eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️پیامِ محمدرضاهادی 🔹همیشه انتظار فرج امام زمان(عج) را بکشید و همیشه برای فرجش دعا کنید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ کتاب شهید هادی دلها @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 1⃣2⃣1⃣    💫 مهمان راوی: خانم علینژاد سال ۱۳۹۱ بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند: « زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. » من عاشق خاطرات شهدا بودم. یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود، برای ما از خاطرات شهید ابراهیم هادی و کتابش گفت. ما در شهر خودمان کهنوج، هر چه گشتیم کتاب را پیدا نکردیم. از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد. گفتند: « در رفسنجان این کتاب را دارند. » تماس گرفتم با رفسنجان گفتند تمام شده. گفتم: « من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم . می خواهم خانم های حافظ و قرآن آموز با این شهید آشنا شوند. » شماره ای در تهران را به من دادند. چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم، این بار به امام عصر(عج) توسل کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید را برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم. خدا را شکر گفتند موجود هست و... برای دهه ی فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگزار کنیم. مبلغ کتاب ها واریز شد و خبر دادند کتاب ها ارسال شده. قرار بود همراه کتاب شهید هادی، کتاب های دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود. من هم منتظر بودم. چون هنوز چهره ی این شهید را ندیده بودم. از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم... صبح زود وارد کوچه ی موسسه ی جامعه القرآن شدم . دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است . وسط کوچه را هم گل محمدی چیده . درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند ! با عصبانیت گفتم : حاج خانم ، کهنوج مشکل کمبود آب داره . چیکار میکنی ؟ قضیه ی این گل ها چیه ؟ اینجا چه خبره ؟ خانم دفتردار با خوشحالی جلو آمد و گفت : مگه خبر نداری ، مهمان داریم . اونم چه مهمانی ؟! وقتی تعجب مرا دید گفت : امروز شهدا مهمان ما هستند .‌الان دارند تشریف می آورند موسسه . سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره . یک دفعه دیدم گروهی جوان با شخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه می آیند .‌کت و شلوار های بسیار زیبا . با هم می گفتند و می خندیدند و ... جمعیت زیادی هم پشت سر آن ها . یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش یودند . دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند . وارد موسسه که شدم بوی اسپند و عطر همه جا را گرفته بود . خانمی دم در قرآن به دست منتظر بود . صبح زود وارد کوچه ی موسسه ی جامعه القرآن شدم. دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است. وسط کوچه را هم گل محمدی چیده. درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند! با عصبانیت گفتم: « حاج خانم، کهنوج مشکل کمبود آب داره. چیکار می کنی؟ قضیه ی این گل ها چیه؟ اینجا چه خبره؟ » خانم دفتردار با خوشحالی جلو آمد و گفت: « مگه خبر نداری، مهمان داریم. اونم چه مهمانی؟! » وقتی تعجب مرا دید گفت: « امروز شهدا مهمان ما هستند.‌الان دارند تشریف می آورند موسسه. » سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره. یک دفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه می آیند.‌ کت و شلوار های بسیار زیبا. با هم می گفتند و می خندیدند و... جمعیت زیادی هم پشت سر آنها. یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش بودند. دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند. وارد موسسه که شدم بوی اسپند و عطر همه جا را گرفته بود. خانمی دم در قرآن به دست منتظر بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 2⃣2⃣1⃣    انگار قرآن آموزان، قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند. داخل موسسه نگاهم به در و دیوار مبهوت ماند. اینجا کجاست؟! گویی جامعه القرآن کهنوج به یک کاخ تبدیل شده! چه فرش هایی چه پرده هایی، خدایا چه نورانیتی، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود. مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره از خواب پریدم. سحر جمعه بود و چه مبارک سحری... یک دل سیر گریه کردم. خوشحال شدم که شهدا به موسسه آمدند ‌. به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم. از طرفی نگران بودم که امروز باید کتاب ها برسد و توزیع شود. نکند که دیر بشود و برای مسابقه نرسد. عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده. با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم و چند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم. جلوی درب موسسه که رسیدیم، همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد. کارتن پاره شد و کتاب ها جلوی من روی زمین ریخت! نگاهم به زمین خیره ماند. اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود. کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا و... پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. بغض گلویم را گرفت. یکی یکی کتاب های شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم: «خوش آمدید ‌ خوش آمدید. » این ها همان جوان هایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند. چهره آن ها را خوب به یاد داشتم. نفر وسط ابراهیم هادی بود. بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی و... همسرم که از خواب من اطلاع نداشت. با تعجب گفت: « چیکار می کنی؟ بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم. » عجب غروب جمعه ای بود. شهدا آمدند... خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعه القرآن شدند، اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد. درهای خیر و برکت بر ما باز شد. ما با سختی فراوان در آن منطقه ی محروم کشور کار را شروع کرده بودیم و حالا با عنایت شهدا، درهای بسته به روی ما گشوده می شد. دیگر ابراهیم را برادری برای خودم می دانستم. اولین قرارم با داداش ابراهیم این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 3⃣2⃣1⃣   حیایی که تا می توانم از نامحرم دور باشم. نامحرم را نبینم و نامحرم نیز من را نتواند ببیند. چرا که مادر سادات فرمودند: « بهترین حالت برای یک زن که او را به خدا نزدیک می کند، این است که (تا جایی که می شود) با نامحرم برخورد نداشته باشد. » بعد هم خواستم که مرا برای بندگی خالص حضرت حق ادب نماید. از آن روز در تمام کارها، داداش ابراهیم، مشکل گشای ما بود. ما برای برخی کارها باید از امام جمعه، فرماندار و یا... کمک می گرفتیم. برای این کارها لازم بود که شخصا حاضر می شدم و صحبت می کردم. قبل از اینکه بروم، خیلی خودمانی به داداش ابراهیم می گفتم: « شما راضی هستی که من با نامحرم حرف بزنم؟ خودتان مشکل را حل کنید و کارها را ردیف کنید. من نامه را می فرستم پیگیری با شما. » باورش برای کسانی که اعتقاد دارند سخت نیست. بدون مراجعه و به صورتی عجیب، مشکلات و مسائل ما حل شد! یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما، این شهید را بفرستد. چه استادی را امام عصر (عج) برای هدایت ما فرستاد؟! روزها گذشت و فعالیت ما گسترش یافت. یک شب جمعه زیارت عاشورا به نیت امام عصر (عج) و مادر جوانشان و شهدا خواندم و گفتم: « داداش ابراهیم، مربیان موسسه، خالصانه و بی ریا، توی این شهر که خیلی به کار فرهنگی احتیاج داره زحمت می کشند. من خیلی شرمنده ام. از خدا بخواه که توفیق دهد در نیمه شعبان، مربی ها را به کربلا ببرم. » با عقل مادی این کار شدنی نبود. هزینه بسیار این سفر و... اما چقدر زود جواب ما را داد. نیمه شعبان با ده نفر از مربیان قرآنی در بین الحرمین بودیم و به نیابت از شهدا زیارت کردیم و چه سفری شد، سفر مرحمتی شهدا. آری از آن روز که شهدا مهمان ما شدند، رنگ و بوی زندگی ها تغییر کرد. اصلا رنگ و بوی شهر ما تغییر کرد. بوی خدا در همه جا پراکنده شد. ابراهیم، این بزرگمرد اخلاص و عمل، در این شهر، چراغ راهی شد برای تمام کسانی که می خواهند عبد درگاه خدا باشند. ابراهیم، به شهر دور افتاده ی ما آمد تا راه را به ما نشان دهد. اکنون بسیاری از مردم شهر، او را می شناسند. کرامات و اتفاقاتی که اینجا رخ داد، خودش یک کتاب است. داستان رضا یکی از حکایت هاست. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 4⃣2⃣1⃣     💫رضا ارسالی توسط یکی از خواهران جامعه القرآن کهنوج ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد. زمانی که باردار بودم. ماه های آخر بارداری حال و شرایط من بد شد. ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت: « بچه در شکم شما مرده! » شوکه شدم. خیلی گریه کردم. سراغ چند پزشک دیگر و... گفتند: « یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه دا در آوریم. » آن شب متوسل به امام رضا (ع) شدم. گفتم: « فرزندم را از شما می خواهم. اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می گذارم. » عمل جراحی انجام شد. ناباورانه فرزندم سالم به دنیا آمد. ولی وزن او نهصد گرم بود! با نذر و نیاز این بچه بزرگ شد، اما با مشکلات دیر زبان باز کرد. سه سالگی راه افتاد. پسرم مراحل رشد را طی کرد، اما ضعف جسمی همواره با او بود. تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن، همسرم مخالفت کرد. گفت: « فرزند ما مشکل داره و نمی تونه این مسیر طولانی رو بره. » سال تحصیلی شروع شد و رضای ما خانه نشین شد. خیلی برایش ناراحت بودم. خودش هم خیلی اذیت می شد . نمی دانستم چه کنم. آن ایام به کلاس های جامعه القرآن کهنوج می رفتم . مسئول آنجا یک روز برای ما در مورد شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد و گفت: « حتما این کتاب را بخوانید برای دهه ی فجر مسابقه کتابخوانی داریم. » نام کتاب " سلام بر ابراهیم " بود. آن شب کتاب را شروع کردم، با خاطرات این شهید خیلی گریه کردم. آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالش گذاشتم. همینطور با این شهید درد و دل کردم تا خوابم برد... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم درب اتاق باز شد! شهید ابراهیم هادی وارد شد، در حالی که یک کاسه در دست داشت. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ 🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 5⃣2⃣1⃣    من با تعجب نگاه کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود. مثل حالت قرعه کشی. یکی از برگه ها را برداشتم. روی آن نوشته شده بود: « دخیلش کن. » با تعجب گفتم: « دخیلش کنم. به کی؟ به کجا؟ » ابراهیم هادی گفت: « به همان کسی که فرزند نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا(ع). » از خواب پریدم و با خودم گفتم: « چطور پسرم را دخیل کنم. چطور رضا را به مشهد ببرم. اصلا شرایط مالی خانواده ی ما خوب نبود. » گفتم: « خدایا با کدام پول پسرم را به مشهد ببرم .» اما با خودم گفتم: «خدا وسیله ساز است. حتما خودش کمک می کند. » صبح فردا به جامعه القرآن آمدم. خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم. گفت: « ان شاءالله خیر است. حتما برو مشهد. » گفتم: « آخه شرایط مالی نداریم. از طرفی چند بار تا حالا این بچه را مشهد بردم اما تغییری نکرده. » مسئول موسسه گفت: « اگر خدا بخواهد شرایط سفر جور می شود. این بار که مشهد رفتی به امام رضا (ع) بگو من را ابراهیم هادی فرستاده، هر چه شما امام رئوف(ع) بخواهید ما قبول می کنیم. » روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات، چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد، به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد! هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا (ع) بودم. همراه با پسرم رضا که مشکل حرکتی داشت. رو به حرم آقا گفتم (ع) من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید ابراهیم هادی هستم. هر طور صلاح می دانید و... به لطف خدا و عنایات امام رضا (ع) بعد از سفر مشهد، روز به روز حال پسرم بهتر شد. او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است. ( تصویر پایین داستان، مربوط به آقا رضاست. ) ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 6⃣2⃣1⃣   💫 تا خدا راوی: خانم خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ شبکه ۲ متولد ۱۳۵۹ هستم. ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات، جایگاهی در زندگی من نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خودم می گشتم تا آرامش بیابم. وضع مالی خوبی داشتیم. هر چه می خواستم فراهم بود. من توی محیط ورزش، توی محیط کار، توی دوست و رفیق. هر جا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم، اما... من پله های ترقی را در ورزش، حتی تا تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم. نگاهم به خانم های محجبه بسیار بد بود. وقتی پشت فرمان بودم و می دیدم که یک زن چادری پشت ماشین نشسته، به کنایه می گفتم: « یا چادرت را حفظ کن یا رانندگی کن. » هیچ دلیلی برای استفاده از چادر نمی دیدم. چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان می دانستم. دختر من که در مقطع دبیرستان درس می خواند، دقیقا رفتار و اخلاق من را داشت. آن ایام تنها کار خوبی که انجام می دادم، حضور در کهریزک و کمک به نیازمندان در آنجا بود. یک بار خودم حساب کردم که من هفته ای یک بار به کهریزک می روم و چند سال است این کار را انجام می دهم، پس چقدر ثواب انجام دادم ‌و... تا اینکه یکبار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ می گرفت. نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست؟ دوستم وقتی فال گرفت، به من گفت: « برای خدا حساب کتاب می کنی؟ می خواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کارهایی کردی ؟ » فهمیدم که منظور حافظ چیست؟ من تا آن روز خیلی برای خدا کلاس گذاشته بودم. وقتی این حرف را زد حسابی بغض کردم و گریه کردم. باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم. دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم. او بلافاصله به من گفت: « بیا به سراغ معنویات، گذشته خودت را عوض کن. » کمی فکر کردم و با خودم گفتم: « نمی توانم، من برای خودم یک زندگی خاصی ایجاد کرده ام که با معنویات سازگار نیست. من هر صبح که از خواب بیدار می شوم ابتدا آرایش می کنم و هر روز یک مدل برای خودم درست می کنم. اما چند روز فکر کردم، تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم. گفتم برای قدم اول به نماز و روزه اهمیت می دهم ولی حجاب را نه. بعد از مدتی، مانتو بلند و گشاد خریدم. سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد. این کارها نسبتا راحت بود، اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت. با خودم گفتم: « حالا که آمدم باید بیایم. وقتی فکر کردم، دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانه تر است. چون خدا محور زندگی من شده. » آرایش را کم کم حذف کردم. این مراحل مدتی طول کشید. مشکل بعدی من اختلاط با نامحرم بود. ما در تمام مهمانی ها با نامحرم دست می دادیم. از خدا خواستم که این مشکل من را هم حل کند و با یاری خدا پله پله جلو رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 7⃣2⃣1⃣   سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع می کردم. یک روز وقتی پسرم را به باشگاه رساندم، با دوستم به مغازه رفتیم و چادر خریدم. از همان مغازه چادر سرم کردم و تاکنون از آن جدا نشدم. نمی دانید چه حالت زیبا و آرامش بخشی است. بعضی وقت ها با خودم می گفتم: « تو چقدر چادری ها را مسخره کردی ، حالا... » من بعد از مدتی در بسیج خواهران ثبت نام کردم. مسیر زندگی من کاملا عوض شده بود. اما دخترم... ! او را خودم تربیت کردم. به همان روشی که قبلا زندگی می کردم. حالا هم او از شیوه جدید زندگی من فاصله می گرفت. اصلا کارهای من را قبول نداشت . من هم وقتی دیدم نمی توانم او را تغییر دهم، به او گفتم: « تو باید عاشق شوی تا تغییر کنی، به تو اجبار نمی کنم. اما می دانم که روزی عاشق خدا خواهی شد و تو هم اینگونه می شوی. » دخترم می خندید و می گفت: « عمرا. » حتی برای دیدن من به پایگاه بسیج می آمد، عمدا موهایش را بیرون می ریخت و با آرایش تند می آمد. مدتی بعد، از طرف دبیرستان دخترم اعلام شد که می خواهیم دانش آموزان را به اردوی راهیان نور ببریم. دخترم به خاطر دوستانش و به نیت خوش گذرانی اجازه گرفت و به اردوی راهیان نور رفت. وقتی می خواست به اردو برود گفتم: « ان شاءالله وقتی برگشتی نمازت را شروع می کنی. » اما دخترم دوباره خندید و گفت: « اصلا. » دخترم در راهیان نور هر شب با من تماس می گرفت و می گفت: « به ما می گویند شهدا شما را اینجا دعوت کرده اند و... » بعد می خندید و مسخره می کرد و می گفت: « که این حرف ها رو قبول ندارم. » اما روز به روز احساس می کردم که شرایط معنوی مناطق عملیاتی، کم کم روی او اثر گذاشت. در همان ایام، یک روز برای جلسه به مسجد رفتم. آن روز نمی دانم چرا حالت هیجانی عجیبی داشتم! چند بار جایم را در مسجد عوض کردم. باز آخر دیدم کنار من یک کاغذ افتاده. کاغذ را برداشتم و خواندم. زندگینامه یک شهید بود. احساس کردم خدا می خواهد من با این شهید آشنا شوم! آن را خواندم و بسیار لذت بردم. بعد هم کاغذ را برداشتم و از مسئول بسیج مسجد اجازه گرفتم و با خودم بردم. آن برگه، زندگینامه مختصری از شهیدی ورزشکار و با اخلاص به نام ابراهیم هادی بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 8⃣2⃣1⃣   آن روز با تصویر شهید صحبت کردم. سفارش دخترم را نمودم، گفتم: « یقین دارم شما می توانید فرزندم را جذب معنویات کنید. » همان شب دخترم دوباره تماس گرفت. گرفت: « مامان، راوی کاروان ما همیشه از خاطرات یک شهید برای ما تعریف می کند که مطالبش بسیار زیباست. شهیدی به نام ابراهیم هادی، اجازه میدی کتاب خاطرات این شهید رو بخرم؟ » یاد برگه ای که امروز به رستم رسید افتادم و هیجان زده گفتم: « حتما بخر. » یقین کردم که دیگر تمام شد. از اتفاقات آن روز مطمئن شدم که ابراهیم، هادی فرزند من خواهد شد. از اینجا به بعد را دخترم اینگونه نقل می کند: « توی راهیان نور فضای خیلی عجیبی بود. آنجا همه اش بیابان بود، اما نمی دانید چه حالت عجیبی داشت. من مقداری از خاک آنجا را با خودم آوردم.‌ اما مهمترین اتفاق این سفر آشنا شدن من با ابراهیم بود . کتاب سلام بر ابراهیم خیلی روی من اثر داشت. من خیلی کتاب خواندم. اما این کتاب خیلی عجیب بود. وقتی برگشتم کتاب را خواندم و حسابی روی من اثر گذاشت. تصمیم گرفتم نماز بخوانم. اما برای لجبازی با مادرم کمی به تاخیر انداختم. اما به هر حال مخفیانه اهل نماز شدم. بعد هم آهسته آهسته علنی شد. من ورزشکار بودم. والیبال بازی می کردم. ابراهیم هم ورزشکار بود. قهرمان کشتی و والیبال. من همیشه با او صحبت می کنم. وقتی برای مسابقات یا امتحانات می روم، از او می خواهم که مرا کمک کند. برای ابراهیم نذر می کنم. برایش نماز می خوانم و همواره دست عنایت خدا را در مشکلات خودم می بینم. مدتی بعد چادر وارد زندگیم شد و... دیگر مثل مادرم شدم. رفقایم خیلی در مورد تغییرات من سوال می کنند. من می گویم من همه راه ها را رفته ام. پول و همه چیز در اختیار من بود. همه گونه تفریحی داشتم. اما راه خدا خیلی لذت دارد. فقط عشق می خواهد. چادر آداب دارد. آدابش را که شناختی عاشقش می شوی. ابتدا فکر می کردم سخت است، اما بعد از یک ماه که حجاب را حفظ کردم، دیگر نتوانستم از چادر جدا شوم. چادر مثل یک قلعه است که از زن حفاظت می کند. زندگی من کاملا تغییر کرد. من اکنون لذت بسیار بیشتری از زندگی می برم. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 9⃣2⃣1⃣   💫 شفای فرزند راوی: مرتضی پارساییان سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم. بار آهن خواسته بودم . راننده نیسان آمد و گفت: « بار را کجا خالی کنم ؟ » بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند. وارد اتاق کار من شد، لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب را بردارد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت: « خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم. » داشتم فاکتور رو نگاه می کردم، سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم: « با آقا ابراهیم جبهه بودی؟ » گفت: « نه » گفتم: « بچه محلشون بودی؟ » پاسخش دوباره منفی بود. گفتم: « پس از کجا می شناسیش؟ » نفسی کشید و گفت: « ماجراش طولانی و باورش سخته . بگذریم. » من که خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم می دونستم، جلو آمدم و گفتم: « جالب شد، بگو چی شده؟ » راننده که اشتیاق من را شنید گفت: « من ساکن ورامین هستم. حدود پانزده سال پیش وانت داشتیم و بار می بردم . یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه دختر کوچیک من با چند بچه دیگر، بیرون از خانه مشغول بازی بودند. من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد، همینطور که صحبت می کردم، یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم از خانه پریدم بیرون. دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب. تا بزرگترها خبردار شوند، مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود و... خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم. حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اورژانس بلافاصله او را معاینه کرد‌. از ریه اش عکس هم گرفتند. دکتر چند دقیقه بعد من را صدا کرد و گفت: " ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما... آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود. " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم