eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، گرفت... فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی: 🌷«همراه خود دو چشم بسته آورده‌ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکی‌ها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهل‌بیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز ◀️5⃣ فصل پنجم 🔺 دوباره طوفان قسمت 1⃣6⃣ صداهای درگیری و تیراندازی گاهی در شب و گاه در روز شنیده می شد. نگرانی و وحشت به دل ها افتاده بود. این درگیری ها گاهی با تبادل آتش مرزبانان صورت می گرفت. هر چند زندگی در شهر به ظاهر روال عادی خود را داشت. چهره ها خندان بود و ادارات حالت عادی داشتند و صدای فیدوس شنیده می شد کسی از طوفان سهمگین حوادث خبر نداشت که در کمین مردم شهر نشسته بود. همسر جوانم تعریف می کرد: « صدای کبوتر باغی نشسته بر صعف های نخل داخل حیاط شنیده می شد که صدای خوش زندگی بود. بعدازظهری گرم در یکی از آخرین روزهای شهریور ۱۳۵۹ بود. آتشِ تنورخانه، برای پخت نان آماده می شد. مادرم، پسرم، مجاهد را در آغوش داشت، برایش لالایی می‌خواند و تکانش می داد. ناگهان زمین می لرزد و صدای ترسناک انفجارهایی پی در پی شنیده شد. » مادرم می گفت: « آن روز صدای جیغ و فریاد از همه جا شنیده می شد. انگار قیامت شده بود. همه می دویدند و ترس و وحشت همه جا دیده می شد. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده. شدت لرزش به اندازه ای بود که مرغ ها و خروس ها روی دیوار پریدند و گاو بسته شده به نخل، طنابش را کشید و باز کرد و نعره زنان از خانه فرار کرد. قسمتی از دیوار گِلی فروریخت و گرد و خاک به هوا بلند شد. از شدت ترس جیغ کشان بی حال روی زمین افتادم. بیچاره زنت بی حال دستش را به شکم گرفت و از ترس روی هیمه های (۱) خشک کنار تنور نشست. دردی به شکمش افتاده بود. می ترسیدم زایمان زودرس سراغش بیاد. رنگ به رو نداشت و از ترس سخت می لرزید. به طرف من که پس افتاده بودم، دوید. بچه را که گریان و بی تاب بود، به آغوش گرفت و به طرف در باز حیاط دوید و بیرون رفت. زن و مرد وحشت زده به طرف نخلستان می دویدند. من که هنوز نای بلند شدن نداشتم، از میان در حیاط آن ها را می دیدم. صدای فیدوس مدام شنیده می شد و هیچ کس از واقعه ی پیش آمده خبر نداشت و نمی دانست چه اتفاقی افتاده. کم کم همه چیز آرام شد . تپش قلب ها فرو نشست. اما نگرانی در چشم ها و دل ها موج می زد! همه به هم نگاه می کردیم، بی آنکه پاسخی برای پرسش خود داشته باشیم... » ______________________________ ۱. هیزم های آماده برای آتش تنور و اجاق سنگی 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 2⃣6⃣ « یکی از مردان همسایه که با وانت نیسان آبی رنگش از شهر برگشته بود، به سمت نخلستان که همه ی ما به آن پناه برده بودیم آمد. زن و مرد به سویش هجوم آوردند. حمیده نای بلند شدن نداشت. حال من نیز بدتر از او بود. زن ها از شنیدن خبری که مرد همسایه با صدای بلند می گفت، بر صورت می زدند و مردها نگران آه می کشیدند: - آه بويه! دخيلك يا سيد عباس! » فرودگاه که فاصله ی کمی با دهکده داشت، بمباران شده بود و همه ی طیارها منهدم شده بودند. همه گریان و ناراحت از شنیدن این خبر، روانه ی خانه‌هایمان شدیم. دستم را روی قلبم گذاشته بودم، کنار زن های همسایه، بیرون در حیاط نشسته بودم و با شیله (۱) اشکم را پاک می کردم. » ▫️▪️▫️▪️ پس از غروب وقتی به خانه رسیدم، چراغ های دهکده روشن شده بود. چند دقیقه ای بود که پدرم از بیرون برگشته بود. طبق معمول رادیوی کوچکش را روشن کرد. گوینده ی رادیو بی بی سی، خبر بمباران همه ی فرودگاه های کشور با هفتاد جنگنده ی عراقی را اعلام کرد . بنی صدر گفته بود: « اگر صدام با هفتاد جنگنده حمله کرد، ما با صد و چهل جنگنده به او حمله خواهیم کرد. » از شنیدن این خبر دلم لرزید. به صورت پدرم نگاه کردم. نگرانی در نگاهش دیده می شد. همه ی خانواده دور رادیو جمع شده بودند و با اضطراب به اخبار گوش می دادیم. از هیچ کس صدایی در نمی آمد. ترس، خیمه اش را همراه دلهره ای در خانه های دهکده، بلکه تمام شهر، گسترده بود. آن شب سفره ی شام در میان نگرانی و ناراحتی پهن شد. دست هایمان به غذا می رفت، اما لقمه ها بی میل به دهان گذاشته می شد. در چنین شرایطی صلاح دیدم آن شب را در کنارشان باشیم. صدای درگیری که از سمت شط شنیده می شد، نگرانم کرده بود. ساعتی بعد زیر آسمان سیاه پر ستاره، در میان هوا خنکی که شاخه های نخل را به آرامی تکان می داد، درون پشه بندها به رختخواب خود رفتیم. همسر نگرانم به نرمی اشک می ریخت و دعا می کرد و اتفاق بدتری نیفتد. خانواده ام هر روز صبح که آفتاب سر می زد، با صورت های غمگین، اما امیدوار به پایان این مصیبت به هم سلام می کردند. خواهرانم که از درگیری های خرمشهر و جنگ تمام عیاری که در خیابان ها و کوچه هایش درگرفته بود، فرار کرده و به منزل پدرم آمده بودند. _______________________________ ۱- مقنعه ی عربی که زنان عرب بر سر می کنند. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 3⃣6⃣ هر روز صبح در فضایی مملو ار رعب و وحشتی محسوس خمیر آماده شده ی نان را می ریختند و با دیگ غذایشان همراه مادر و همسرم و دیگر مردم دهکده از ترس بمباران های روزانه ی هواپیماهای عراقی به دل نخلستان می بردند. کنار هم می نشستند و به صداهای غریبه و ترسناکی که هر لحظه بیشتر می شد، گوش می دادند و دعا می کردند. نگاهشان نگران و نشاط از زندگی رفته بود. نزدیک غروب و تاریکی مطلق، به سبب خاموشی که به اجبار، همه ی شهر را فرا می گرفت، به خانه بر می گشتند و تمام شب را با ترس و نگرانی و لرزش محسوس زمین به صبح می رساندند. این کار هر روز خانواده ی من و همسایه هایمان بود. مهر ماه به سر آمد و دهکده که دیگر از سکنه خالی شده بود، در سکوت مطلق به سر می برد. جز صدای سگ ها و قورباغه های داخل نهر و درگیری های لب مرز دیگر صدای زندگی و ارامش شنیده نمی شد. یک شب که به شدت نگران احوال خانواده بودم موتور سیکلت دوستم را گرفتم و در تاریکی به راه افتادم. به دهکده رسیدم، سکوتش تنم را لرزاند. جز پارس سگ ها صدایی شنیده نمی شد. به پشت در خانه رسیدم. موتور را خاموش کردم و شروع به کوبیدن در حیاط کردم. ظلمت وحشت آوری همه جا سایه انداخته بود و چشم، چشم را نمی دید. صدای پدرم را از حیاط شنیدم. در را باز کرد و با دیدنم من را در آغوش گرفت. با وجود گرمای شدید و نیش پشه ها همه در اتاق چپیده بودند. خواهرهانم هم با بچه هایشان انجا بودند تا بیشتر احساس امنیت کنند. همه از دیدنم خوشحال شدند. فضای اتاق با نور لاله روشن بود. در کنار پدر و مادرم نشستم. چایم را خوردم و به اخبار بی بی سی گوش دادم. رو به پدر گفتم: « لاحول و لا قوة الا باالله . الوضع اصلا موزين ! العدو داخل بالمحمره (۱) و عبادان محاصره. » (۲) صدای گریه ی نگران مادر و خواهرانم در آمد. بلند شدم که بروم، ادامه دادم: « فقط آمدم ببینمتان و بگویم هر چه زودتر بروید بهتر است. » مادرم نگران به صورتم زُل زده بود و لب هایش به آرامی می جنبید. صدای نگران و لرزان پدرم که تکرار می کرد: « يحفظكم الله و رسوله؛ يحفظكم ابوفاضل! » (۳) همسرم نمی توانست جلوی نگرانی و دلتنگی اش را بگیرد. یک ریز گریه می کرد. از اتاق بیرون رفتم. همه برای بدرقه ام تا حیاط آمدند. رو کردم به همسرم که گریه می کرد و گفتم: « يا عزيزتي! لا تخافين توكلي علي الله. » (۴) _______________________________ ۱- محمره، به معنای سرخ شده از خون ، نام قدیم شهر خرمشهر است. شهری در ساحل شرقی کارون. ۲- وضع خوبی نیست! عراقی ها وارد خرمشهر شدند. آبادان را هم محاصره کردند! ممکن است داخل شهر بیایند. باید همین فردا بروید؛ وضع خیلی بدی است! ۳- خدا و رسولشان حفظتان کند؛ اباالفضل حفظتان کند! ۴- نترس عزیزم! به خدا توکل کن. بی خبر نمی گذارمتان. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 4⃣6⃣ پس از بوسیدن پدر و مادر و خواهرانم و مجاهد، پسر کوچکم در تاریکی بیرون رفتم. چند ثانیه بعد راه افتادم. با وجودی که اصرار کردم شهر را ترک کنند، آن ها ترجیح می دادند در خانه و کاشانه ی خود بمانند تا از حال و احوالم باخبر شوند. هر روز که خورشید به سرزمین نخل های ایستاده سلام می کرد، آن ها مثل روزهای قبل، با کمی خوراکی با دیگر همسایگان و خانواده های مانده در دهکده به دل نخلستان پناه می بردند تا از حملات خمپاره های دشمن و اتفاق های احتمالی در امان باشند. بارش بی امان بمب های ویرانگر و خمپاره ها تمامی نداشت.‌ این بارش بی رحمانه حتی به نخلستان و گاو و گوسفند ها هم رحم نمی کرد. بیچاره ها هر روز تا خود غروب، در میان نخلستان می ماندند، پناه می گرفتند و از ترس به خود می لرزیدند و زمین زیر پایشان خفیف می لرزید. گاهی هم شاهد سوختن نخل ها در آتش بودند. ▫️▪️▫️▪️ مادرم تعریف کرد: « یک روز صبح بارش خمپاره های وحشیانه و بی امان دشمن آغاز شد و چنان هول و هراس در دل خانواده و همسایگان انداخت که دوان دوان و با پای برهنه، با بچه هایی که بغل کرده بودند و گاهی به زمین می خوردند، به طرف نخلستان فرار کردند. سنگری هم نبود تا در آن پناه بگیرند. نخل هایی که بعضی سوخته و بعضی سالم بودند، تنها پناهشان موقع بارش خمپاره بود. » همسرم تعریف کرد: « تنگ غروب که برگشتیم ، با ناباوری از دیدن دود و آتشی که از خانه ها بلند بود، ترس و وحشت سرتاپایمان را فراگرفت؛ وحشتمان زمانی بیشتر شد که ترکش های بزرگ و کوچکی را دیدیم که هر کدامشان می توانست نابودی به بار بیاورد. گوشه و کنار دهکده، کوچه و حتی درِ حیاط خانه. امید برای ماندنمان دیگر از بین رفت. نشانه ی خوبی نبود، اما دلمان رضایت نمی داد دور از تو باشیم. » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 5⃣6⃣ دائم در فکر خانواده بودم و اگر می رفتند، خیال من هم راحت می شد. دنبال راهی بودم که قانع شوند تا بروند. دوستم علی را به خانه فرستادم تا پیغامم را به آن ها بگوید. صبح خیلی زود راه افتاده بود. می‌گفت: « آفتاب تازه سر زده بود که به دهکده رسیدم. هیچ کس در کوچه های خالی دهکده نبود. انگار همه مرده بودند. تنها صدای ترسناک اصابت خمپاره ها بود که مدام شنیده می شد. وقتی در را کوبیدم، صدای پدرت در حیاط پیچید: " یا هو ؟ " (۱) با دیدنم اول ترسید، پس از شنیدن خبر سلامت تو خوشحال شد و پیغامت را به او گفتم: " ملّاصالح اصرار دارد که شما از شهر بیرون بروید؛ دیگر کسی نمانده. دهکده هم خلوت شده است. همه رفتند. اینجا ماندن به صلاح نیست. صالح نگران شماست و نتوانست بیاید. عراقی ها حلقه ی محاصره ی شهر را تنگ تر کرده اند. حملاتشان هم بیشتر شده. صالح خیلی نگران شما و زن و بچه هایش است. " پدرت رو به من گفت: " به صالح بگو نگران ما نباشد. ما هم می رویم. " نگران پرسیدم: " کجا می روید؟ " پدرت غمگین نگاهی به اطرافش انداخت و با ناراحتی گفت: " می بینی، از همسایه ها که هر وقت می دیدمشان و با محبت می آمدند و سلام می کردند و بازی بچه ها و زن هایی که برای گرفتن دعا می آمدند، دیگر خبری نیست. خدا می داند به کجا می رویم. به صالح بگو ناراحتمان نباشد. " » پدر برایم گفت: « هیچ چیز سخت تر از آن لحظه نبود که تصمیم به رفتن و ترک خانه و زندگی مان گرفتیم. بعد از رفتن علی داخل رفتم. همه چشم به صورتم دوخته بودند و من خبر سلامت تو را به آن ها دادم. همه خوشحال شدند و خدا را شُکر کردند. » نزدیک غروب همان روز ماشینی برای خانواده ام فرستادم تا با آن به خارج شهر بروند. چیزهای ضروری را بقچه کردند و ناراحت و غمگین، وسایل، پشت وانت لندکروز تلمبار شد. خانواده همراه دو همسایه سوار شدند که به غربت بروند؛ اما پدرم با آن ها نرفت و در پاسخ به سوال مادرم گفت: « شما بروید. من از خانه و گاومان مواظبت می کنم. می سپارمشان به کسی بعدا دنبالتان می آیم. بروید به سلامت! » ماشین به حرکت در آمد و آن ها از خانه، دهکده ، شهر و از تعلقاتشان دور شدند. مادرم در تمام مسیر برای من و پدرم گریه و دعا می کرد. ______________________________ ۱. چه کسی است؟ 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 6⃣6⃣ خرمشهر اشغال شده بود و آبادان در محاصره بود. مسلح کردن تمام عشایر از جوئبده تا انتهای مرز آبی جزیره ی مینو و روستاهای فیاضیه و خط مرزی خرمشهر امری ضروری بود. باید برای دفاع و دفع حملات دشمن در تمام نقاط مرز، کاری می کردیم. در اتاقی در ستاد عشایر با آقای جمی و شیخ عیسی طُرفی و برادران دیگر، حرف می زدیم. وضعیت خطرناک و دشواری پیش آمده بود. کمبود اسلحه حس می شد. تصمیم گرفتیم که هر جور شده اسلحه تهیه کنیم تا عشایر برای دفاع از مرزها مسلح شوند. آقای جمی برای این موضوع مهم نامه ای به آقای خامنه ای نوشت که نماینده امام بود و در ستاد جنگ در استانداری خوزستان مستقر بود. صبح روز بعد با دوستانم حسن فاضلی و علی مکوندی، با لندکروزی از جاده ی خسروآباد به سمت بندر چوئبده راه افتادیم. ماشین با سرعت زیاد و برای فرار از اصابت احتمالی خمپاره ها در جاده ای که جای جایش گود بود زیگزاکی پیش می رفت. چون جاده در تیررس دشمن بود و گرایَش را داشت. هوای آبان ماه گرم و شرجیِ خفقان آور بود. عرق از سر و رویمان سرازیر بود. انگار بر هر کدام سطل آبی خالی کرده بودند. بعد از طی ساعتی به بندر جوئبده، محل باند بالگرد ارتش رسیدیم. نیروهای نظامی و غیر نظامی و برانکارد های مجروحان در انتظار و نوبت رفتن، در گوشه و کنار به چشم می خورد. با آمدن بالگرد و با فرمان سربازی همه به صف ایستادند و بعد از نشان دادن برگه ی عبور سوار شدند و چند دقیقه بعد بالگرد از زمین بلند شد. همه چیز از آن بالا زیبا و تماشایی بود. انگار خدا با زیباترین رنگ ها زمین را نقاشی کرده بود. مدتی بعد بالگرد پایین آمد و بر باندی در بندر امام به زمین نشست. دوباره سوار لندکروزی به راه افتادیم. مسیر طولانی و خسته کننده بود. وارد اهواز شدیم. انگار خاک مرده پاشیده بودند. خیابان های خاکی و سوت و کور بود. چند دقیقه بعد و پس از عبور از روی پل به استانداری رسیدیم. جز نیروهای نظامی و بسیجیان سلاح به دست، مردم عادی کمی در شهر دیده می شدند. کنار در ورودی ساختمان چند بسیجی سلاح به دست ایستاده بودند. با نشان دادن نامه و حکم ماموریت به ماموران مستقر در کنار در ورودی و تماس تلفنی با داخل ساختمان به ما اجازه ورود دادند. داخل ساختمان نسیمی خنک به رویمان نشست. راهروها خاکی بود. بسیجی سلاح به دست ما را همراهی می کرد. پشت در اتاقی ایستادیم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 7⃣6⃣ سرباز داخل رفت و چند دقیقه بعد ما داخل شدیم. اتاقی نسبتا بزرگ بود. روی دیوار دو نقشه بود که نقاط مرزی را نشان می داد. میز بزرگی وسط اتاق بود با چند صندلی دور تا دورش. در گوشه ای از اتاق فرشی پهن بود و چند پتو تا شده روی هم قرار داشت. دور میز چند سپاهی و ارتشی و روحانی نشسته بودند. پس از معرفی خودم و همراهانم متوجه شدم که اقای خامنه ای در اتاق نیست. چند دقیقه بعد، از اتاق بیرون آمدیم و به محوطه ی حیاط رفتیم. مرد میان سال لاغر اندامی که لباس بسیجی به تن داشت در حیاط دیدیم. گاهی می ایستاد و گاهی قدم می زد. نگاهش به زمین بود. دست هایش را در هم فرو برده بود. عینکی ذره بینی به چشم داشت و ریش مشکی و نسبتا بلندی صورتش را پوشانده بود. سر و صدای بلبلان محوطه ی باغ غوغایی به وجود آورده بود که نبودن مردم را از یاد آدم می برد. نگاهی به همراهانم کردم و با لبخندی گفتم: «دوستان، خودش است! آقای خامنه ای ای نماینده ی امام. » نزدیک تر رفتم. آقا سرش را بلند کرد و رو به ما نگاهی انداخت. با همان لهجه ی عربی فارسی با صدای بلند گفتم: « السلام علیکم سیدی! » آقا لبخندی زد و جواب داد: « و علیکم السلام. » با او مصافحه کردیم و بعد از احولپرسی، نامه را نشانش دادم. ایشان با آرامش نامه را خواند و با هم به اتاق برگشتیم. ما یک طرف میز و اقای خامنه ای و دیگران طرف دیگر نشسته بودند. پس از دادن گزارش از چگونگی اوضاع شهر و جبهه ها، از کمبود اسلحه و ضرورت مسلح کرده عشایر عرب منطقه حرف زدیم. وقتی نامه را می خواند، گرهی در میان ابروانش افتاده بود. متوجه وخامت اوضاع شده بود و سرش را با تاسف تکان می داد. همان موقع نامه را پاراف کرد و با فرمانده زاغه ی مهمات ارتش تماس گرفت و من و همراهانم را به او معرفی کرد . نامه ی پاراف شده را گرفتیم و خوشحال به طرف زاغه ی مهمات ارتش در حومه ی اهواز راه افتادیم. بعدازظهر بود که به زاغه های مهمات ارتش رسیدیم. سلاح هایی که می خواستیم از انواع تفنگ های برنو ، ژ - سه و چند آرپی جی و ادوات نیمه سنگین بود. سلاح و مهمات را روی چند خودروی نظامی بار زدیم و به سوی بندر امام حرکت کردیم. در بندر همه ی کارها به سرعت انجام شد و ساعتی بعد، مهمات با بالگرد شینوک، به سمت آبادان رفت و در بندر چوئبده تخلیه شد . 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣6⃣ وقتی لندکروزهای پر از مهمات و اسلحه به شهر در محاصره رسیدند، شب بر همه جا سایه انداخته بود و انفجارهای مهیب و حملات وحشیانه ی توپخانه و گلوله هایی که بعثی ها از آن سوی آب شلیک می کردند، بند بند بدن را می لرزاند. سلاح و مهمات را به محل ستاد در ساختمان هلال احمر در بَریم منتقل کردیم. فردای آن روز از تمام مقرها و هسته های مقاومتی که در روستا ها و مرزها تشکیل شده بود، نمایندگانی برای تحویل اسلحه و مهمات آمدند که با دادن رسید و امضا سلاح گرفتند تا به دشمن بعثی بفهمانند که مرزها به حال خود رها نشده و در تمام مرز آبی و خاکی، دیواری از گوشت و خون انسان، جوانان با غیرت عرب و بومی شهر و روستا روبه روی شهرهای بصره و سیبه ی عراق و جاهای دیگر مرز و در منطقه ی قیاضیه آماده ی دفاع اند . کار بسیار مهم آوردن اسلحه و مهمات از زاغه های ارتش را چندین بار من و دوستانم به عهده گرفتیم. بارهای آخر، اسلحه را از جاده ی وحدت و مل ارتباطی روستای ابوشانک روی رودخانه ی بهمن شیر به آبادان می رساندیم. تبلیغات رادیوی عراق برای ناامید کردن نیروهای رزمنده و مردم باقی مانده در شهر و روستاها انجام می شد، به جایی رسیده بود که من را به فکر انجام کاری بزرگ انداخت که صدایش به خارج از مرزها و داعیه داران دفاع از عربیت مردم خوزستان برسد. بهترین کار، برگزاری همایش و کنگره ی شعر عربی و دعوت از شاعران عرب و سران قبایل جنگ زده و پراکنده در سراسر کشور بود. دنبال فرصت مناسبی بودم تا به صدامیان بفهمانم مردمی که زن ها و بچه هایشان را آواره کرده و مردانشان را کشتید، همان عرب ها هستند که سنگ دفاع از آن ها را بر سینه می زنید؛ همان ها که عاشق خاک و وطنشان هستند. با تماس و نوشتن نامه ای به آقای عباس دوزدوزانی، که آن موقع وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و از مبارزان سیاسی و دوست و هم بندم در زندان شاه بود، پیشنهادم را مطرح کردم. او بسیار خوشحال شد و قول همکاری و بودجه ی لازم را برای همایش داد. قول وزیر را که گرفتم به شهرهای محل سکونت جنگ زدگان سفر کردم و با دعوت نامه هایی شاعران و فضلا، بزرگان و مشایخ عرب را برای این کار مهم دعوت کردم. روز افتتاح کنگره حدود دو هزار نفر در سالن آمفی تئاتر سینمای بزرگی در شیراز جمع شدند و مراسم باشکوهی برگزار شد که در آن شاعران، ادبیان، فاضلان و بزرگان قبایل عرب و در دفاع از انقلاب و نهضت امام خمینی و نکوهش رژیم بعثی و صدام شعرها و متن ادبی خواندند. برگزاری این کنگره ی باشکوه که در شیراز یک هفته از تلویزیون پخش می شد، بازتاب گسترده ای در روزنامه های داخلی و خارج داشت و تبلیغات صدامی ها را که شعار جنگ برای پشتیبانی از قوم عرب سر می دادند، خنثی کرد. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم