مارا امید دیدنتان زنده میکند
روحی لک الفداء مسیحای فاطمه
سلام تنهاترین امام
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤️السلام علیک یا ثارالله❤️
سلام می دهم از دور ودلخوشم که فرمودید:
هر آنکه در دل خویش یاد ماست زائر ماست
#سلام_ارباب_بی_نظیرم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢صبح یعنی تو بخندی و از آن لبخندت
💢غصه از حسرت لبخند تو رسوا بشود
#صبحتون_شهدایی😍
#شهید_محمدحسین_میردوستی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📝 #وصیتنامه_شهید
مبادا از خط ولایتفقیه خارج شوید که من شهادت میدهم که شما از خط اهلبیت خارج شدهاید
🕊 #سالروز_شهادت
#شهیدمدافع_حرم_محمد_احمدی_جوان
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب خلیل در آتش
خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده "
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 #خلیل_در_آتش ✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده " قسمت 1⃣1⃣
قسمت های ۱۱ تا ۲۰ داستان بسیار جذاب و خواندنی خلیل در آتش
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 1⃣2⃣
عراقي ها خيلي نزديك شده بودند. حتي اگر بچه هـا هـم مـي آمدنـد ديگر نمي توانستند كمكم كنند. يك دفعـه فكـري بـه ذهـنم رسـيد.
خودم را روي زمين سراندم طـرف يـك قبـضه آر.پـي .جـي كـه در بيست متري ام روي زمين افتاده بود. ضامن نارنجكي را كـه همـراهم بود كشيدم و گذاشتم توي لوله ی قبضه. آن را طوري گذاشتم كه اگـرقبضه آر.پي .جي تكان خورد، نارنجك عمل كند. كون خيـزك كنـار كانال برگشتم ولي حال خودم را نمـي فهميـدم. يـك دفعـه صـداي انفجار نارنجك را شنيدم و ديدم چند تايي از عراقي ها افتادنـد روي زمين. عراقي ها كمي عقب كشيدند و چند لحظه بعـد آمدنـد بـالاي سرم. جلو چشم هايم تيره و تار شد. انگار آنها را از پشت پرده اي از مه مي ديدم. سرم گيج رفت و ديگر چيزي نفهميدم. وقتي چشم باز كردم ديدم روي تلّي از كشته هاي عراقي هـستم. جنازه هايشان را جمع كرده و ريخته بودنـد پـشت آيفـا و مـرا هـم انداخته بودند روي آنها. روي تپه اي از گوشت بودم و دسـت يكـي از كشته هاي عراقي افتاده بود روي سـينه ام. تـواني نداشـتم و فكـر مي كردم چيزي راه نفسم را سد كرده اسـت. خواسـتم دسـتش را از روي سينه ام بردارم ولي رمقـي نداشـتم. سـرم در مـوازات صـورت كسي بود كه سبيل داشت و كمي خون از گوشش بيرون آمده بـود. دوباره بيحال شدم. وقتي به هوش آمـدم ديـدم ماشـين جلـو يـك چادر بزرگ ايستاده و مي خواهند جنازه ها را جابه جا كننـد. صـداي چند نفرشان در هم قاطي شده بود و نمي فهميدم چه مـي گوينـد. دو نفر از بدنه ی آيفا دست گرفتند و بالا آمدنـد. پـا گذاشـتند روي بـدن مرده ها. از دست و پاي آنها گرفتند و انداختند پايين. انگـار داشـتند گوني سيب زميني خالي مي كردند. وقتي نوبت من شد دست و پايم را گرفتند و از پشت آيفا پايين انداختند. ديگر چيزي نفهميدم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 2⃣2⃣
با چشم هاي بسته روي يك تخـت فلـزي دراز كـشيده بـودم. از دردِ زخم هايم به هوش آمدم. گهگاه از جايي صـداي خفـه ی تـوپ و تفنگ را مي شنيدم. احتمال دادم ساعت ۹ يا ۱۰ شب است. يكي بـه داخل چادر آمد. ايستاد جلويم و چشم بند را از چشم هايم باز كـرد.
اولش قيافه ی افسر را تار ديدم و چند ثانيه اي كه گذشت قيافـه ی اخمـو و طلبكارش را ديدم. داخل يك چادر بزرگ بودم. آمـده بـود بـراي سؤال و جواب و داشت مرا با چشم دراندن و مشت گـره كـردنش مي ترساند. مي خواست با قدم هاي محكمـي كـه برمـي دارد بـه مـن حالي كند كه اگر حرف نزنم، حساب و كتابم با كرام الكاتبين است.
چند كلمه اي عربي بلغور كرد و وقتي فهميد چيزي حالي ام نشده است، داد زد و زود يك سرباز آمـد جلـو چـادر و پـا جفـت كـرد.
دوباره يك چيزهايي گفت و آن سرباز هم رفت يك سرباز ديگر را با خودش آورد و صداي پايشان جلـو چـادر «گـروپ» صـدا كـرد.
سربازي كه آمده بود، به فارسي چيزهايي از من پرسيد. گفتم فارسي هم نميدانم!
افسر جوري داد زد كه آن دو سرباز دويدنـد بيـرون و يقه ی يك سرباز ديگر را گرفتند و آوردند. سربازي كه آمده بود لاغـر بود و قد بلند. وقتي بيهوش بودم، جيب هايم را گشته و هر چه داشتم برداشـته بودند. كارت شناسايي بسيج و كارت عضويت گروه دكتر چمران را ديده بودند و فكر مي كردند آدم مهمي هستم و نبايد به اين زودي ها ولم كنند.
افسر لباس پلنگي تنش بود. نه قد بلند بود نه كوتـاه، و زيـاد بـه اسم و مشخصاتم اهميت نمي داد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 3⃣2⃣
مي خواست توان و استعداد بچه ها را بفهمد. از محل هاي استقرار گردانها، توپخانه ها و خمپاره انـدازها مي پرسيد. سربازي كه بعد از هارت و پورت افسر آمده بـود، تركـي بلد بود و گفته هاي افسر را برايم ترجمه مي كرد. جـواب درسـت و حسابي به آنها ندادم.
افسر عراقي گفت قبل از عمليات دو نفـر از ايرانـي هـا بـه آنهـا پناهنده شده اند و نقشه ی عملياتي و مشخصات كامـل فرمانـدهان و نيروها را در اختيـار آنهـا گذاشـته انـد. فكـر مـي كـنم ايـن طـوري مي خواستند از من چيزي دربياورند. وقتي نام چند تـا از فرمانـدهان لشكر ۳۱ عاشورا و محمد رسول الله را گفت، فهميدم چنـدان بيـراه نمي گويد ولي باز چيزي لو ندادم. گفتم امدادگر هـستم و مـا را شـبانه آورده و يـك جـايي پيـاده كرده اند و بيشتر از آن چيزي نمي دانم. هر كلكـي زدنـد ديدنـد مـن اطلاعات بده نيستم. افسر به سربازهاي توي چادر چيـزي گفـت و دست به كمر شروع كرد به قدم زدن.
دو، سه دقيقه بعد دو تا از سربازها برگشتند. با ديـدن آن چيـزي كه به همراه داشتند فهميدم مي خواهند به تخـتم بـرق وصـل كننـد. سربازها دست به كار شدند و مقدمات كار را فـراهم كردنـد. افـسر فكر مي كرد شايد با ديدن آن وضعيت به دست و پايش بيفتم و پتـه ی بچه ها را بريزم روي آب. با آن زخم ها ديگر رمقي برايم نمانده بود. وقتي سرِ لخت سيم ها را به تخت وصل كردند، از هوش رفتم. خنكي آبي كه به رويم ريختند، هوشيارم كرد ولي چيـزي تغييـر نكرده بود. جواب هايم همان چيزهاي بي ربطي بود كه گفته بودم.
افسر كه از دستم ذله شده بود، گذاشت رفـت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 4⃣2⃣
بعـد از رفـتن او، سربازي كه تركي بلد بود آمد پيشم. گفت اسمش «هاشـم» اسـت و از شيعيان عراق. مواظب بود كـسي او را در حـين صـحبت بـا مـن نبيند.
گفـت: «عراقـيهـا دلِ خـوني از پاسـدارها دارن. اگـر گفـتن حارس خميني هستي، بگو نه وگرنه پوستت را مـيكـنن. مواظـب جوابهات باش. اگر گفتي پوكه، از تـو تانـك خواهنـد خواسـت. اينجا شهر مندليست. اگـر چنـد روزي تحمـل كنـي مـي فرسـتنت
اردوگاه.»
ساعت حدود يكِ بامداد بود كه خواستم همان طور نشسته روي تخت نمازم را بخوانم. هاشم جلو چادر نگهباني مي داد. آمد قبلـه را نشانم داد. عكس صدام با خنده تـوي صـورتش رو بـه رويـم بـود. وقتي به عكس اشاره كردم، منظورم را فهميـد. آمـد تخـت را كمـي جابه جا كرد تا عكس در مسير قبله نباشد. نمازم را خوانده بودم كه هاشم با يك استكان توي دست آمـد و آن را به دهانم نزديك كرد. نخوردم. گفتم شايد از مشروبات الكلـي باشد.
گفت: «نترس. چاييه.»
وقتي چاي را مي خوردم، گفت:
«مواظب خودت باش. به كـسي اعتماد نكن. ممكنه يكي را بيارن اينجا و فكر كني اسيره و چند روز بعد پته ات را بريزه روي آب.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم