eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰• ذره‌ای در همه اجزایِ👌 من مسکین نیست♨️ که نه آن ذره⚡️ معلق به هوای تو بود☺️ ⊰• تا تو را جای شد☝️ ای سرو روان در دل من😌 هیچ کس می‌نپسندم⚠️ که به جای تو بود💚 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌فکر کردن به آن هم شیرین است در دلم قند آب می شود ای کاش زودتر ببینمت می گذاری به روی شانه ی من، ناگهان دست مهربانت را مانده ام آن زمان چگونه دهم، پاسخ اولین سلامت را سلام صبحت بخیر آقا🌸🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هر روزِ ماست ، مستِ "سلامٌ عَلَے الْحُسَین" آغوش ما پر است ، ز صدها بغل "حسین" @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قافلہ...قافلہ... گذشتید ومـــــا فقـط ڪردیم دور شدنـتـــــان را نہ...نہ! دورشدنمان را ... 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فــــرازی از وصیتنـامه ای کسانیکه پس از گذشت اینهمه ســال و ریختن خون بهترین فرزندان این آب و خاڪ هنوز هم به خود نیامده‌اید قدری تفڪر ڪنید، وصیتنامہ شهدا را مطالعہ ڪنید شاید دماءالشهدا شما را متحــول سازد و متوجه شوید ڪه در چنین برهه‌ای از زمان و با وجود تحولاتی ڪه در ڪشور ما رخ داد پیروی نڪردن از ولایت فقیہ چیزی جز ننگ و ذلت دنیوی و اخروی نخواهد داشت. 🌷شهید علی خــاورزاده🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 1⃣9⃣ صبح روز بعد با صدای باز شدن در سلول هیچ عکس العملی نشان ندادم. حتی برایم مهم نبود که با من چه می کنند. چشمان ورم کرده و نیمه باز را به در دوختم و خودم را به سرنوشت سپردم. دیگر توانی برای مقاومت یا ناله کردن در خود نمی دیدم. ماموران به طرفم آمدند. کشان کشان دوباره من را به اتاق شکنجه بردند. مثل هر بار شهادتین را خواندم.‌ این بار دشداشه ام را در آوردند و برهنه ام کردند. دست هایم را بسته و از پنکه آویزانم کردند. پنکه چرخید و من را با خود می چرخاند. چشمانم سیاهی رفت. انگار همه ی شکنجه گران در یک کلاس درس خوانده بودند و نحوه ی کارشان مثل هم بود. شکنجه ها دقیقا شبیه همان شکنجه هایی بود که در زندان های ساواک دیده بودم. می خندیدند و هر بار ضربه ای به پشت و بدن در حال چرخشم می زدند. دیگر درد را حس نمی کردم، فریاد نمی زدم. دلم می خواست روح از تنم خارج شود و همان جا به دیدار خدایم بروم. رگ های باز شده ی زخم بر پشت، کمر و شکم و ران هایم نقش بسته بود که خون از آن ها سرازیر شده بود. تعجبم از این بود که آنها خود را مسلمان می دانستند ولی بویی از انسانیت نبرده بودند. انگار از سلاله ی شمر و هند جگرخوار و یزیدیان بودند. وقتی از پنکه ی چرخان جدایم کردند، صدای وزوزی در گوش هایم بود. سرم گیج می رفت. حتی نمی توانستم چشمانم را باز کنم. انگار من را از بلندی پرت کرده بودند. همه چیز دور سرم می چرخید و تعادل نداشتم. به شدت به زمین افتادم و سرم شکاف برداشت. اتاق را خون فراگرفت. یکی از بازجوها با سرعت به طرف اتاق رئیس دوید تا وضعیتم را گزارش دهد. صدای داد و فریاد می شنیدم. صدای اعتراض بود. نمی دانم چه کسی بود اما اعتراض می کرد که چرا من را به این وضع انداختند. بی هوش شدم. چند ساعت بعد وقتی با درد به هوش آمدم، همه چیز را تار می دیدم.‌ دکتری بالای سرم بود. سرم با باند پیچیده شده بود. بی رمق ناله می کردم. دلم می خواست بخوابم و هیچ وقت بیدار نشوم. اما انگار هنوز وقت رفتنم نرسیده بود. تا چند روز نمی توانستم چیزی بخورم. سوزش زخم دهان و لب هایم موقع خوردن آب و غذا اذیتم می کرد. بستری شدن در این بیمارستان نظامی برایم امتیازی بود تا مدتی از شکنجه های بعثی ها در امان بمانم. این مدت که در بیمارستان بستری بودم، چند بار فواد سلسبیل برای بردنم به وزارت دفاع رفته بود، اما همچنان با مخالفت رئیس استخبارات، ابووقاص روبه رو می شد. حالم رو به بهبود می رفت و می توانستم غذا بخورم. بعد از ده روز دوباره من را به همان سلول در استخبارات برگرداندند. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 2⃣9⃣ با صدای باز شدن چفت در قلبم فرو ریخت و پرنده ی روحم خودش را به در و دیوار می کوبید. تپش قلبم غوغا کرد. شروع به استغاثه کردم: « دخیلک یا الله! یا ابوفاضل! » در تاریکی سلول، رو به رویم را نگاه می کردم. چنین لحظاتی فرصتی بود تا با افکار و خاطراتم به گذشته ها سفر کنم. یاد خانواده ی آواره ام و بی خبری شان از من، رنجم می داد. خود را به خدا و امواج دریای سرنوشت سپرده بودم. دلم می خواست بدانم انتهای این جریان، من را کجا می برد و به کجا می رسم. در باز شد و نور به داخل تابید. دو مامور وارد شدند، با دیدنشان ناله ای کردم: « دخیلک یا ابوفاضل! » بلندم کردند و یک بار دیگر برای بازجویی به اتاق شکنجه بردند. از دیدن چهره های خشن آن ها حالم بد شد. دست هایم را از بالای سرم با تسمه ای به دیوار بسته بودند و با مشت محکم به شکم و سینه و سر و رویم می زدند تا هویت اصلی ام را معرفی کنم. ناله و گریه ام توأم بود و خدا و ائمه را صدا می زدم. صدای باز شدن در اتاق شنیده شد. دو سرباز داخل آمدند. یکی از آن ها رو به مامور شکنجه گفت: « سیدی! لازم ناخذه بالصاله. الرئیس یرید ایشتوفه. » (۱) ماموران شکنجه که از زدن خسته شده بودند، بیرون رفتند. دو سرباز زیر بغلم را گرفتند. مثل تکه ای گوشت میان دست هایشان بودم. تلوتلو می خوردم و پاهایم را نمی توانستم به راحتی از زمین بردارم. ▫️▪️▫️▪️ اتاقی که منافقین و مأموران استخبارات، در آن جمع شده بودند، نسبتا بزرگ بود. میز مستطیل شکل بزرگی کنار دیوار که پشت آن چندین صندلی قرار داشت. مقابل میز، صندلی های سفید پلاستیکی چیده شده بود . رئیس استخبارات، ابووقاص، فواد سلسبیل و دار و دسته اش پشت میز بودند و روبه رویشان مأموران زندان و استخبارات نشسته بودند. نشستن برایم سخت بود. انگار صندلی میخ داشت. از بس پشتم درد می کرد، نمی توانستم راحت بنشینم. تب و لرز داشتم و باریکه ی خونی از دهانم جاری و اشکم سرازیر بود. برایم مهم نبود کسی اشکم را می بیند یا نه. صدایی آشنا که دائم به من فحش می داد و خواستار اعدامم بود، شنیدم. سرم را به زور بالا آوردم و از لای پلک ورم کرده و خونی ام نگاهی به صاحب صدا انداختم. فواد بود. زمزمه کردم: « لا حول و لا قوة الا بالله... » خودم را به خدا سپرده بودم. مثل گوسفندی بودم در میان گله ی گرگ های درنده. ________________________________ ۱ - قربان! او را باید ببریم به سالن. رئیس می خواهد از او بازجویی کند. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 3⃣9⃣ رئیس استخبارات و ابووقاص، شروع به بازجویی کردند: - « ليش چذبیت علینه و ماگلت شغلک الاصلی؟ » (۱) گیج و منگ سر برداشتم و نگاهی به او کردم. صدایم به سختی بیرون می آمد و ورم دهانم مانع از حرف زدن می شد: - « سیدی! انتم ما اَسرتونی بیل جبهات، انتم اسرتونی علی لِنجه » (۲) دست هایش را روی میز در هم مشت کرده بود، به من خیره مانده بود و به حرف هایم گوش می داد: - « قربان ! من یک کارمند ساده در رادیو آبادان بودم که هر چه آن ها می نوشتند؛ می خواندم. من کار چندانی نمی کردم. من خیانتی نکرده ام، بلکه این ها که اعدام من را می خواهند، به شما خیانت کردند، نه من! با شنیدن این حرف، فواد مثل بمب ترکید. از جایش بلند شد و با فریاد گفت: - « شوفو شنو گاعد ایگول! کِله چِزیب! » (۳) رئیس استخبارات به فواد نگاهی انداخت و گفت: « خلوا یحچی » (۴) وقتی دیدم رئیس استخبارات و ابووقاص با دقت به حرف هایم توجه می کند، کمی روحیه گرفتم و ادامه دادم: - « سیدی ! این ها به شما گفتند اسلحه به ما بدهید ، عرب های خوزستان را مسلح می کنیم و با کمک آنها خوزستان را جدا می کنیم. سیدی! به شما دروغ گفتند؛ چون پول ها و اسلحه هایی که از شما گفتند بین عشایر خودشان تقسیم کردند و هیج کار مثبتی برای شما نکردند. » صدای یکی دیگر از سران منافق که با عصبانیت فریاد می زد، شنیده شد: - « سیدی! هذه الملعون یچزیب و یِخدعکوم. لازم ینعدم. » (۵) از شنیدن صدای این منافق دومی قلبم فروریخت و رنگم پرید! پاهایم به وضوح به لرزه افتاده بود. خودم را در حلقه ی کفتارها می دیدم. می دانستم با پایان این جلسه ی محاکمه، کارم ساخته و دیگر هیچ امیدی به نجات خود نداشتم. امیدوار بودم با این حرف ها رئیس زندان را راضی کنم تا فواد سلسبیل و گروهش دست از من بردارند. خودم را به خدا سپرده بودم و نجاتم را از او می خواستم. سران منافق هر کدام چیزی درباره ام می گفتند تا بعثی من را به آن ها تسلیم کنند. ________________________________ ۱- چرا به ما دروغ گفتی و شغل اصلی خود را به ما نگفتی؟ ۲- قربان! شما من را در جبهه اسیر نکردید؛ من روی لنج اسیر شده ام. ۳- ببینید چه دارد می گوید! همه اش دروغ است. ۴- بگذارید حرفش را بزند. ۵- قربان! این ملعون دارد به شما دروغ می گوید و کلک می زند. باید اعدام شود. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم