🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 8⃣2⃣
🌺داستان ملاقات
- بَه بَه! چشم من روشن. حرفای گُنده گُنده میزنی پسر! پشه چیه که کله پاچش چی باشه؟ یادگرفتی سلام هم میرسونی؟ چه دوره ای شده؟ جوجه هم قوقولی قوقو میگه! پاشو جمع کن بریم. یالّا کار دارم.
- حالا کار داری یا نداری، من که نمیشه بیام. اگه هم بشه، خودم نمیام!
- خفه شو! خوب پررو شدی احمق! خجالت بکش.
- داداش اینجا غیر خونه اس ها! بازم میخوای بحثهای خونه رو پیش بکشی؟
جرّ و بحث داشت بالا می گرفت و من تازه فهمیدم که جریان از چه قرار است. جوان تَرگل وَرگل دستهایش را به کمرش زده بود با قاطعیت که نه، با قاتلیت!! بحث آزاد میکرد. هرجا هم پای استدلالش لنگ میآمد و از زور هم کاری ساخته نبود، سیبیلهایش را میجوید و در آن چمنزار به چرای حرفهای جدید می پرداخت. بالاخره بحث به آنجا کشید که به یکباره جوانک سیلی محکمی توی صورت برادرش زد که:
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 9⃣2⃣
🌺داستان ملاقات
" بچه تو هنوز دهنت بوی شیر میده، اومدی رزمنده بشی؟
و با مشت به سینه اش کوبید که:
- یاد گرفتی رو حرف من حرف بیاری؟
نگاه مردم متوجه شان شد. پسر ۱۶ ساله رزمنده، دستش را به صورتش که از سیلی سرخ بود گرفت و گفت:
«... برو منافق! برو تا افشات نکردم! برو هوادار! برو گمشو ضد خلق! حالا که دیدین افتضاح میلی شیها دراومده، نمیذارین ما از اماممون دفاع کنیم. نمیخواستم جلو همه مردم بگم با ضمانت آزاد شدی. نمیخواستم بگم منافقی؛ امّا مجبورم کردی! مرگ بر منافق!... مرگ بر منافق!...»
بله! ... ملاقات برادرانه به صحنه درگیری و کشمکش سیاسی تبدیل شده بود. هوادار منافق سوپردولوکس سوار اتومبیل لوکسش شد و راهش را گرفت و رفت. هنوز مرگ بر منافق برادر کوچکترش محو نشده بود که اتومبیل در افق گم شد و گرد و غبار حاصل از فرار مجاهد (!) فرونشست اما آنچه باقی ماند یک چیز بود: «حماسه ی حزب الله» و «افتضاح منافق».
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 0⃣3⃣
🌺خاطراتی ازشهید مهدی نسب
اولین بار که او را دیدم، جبهه ی دشت عباس بودیم. او تازه آمده بود و برای ما خاطرات فتح بستان را تعریف میکرد و چه زیبا و با حال تعریف میکرد. آنچنان برایمان گفت که گویی دشت عباس را بستان کرد. شبها وقتی سر پست بودم و او پاسبخش بود، وقتی به ما سر میزد، آمدنش همیشه روحیه دادن بود. او روحیه ی جبهه بود و جبهه روحیه اش.
وقتی پادگان بودیم باز هم از روحیه دادنش او را شناختم و از شعار معروفش که در ورزش صبحگاه شعار میداد: «الیوم یوم الافتخار» این شعارِ معمولاً آخرهای ورزش بود.
گروهان سرعتش زیادتر میشد؛ چفیه ها، دستمالها، اورکتها و هر چیز مشابهی که دم دست بود، بالای سر چرخ میخورد و خیلی گرم و با حال، شعار تکرار میشد. «سید حمید» عقب عقب امّا پیشاپیش گروهان رو به ما، دستها را به طرف آسمان میگرفت و تکان میداد و میگفت: «امروز روز وحدت است.» و همه میگفتند: «الیوم یوم الافتخار» ...
«روز شکست دشمن است ... الیوم یوم الافتخار ... قال الحسین قال الامام ... الیوم یوم الافتخار ... انّا فی نهج الامام ... الیوم یوم الافتخار»
شب حمله که قرار بود ما را از پشت جبهه به خط مقدم ببرند، من و او توی ماشین «الف» کنار هم بودیم و او شعار میداد و بچه ها جواب میدادند. وقتی که نزدیک خطر رسیدیم، شعار دادن را قطع کرد و گفت: «بچه ها اگر فردا نبودیم که هیچ؛ و اگر زنده بودیم، سر جاده آسفالته ی دهلران، همه شعار الیوم یوم الافتخار را سر میدهیم.» و همه ی بچه ها با تکبیر قول مساعدت دادند و پیمان بستند: «فردا جاده آسفالت ... الیوم یوم الافتخار» ...
فردای آن شب، غروب آفتاب همه جمع شده بودیم و شعار «الیوم یوم الافتخار» را سر میدادیم. پشت خاکریز پدافندی جاده دهلران؛ امّا شهید حمید مهدی نسب با ما نبود.
اینبار هنگام شعار دادن رژه نمیرفتیم؛ سینه میزدیم و به شعارها یک جمله اضافه شده بود و آن این که: «یاد شهید مهدی نسب ... الیوم یوم الافتخار»
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 1⃣3⃣
🌺غلومرضا
سالها قبل یعنی ۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ وقتی خورشید روز پنجشنبه غروب کرد، یاد «غلامرضا» نیز با افق دلتنگ غروب همراه شد تا اگرچه خورشید در آدینهای دیگر، طلوع را تجربه میکرد اما او طلوعی در «عند ربهم» بیابد...
پدر دوست داشتنی بچههای مساجد دزفول - همان « غلومرضا»ی بچهها - از پل «خیبر» راهی به آسمان گشوده بود و عجیب آنکه چون میدانست بچههایش تاب دیدن چشمان بسته او را ندارند خود را به «ندیدن» زد و ۱۲ سال در غار «اصحاب» خیبر خواب بود...
بچهها خوابیدن او را باور نکردند ! آخِر آنها هیچوقت خوابیدن او را ندیده بودند حتی وقتی در «بیشه پوران» (۱) همه در چادرها به خواب ناز میرفتند
« غلومرضا» بیدار بود و به آینده آنها میاندیشید...
وقتی « غلومرضا» به جبهه میرفت بچهها سخت دلتنگ او میشدند و البته او دلتنگ تر !... شاید به همین دلیل در ۲۶ آذرماه سال ۶۰ در «دشت عباس» در نامهای به برادرش هادی مینویسد:
«...اميدوارم كه بچههاي جلسه به سراغم نيامده باشند و تق تق تق ـ كيه ـ غلومرضا نيستش؟ »
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 2⃣3⃣
🌺غلومرضا
اين بچهها با وجود اينكه ميدانند شهر نيستم ولي براي تشفي خاطر !! …… هم شده به در خانه ميآيند و دري مي زنند و سئوالي ميكنند
******
راز و رمز دلدادگی آن «بچهها» و این «غلومرضا» را فقط خورشید میداند و بس...
آن زمان که خورشید در طلوعش از مشرق دزفول در سحرهای عاشقی ماه مبارک رمضان، نظارهگر کودکان و نوجوانانی بود که با پدرشان به روی تپهای کوچک آن را «اندیشمندانه» مینگریستند؛ بر خود میبالید که این همه تماشاگر به دیدنش آمدهاند و او را با چشمی دیگر مینگرند؛ چرا که «غلومرضا» به آنها گفته بود با «اندیشه» زندگی کنید و بمیرید!...
برای قهرمان قصه ما «مهم بودن» مهم نبود! او خود، در همان دشت «عباس» خطاب به مادرش مینویسد:« مهم نيست فرزند خانوادهاي كه تصميم به انفاق كرده تا ديروقت شب در خدمت خدا و خلق باشد و مهم نيست كه اگر يك شب را به خانه نيايد يا مهم نيست اگر يك هفته در شهر نباشد و مهم نيست اگر هرگز نيايد و هرگز نباشد ……تا خوشه برويد سنبله دهد دانه دهد...»
و راز «مهم بودن» را در این میداند که دانه دهد و سنبله دهد و خوشه برویانَد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 3⃣3⃣
🌺شیعه ازنوع دزفولی
سال تحصیلی ۱۳۵۷-۱۳۵۸ دبیرستان آیت الله طالقانی دزفول ایام شهادت رئیس فقه جعفری حضرت امام جعفر صادق علیه السلام :
یکی از دبیران ما که آن زمان به تدریس دو درس شیمی و زبان برای چندین کلاس در دبیرستان مشغول بود و گرایش های شدید مادیگری داشت و فردی به تمام عیار دین ستیز بود از نظر خودش به نکته ظریف و زیبایی رسیده بود که انتظار داشت که همه با شنیدن آن لذت ببرند و بخندند که البته در برخی از کلاسها هم به این موفقیت رسیده بود اما در کلاسی که شهید غلامرضا عارفیان حضور داشت قصه فرق میکرد.
با عذرخواهی از محضر مقدس ائمه اطهار خصوصا رئیس فقه جعفری حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) داستان این بود که شهادت امام آن سال چهارشنبه افتاده بود این فرد وقیح می گفت که اگر امام تا روز پنج شنبه دوام میآورد ما دو روز پشت سرهم تعطیل بودیم ( البته لحن پلیدش بگونه دیگری بود که من جرأت نقل عین کلامش را ندارم( علیه لعنه الله ) )
در چند کلاس برای شیرین زبانی گفته بود اما در کلاس سوم ۳ جایی که شهید عالی مقام غلامرضا عارفیان حضور داشت با چنان جواب دندان شکنی از شهید روبرو شد که راهی جز برخورد بدنی با شهید را نداشت با اشاره شهید که تا آن لحظه یکه و تنها به دفاع از حریم شیعه پرداخته بود همه بچهها جسور شده و همگی از کلاس خارج شدند اعتراضها به کلاسهای دیگر و به مدیر دبیرستان رسید هنگامهای شد وصف ناپذیر، هیچ دانشآموزی حاضر به پذیرفتن چنین معلمی نبود تا آخر سال دبیر شیمی برایمان نیامد اما شیعه واقعی بودن خود را به همه نشان دادیم. مردان مرد در هر جبههای که باشند هرگز از آرمانهای خود عقب نشینی نمیکنند .
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 4⃣3⃣
🌺طلوع خورشید
صدای گوینده رادیو دزفول، در سکوت پر معنای سحری گوش نواز وجودم میشود:
" سحرخیزان عزیز! تا اذان صبح به افق دزفول ۱۵ دقیقه باقی مانده است!..."
این صدا سالهاست که برایم آشناست؛ همانگونه که سحرهای بدون رادیو برایم غریب است ...
فرزندم که بی تکلیف، شور و شوق بندگی و فطرت پاکش او را به ضیافت سحری خوانده است؛ با چشمانی نیمه بسته، لقمههای کوچکِ مانده افطار دیشب را در دهان میچرخاند تا شاید از گزند نگاه های غضب آلود مادرش رهائی یابد و متهم به روزه بی سحری نشود ! ...
و من، در پس جدال نگاههای تکراری مادر و فرزندی، بی اختیار به گذشته میروم و در دریای خاطرات رنگ پریدهام غرق میشوم و دمی بعد در ساحل کودکیام آرام میشوم ....
" هیاهوی بچهها فضای مسجد امام حسن عسکری(ع) را پر کرده است و نماز صبح تا دقایقی دیگر به امامت روحانی خوش سیمای مسجد اقامه میشود. صدای اذان «جمال قانع» فضای مسجد را پر کرده است. صدای جمال همیشه برایم معنای دیگری داشته است؛ مخصوصاً شفافیت صوت و بلندی آن، آرزوی قشنگ موذن شدن را در روح و جانم به یادگار گذاشته است.
امروز قرار است من مُکبر نماز باشم ، در پوست خود نمیگُنجم ؛ امام مسجد ، تکبیرالاحرام را با صدای دلنشینش فریاد میزند! میدانم که اگر در گفتن کلماتم اشتباه کنم با چشمان غیظ آلودش مواجه شده و از فیض مکبری محروم میشود لذا با تمام وجود من نیز فریاد می زنم: الله اکبر، نیت! .... "
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 5⃣3⃣
🌺شهیدعارفیان هنوزهست
حاج هادی عارفیان (مدیر رادیو دزفول در دوران دفاع مقدس) پشت خط تلفن است و از من برای دعای افتتاح بچههای مسجد در منزلشان دعوت میکند؛ دعائی که شاید قریب به ۴۰ سال است که در ماه مبارک رمضان برگزارمیشود و روزی شهدائی در آن، زمزمه دعا کردهاند و حداقل سه نسل را در خود جای داده است!...
حاج هادی فقط برای دعوت تماس نگرفته است! او خواب رمضان سال قبل یکی از بچههای رادیو را یادآوری میکند و از من میخواهد او را به محفل دعا دعوت کنم تا نقل خواب یک سال قبل کند!
من نیز چنین میکنم اما از من اصرار و از او انکار! نهایتاً از او میخواهم حداقل خوابش را بنویسد و من آن را در محفل دعای افتتاح امشب بخوانم و او میپذیرد...
نوشته او را بدون هیچ دخل و تصرفی میآورم با این توضیح که:
اولاً این خواب را سال گذشته فقط برای حاج هادی تعریف کردم
ثانیاً راوی خواب، شهید غلامرضا عارفیان را در دوران حیاتش اصلاً ندیده است
و ثالثاً منزل شهید را هنوز هم نمیداند کجاست!
رابعاً پس از تعریف خواب برای حاج هادی، فهیمدم که دقیقاً همان شبی که دعا در منزل شهید عارفیان برگزارشده، دوست خوب رادیوئیام این خواب را دیده است!
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 6⃣3⃣
🌺شهیدعارفیان هنوزهست
و اما شرح ماجرای خواب با قلم ایشان:
به روال هر سال و با وسواس زياد با ذهنم كلنجار ميرفتم كه بخشهاي برنامه ويژه ماه مبارك رمضان رو چطورطراحي كنم كه موجبات رضايت ميزبان وميهمانان آسماني اين ماه رو فراهم كنه ؛ بالاخره با همفكري دوست و برادر خوبم مسعود، بخشها رو مشخص كرديم و با شروع ماه مبارك، برنامه ضيافت آسماني راديو دزفول هم كليد خورد.
دراين برنامه بخشي با عنوان حكايتهاي آسماني ارائه ميشد كه درآن به قصص كوتاه قرآني و زندگاني علماء و عرفاي خاص پرداخته ميشد.
چند روز اول ماه مبارك به همين منوال گذشت و از شيوه اجراي برنامه نسبتا راضي بودم. تا اينكه يك شب خوابي ديدم كه هر وقت به يادم مياد، ضربان قلبم تند ميشه و بي اختيار اشك چشمانم سرازير ميشه، چون در اون خواب آنقدر حظ معنوي به من دست داده بود كه هرگز دوست نداشتم از خواب بيدار بشم.
و اما خواب از اين قرار بود :
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 7⃣3⃣
🌺شهیدعارفیان هنوزهست
و اما خواب از اين قرار بود :
مراسمي برگزار شده بود جهت تجليل از برنامهها و كاركنان راديو و جمعي از مسولان ومردم حضور داشتند و يكي از افرادي كه مورد تقدير قرار گرفت من بودم. مراسم تا غروب طول كشيد و هنوز ادامه داشت كه من از مسعود خواستم مراسم رو ترك كنيم تا به كارهاي فردامون برسيم و رفتيم.
زمان زيادي از غروب نگذشته بود اما هوا آنقدر تاريك بود كه انگار از نيمه شب هم گذشته بود؛ به هرحال سر يك دوراهي از مسعود جدا شدم و رفتم.
محله برايم ناآشنا بود و انگار راه خانهام را گم كرده بودم. همينطور كه در تاريكي حركت ميكردم، چراغهاي رنگي و روشن يك خانه توجه مرا به خود جلب كرد. نزديك شدم ديدم در باز است و صدايي از طبقه بالا ميآمد. يادم نيست آن خانه دوطبقه بود يا بيشتر، به هرحال وارد شدم و انگار كسي مرا به درون خانه هدايت ميكرد.
از پله ها كه بالا ميرفتم ديدم به ديوار راه پله قاب عكسهايي نصب شده ، فكر كردم نمايشگاه عكس و تابلو است.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم