ميان روشن و خاموش آســمان، هر روز
خوشم به ذكر سلامی به درگهت، آقــا
| السـلام عـلـیـک یـا ابـا الـصـالـح الـمـهـدی✋|
#امروز_به_نیت_ظهورت_گناه_نمیکنم
#صبـحـتــون_امـام_زمـانـــے
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✋️اول صبح و #سلامی_به_مولا
می دهم سوی امیرم یک سلام
صبح من آغاز شد با این کلام
کار هر روز من از فرط فراق
یک سلام از راه دور از روی بام
ألسلام عليك يااباعبدالله
🔹صبحتون حسینی🔹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تــو می دانی
حتی اگــر ڪݩارم
نشسته بـاشی
بـاز هم دلتنگ توأم؛
حالا ببینݩ
نبودنت با من چه می ڪݩد؟؟!!!
#چقدرنازربودهاستدلبابارا
#مگهبـابـاهادلندارݩ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎 فرازی از وصیتنامه
🌷شهید علی مزاری🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#فلش_نشانه_شهیدعلی_آقاعبداللهی
🥀🌸🌸🌸🌸🌻
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸🌸
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸
🥀 🌸🌸
🥀🌸
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#خاطره_ها_از_زبان_شهیدحسین_معزغلامی
#شهیدمدافع_حرم
#جاویدالاثرعلی_آقاعبداللهی
چند شب علی رفت توی اتاق دوربین از اونجا آتیش رو هدایت میکرد بعد چند شب اومد گفت آقا من از یه جا موندن تنفر دارم نمیرم دیگه تو اتاق دوربین و دوست دارم برم تو خط کار کنم با صحبت حلش کرد و دوباره با هم میرفتیم تو خط.
یه بار بهش گفتم تو هم داغون دنبال شهادتیا
گفت نه من برا شهادت نیومدم اومدم خدمت کنم تا جایی که میتونم.
یه بار به خونه زنگ زد گفتم به امیر سلام برسون ابوامیر
گفت خیلی دلم براش تنگ شده
تازه زبون باز کرده
دوسه بار مشت و مالم داد تمام خستگی از تنم رفت بیرون.بچه ی ایثارگر و فداکاری بود. دم از خستگی نمیزد
یه بار بهم گفت فلانی چرا انقد لباسات کثیفه. گفتم کثیف بهتره و اصلا وقت نکردم لباس بشورم
به زور لباسامو در آورد انداخت تو لباسشویی دستی و برام شستشون، خیلی شرمنده شدم اون روز
تا یه مدت هم با هم بودیم تا اینکه بچه های اطلاعات شناسایی میگشتن دنبال نیروی جوون، ما دو تا رو درخواست دادن که بریم برای کار گشتی شناسایی خوشحال بودیم جفتمون که مسئول لشگر اومد و با رفتن جفتمون مخالفت کرد
بار دوم که درخواستمون اومد علی رو موافقت کرد ولی منو نذاشت برم و اون روز جدایی خیلی بد بود.
یه شب اومد پیشمون دیدم لباساش تا کمر گلی شده، فهمیدم شب قبل رفته بود شناسایی، پوتینشم داغون شده بود
بهم گفت هر وقت رفتی شهر یه پوتین خوب برام بخر پولشو میدم.
بعد دو روز رفتیم برای نیروها وسیله بگیریم و رفتم مغازه نظامی فروشی پوتین هاش همه چینی بود و نگرفتم خلاصه مجبور شد از پشتیبانی پوتین بگیره و بپوشه(ناگفته نماند که از قیافه پوتینای پشتیبانی بدش میومد. هم علی و هم من. جفتمونم از تهران پوتین خودمونو برده بودیم)
🥀🌸🌸🌸🌸🌻
🥀🌸🌸🌸🌻
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚘روز مان ، نہ ؛
عمرمـان !
همہ پُرخیر است ؛
با یاد شمـا ،
خاڪیانِ افلاڪ نشین ...🍃
🌷 #شهید_علی_آقاعبداللهی🕊
🕊 @shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸🌸
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸
🥀 🌸🌸
🥀🌸
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#خاطره_ها_از_زبان_شهیدحسین_معزغلامی۱
#شهیدمدافع_حرم
#جاویدالاثرعلی_آقاعبداللهی
اولین دیدارمون
روز عملیات آزاد سازی ارتفاعات مشرف به خان طومان علی که تو مخابرات کار میکرد تحمل نکرده بود و به قول خودش با سلاح و تجهیزاتش فرار کرده بود اومده بود تو روستای حمره
روز پر تلاطمی بود
ما جلو بودیم
به دستور مسلم برگشتم یه تعداد نیرو ببرم تزریق کنم روی تپه ای که روبروی قراصی بود. اون تپه مشرف به خان طومان بود و ما به سختی تونستیم تصرفش کنیم و بمونیم.
وقتی برگشتم (به همراه یه ماشین دیگه و یکی دیگه از دوستان) دیدم علی وایساده سر دوراهی. تا ما رو دید گفت کجا میری داداش؟
گفتم میریم سمت خان طومان
گفت میشه منم ببرید؟
گفتم بچه ی کجایی؟گفت من عملیاتی ام.گذاشتنم مخابرات. فهمیدم عملیاته و بچه ها دارن اون جلو عرق میریزن و خون میدن نتونستم بمونم اونجا و فرار کردم اومدم. بهش گفتم مسئولتون اذیتت نکنه. گفت مهم نیست حالا شما منو ببرید یه کمکی بهتون کنم.
گفتیم پس بشین تو ماشین
عقب تویوتا هم نزدیک ده تا سوری نشستن و رفتیم
تو راه تیراندازی زیادی بود
رسیدیم نیروها رو از تپه کشوندیم بالا و به علی گفتم نیروها رو از فلان جا بچین تک تک پشت یه موضع مناسب آماده باشن.واقعا با دل و جرأت بود و ترسی نداشت از گوله.
تیراندازی خیلی زیاد بود. به نحوی که نمی شد تکون بخوریم.
تو اون شرایط با فریاد گفتم داداش اسمت چیه؟ گفت علی.گفتم بچه هم داری؟ گفت اره اسمش امیره. گفتم پس ابوامیر صدات میکنیم. خیلی هم خوشحال شد.
ظهر شد و وقت نماز
زیر گوله خمپاره و قناصه و تیربار دشمن یه نماز با پوتین و تیمم و نشسته ی مشتی خوندیم. تا عصر درگیری ادامه داشت و یکی از بچه هامون تیر خورد، از پشت سر و از زیر گونه ش اومد بیرون و بصورت معجزه آسا زنده موند. و خدا رو شکر تلفات دیگه ای ندادیم.
شب که شد هوا خیلی سرد بود.
روی اون تپه غیر از یک اتاقک خرابه چیزی نبود برای استراحت.
مه همه جا رو گرفته بود...
یه ماشین داشتیم تویوتای تک کابین که جای دو نفر بود.سید و من و علی ایرانی بودیم و چهل تا سوری.
سید قبلا مجروح شده بود و سرما براش زجرآور بود، گفتیم نشست تو ماشین.
به علی گفتم تو هم برو هر دو ساعت جابجا میکنیم . هرکاری کردم قبول نکرد. یه بخاری بنزینی جیبی داشت و کیسه خوابم ازم گرفت و رفت زیر ماشین خوابید تا صبح. دو سه روز دیگه موندیم اونجا و مقاومت کردیم تا خان طومان بطور کامل آزاد شد و وارد خان طومان شدیم. اونجا هم خط تحویلمون دادن و نیرو گذاشتیم و هر شب سرکشی میکردیم با علی.
🥀🌸🌸🌸🌸🌻
🥀🌸🌸🌸🌻
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهيد گمـنام خـوش نام تـويى، گمنام منم..
#شهدای_گمنام؛
ای که مرا خوانده اید راه نشانم بده
#شهیدعلی_آقاعبداللهی
🥀🌸🌸🌸🌻
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸🌸
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸
🥀 🌸🌸
🥀🌸
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#فقط_دعا
#نقل_ازپدرشهید
#شهیدمدافع_حرم
#جاویدالاثرعلی_آقاعبداللهی
من اداره ترابری بودم، 10 ، 12 سال مدیر آن جا بودم و بعد هم اداره املاک مجلس و اداره تدارکات مجلس. خیلی دلم میخواست که علی آقا از من بخواهد جابجایش کنند چون در قسمت فنی بود و زیاد دوست نداشت. یک بار آمد به من گفت: "الحمدلله همه رفقایت بازنشسته شدند." که یعنی من دیگر برایش کاری نکنم. میخواست که کار خودش پیش برود. همیشه به مادرش میگفت که دعا کن کارم درست شود. من نمیدانستم کارم درست شود یعنی چه. یک بار به ما گفت: "فکر کنم شماها دعا نمیکنید که کارم درست شود." که بعدا به دوستش گفته بود در تشییع شهدا خواستهاش را گرفته. من فکر میکنم یک هفته قبلش متوجه سوریه رفتنش شدم. خیلی هم دعا میکردم که کارش درست نشود. سر نماز دعا میکردم درست نشود. ولی همیشه به خانواده شهدا ارادت داشتم.
میگفت: بگو خدایا خیر من را در این قرار بده/از وصیتنامهاش فهمیدم به چه درجه کاملی رسیده.
🥀🌸🌸🌸🌸🌻
🥀🌸🌸🌸🌻
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم