نزدیک میشد.ایستاد و با احترام و محبت سلام کرد.حاج محمود هم با مهربانی جوابشو داد.هردو نشستن.حاج محمود برای فاطمه،فاتحه خوند.بعد گفت:
_خواب فاطمه رو دیدم.گفت بهت بگم مجبور نیستی ازدواج کنی.
علی نفس راحتی کشید،
و برای اولین بار بعد مرگ فاطمه از ته دلش لبخند زد.چشم هاشو بست و از خدا تشکر کرد که امتحان سخت تری ازش نگرفت.وقتی چشم هاشو باز کرد،حاج محمود رو دید که داشت میرفت.به سنگ قبر فاطمه نگاه کرد و گفت:
*از وقتی رفتی،یک بار هم به خواب من نیومدی..دلم برات تنگ شده فاطمه،خیلی تنگ شده.
دیگه کسی درمورد ازدواج علی چیزی نگفت.روزها میگذشت،روزهای بدون فاطمه.علی تو پیاده رو راه میرفت.
خانمی داد زد:
_دزد..دزد..
پسر نوجوانی به سرعت از کنارش دوید. علی رفت دنبالش.پسر میدوید،علی هم میدوید.تا اینکه پسر زمین خورد.حدود شانزده ساله بود.معلوم بود ترسیده و ذاتا شرور نیست.علی بهش نزدیک شد. دست شو گرفت و بلندش کرد.لباس هاشو براش تمیز کرد.هرچی پول تو جیبش داشت،بهش داد.شماره تلفن و آدرس خودش هم روی کاغذ نوشت و بهش داد.بغلش کرد و گفت:
_من علی هستم.هروقت پول خواستی بیا پیش من.اگه خواستی کار کنی،من کمکت میکنم.فقط دیگه اینکارو نکن.
کیف اون خانوم رو از روی زمین برداشت، دوباره با مهربانی نگاهش کرد،خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
علی مشغول کار بود که یکی سلام کرد.
نگاهش کرد.لبخند زد.نزدیک رفت.دست شو آورد بالا و گفت:
_سلام.
همون پسر نوجوان بود.
مؤدب و شرمنده ایستاده بود.سرشو آورد بالا و به علی دست داد.علی راهنماییش کرد بشینه.
-من علی هستم.شما اسمت چیه؟
-بهزاد.
-بهزادجان،از دیدنت خوشحال شدم. چکاری میتونم برات انجام بدم؟
-چرا میخوای کمکم کنی؟
-چون یه روزی یکی به من کمک کرد.
هنوزم از یاد لطف فاطمه شرمنده میشد.
با لبخند به بهزاد نگاه کرد و گفت:
_بهزاد جان،کافیه لب تر کنی.هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم.
بهزاد نصف پولی که علی بهش داده بود، روی میز گذاشت و گفت:
_مشکل من با نصف اون پول حل میشد. بقیه ش هم پس میدم.
علی با لبخند نگاهش میکرد.
-گفتین اگه کار بخوام،کمکم میکنین.
-چه کاری؟
-فرقی نداره.
-نیمه وقت؟
-نه،تمام وقت.
-مگه مدرسه نمیری؟
-دیگه نمیخوام برم.
-به پولش نیاز داری؟ یا...
-پول لازم دارم ولی صدقه نمیخوام.
-قرض چی؟ قرض هم نمیخوای؟
-خب باید کار کنم تا پس بدم.
-چقدر لازم داری؟
-پنج میلیون.
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدوچهل_وپنجم
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود.
-من پنج میلیون بهت قرض میدم.یه کار نیمه وقت هم برات پیدا میکنم.تو کار میکنی و پول منو پس میدی ولی مدرسه هم میری،قبوله؟
-ولی اینطوری خیلی طول میکشه پول شما رو پس بدم!
-من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
عابر کارت شو از جیبش درآورد و به بهزاد داد.رمزش هم بهش گفت.
-شماره تلفن داری؟
-نه.
-فردا یه سر به من بزن.ان شاءالله یه کار خوب برات پیدا میکنم.
بلند شد،با بهزاد دست داد و خداحافظی کرد.بهزاد چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_چرا ازم نمیپرسی برای چی پول میخوام؟
-به من مربوط میشه؟
-چرا به من اعتماد میکنی؟
-چون قابل اعتمادی.
بهزاد رفت ولی نمیتونست باور کنه کسی بهش اعتماد میکنه.به اولین خودپردازی که دید رفت.رسید رو گرفت و نگاهش کرد.مبلغ قابل برداشت:۱۰۰۰۰۰۰۰۰ریال
پوزخندی زد و گفت:
بیا،گفتم کسی به من اعتماد نمیکنه.
مبلغ رو دوباره نگاه کرد،
دقیق تر.ده میلیون تومن تو کارت بود. باورش نشد.دو تا خودپرداز دیگه هم رفت.درست بود.دو برابر پولی که لازم داشت.
فکرهای مختلفی به سرش زد.
اول میخواست بقیه پول رو پس بده.ولی با خودش گفت:
_اون دیگه دستش به من نمیرسه.هیچ اطلاعاتی از من نداره که بتونه شکایت کنه... ولی اون به من اعتماد کرده... خب میخواست اعتماد نکنه.
سه روز بعد علی در مغازه شو باز میکرد. یکی از پشت سرش گفت:
_سلام.
علی برگشت.
-سلام بهزادجان،خوبی؟
بهزاد با اشاره سر گفت آره.
علی متوجه شد که مردد بوده بقیه پول رو برگردونه ولی به روش نیاورد.رفت جلو و بهش دست داد.بعد بردش تو مغازه.
-پول رو برداشت کردی؟ مشکلت حل شد؟
بهزاد کارت روی میز گذاشت و گفت:
_پول نمیخوام.
-با یکی درموردت صحبت کردم.مبل فروشی داره.بهش گفته بودم میری پیشش.دیروز سراغ تو گرفت.صبر کن الان باهاش تماس میگیرم.
تلفن برداشت و شماره گرفت.آدرس مغازه رو به بهزاد داد و گفت:
_الان برو پیشش که صحبت کنید،بعد برو مدرسه.بهش گفتم نیمه وقت میتونی بری.
عابرکارت هم بهش داد و گفت:
_تو پسر خوبی هستی.قرضه و تا قرون آخرش رو باید برگردونی.
بهزاد بلند شد،علی رو بغل کرد و تشکر کرد.
هفت سال از مرگ فاطمه گذشت.
علی و زینب هنوز با حاج محمود و زهره خانوم زندگی میکردن.امیررضا و محدثه، یه دختر هفت ساله و یه پسر دو ساله داشتن.پویان و مریم هم دو تا دختر شش ساله و سه ساله داشتن.
زینب نه ساله بود.
هرروز از نظر اخلاقی بیشتر شبیه فاطمه میشد.به سن تکلیف رسیده بود و چادر میپوشید؛با حجاب کامل.دختر شیرین زبان و مهربانی که خیلی هم با ادب بود. هربار علی میرفت مسجد،زینب هم با خودش میبرد.علی جوانی سی و شش ساله بود که از نظر اخلاقی و ایمانی و عقلانی هرروز بهتر از روز قبل بود.هنوز هم خوش تیپ و خوش چهره بود، مخصوصا با تار موهای سفیدی که بین موها و ریشش کاملا مشخص بود.خیلی بیشتر از قبل دلتنگ فاطمه بود.همه متوجه بودن ولی کسی به روش نمیاورد.
علی با بهزاد تماس گرفت،
و برای کوهنوردی قرار گذاشت.بهزاد جوانی بیست و دو ساله بود.هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و هم کار میکرد.علی برای بهزاد همسر مناسبی پیدا کرد و کمکش کرد ازدواج کنه.با فرید نعمتی هم تماس گرفت و برای همون روز قرار گذاشت.فرید هم جوانی بیست و شش ساله بود.
ساعت شش و نیم صبح بود.
علی رسیده بود.قرارشون ساعت هفت بود.پنج دقیقه بعد از علی،بهزاد رسید. علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل همیشه.بهزاد گفت:
_بریم بالا؟
-فعلا نه.
-منتظر کسی هستین؟
-بله.
فرید بهشون نزدیک شد،
و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
نوجوانی اومد و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
یکی یکی به جمع شون اضافه میشد....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#اعمال_قبل_ازخواب
✓ وضو گرفتن قبل از خواب
✓ آیت الکرسی
✓ تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله)
✓ سه بار سوره توحید.
✓ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍوِّ علی جمیع ﺍﻻَﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ
✓ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ.
✓ ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻﺍِﻟﻪَﺍِﻻَّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ.
✓ سوره فلق وناس وتکاثر
✓ آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا
✓ سه مرتبه ؛
یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ
✓ شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
✓ لاحول ولاقوه الا بالله
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
میدونستین ارادت به شهدا آثارعجیبی داره...
داداش احمد شهیدمون هم پیش خدا خیییلی عزیزه خیییلی🥺😍
اگه توام حاجت مهم داری
فقط کافیه که متوسل شی به داداش احمدمون
زیارت عاشورا هدیه کن به داداشُ، به خواست خدا حاجتت رو دریافت کن :)
این پست رو به همه عزیزانت هدیه کن✨🌸
اجرت با شهید عزیزمون🤲🏻🌱
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
🌹 #السلامعلیکیا_اباعبدالله
از راه دور
می دهم ارباب جان سلام
ذكرم فقط حسین ولاغیر می شود
هر روز گرشود
متبـرک به این سـلام
من مطمئـنم عاقبتم خیر میشـود.
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
🌹 #صلی_الله_علیك_یااباشهدا
🌹 #اللهم_ارزقنا_زيارة_الحسين
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
🌤
#السلامعلیڪیاصاحبالزمان_عج_الله 🌼🌿
جوابِ سلام، واجب است!
پس بیایید...
هر روز صبح...
به او سلام ڪنیم!
السَّلاَمُعَلَى وَارِثِالْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِالْأَوْصِيَاءِ
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
مرا عهدیست با جانــ💕ـان...
#امام_زمانــــم🌤
قرار عاشقـــی
هر صبـح دعای #عهـــد🌱
یا #بقیه_الله✋🏻
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
🖤🍃 #زیارت_نامه_حضرت_زینب سلام الله علیها
⚜️ السَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ فاطِمَةَ وَ خَدیجَةَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْن
⚜️ السَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ الله
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ
وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
⚜️ السَّلامُ عَلَیْک ِ
عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّةِ
وَ حَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ
وَ اَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ
وَ سَقانا بِکَاْسِ جَدِّکُمْ
مِن یَدِ عَلِیِّ ابْن اَبیطالِب
صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ
⚜️ اسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنا فیکُمُ السُّرُورَ
وَ الْفَرَجَ
وَ اَنْ یَجْمَعَنا وَ اِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُم ْ
مُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
⚜️ و اَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ
اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ اَتَقَرَّبُ اِلَی اللهِ بِحُبِّکُمْ
وَالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ
وَالتَّسْلیمِ اِلَی اللهِ راضِیاً
بِهِ غَیْرَ مُنْکِر وَ لا مُسْتَکْبِر
وَ عَلی یَقینِ ما اَتی بِهِ مُحَمَّدٌ
وَ بِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدی
اَللّهُمَّ وَ رِضاکَ وَ الدّارَ الآخِرَة َ
یا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّة۶
ِ
⚜️ فاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ
اَللّهمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعادَةِ
فَلا تَسْلُبْ مِنّی ما اَنَا فیهِ
وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ
اَللّهمَّ اسْتَجِبْ لَنا وَ تَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَ عِزَّتِکَ
وَ بِرَحْمَتِکَ وَ عافِیَتِکَ
وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ
وَ سَلَّمَ تَسْلیماً یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ