#حسینجان
هر روزِ ماست ، مستِ "سلامٌ عَلَے الْحُسَین"
آغوش ما پر است ، ز صدها بغل "حسین"
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قافلہ...قافلہ...
گذشتید
ومـــــا فقـط #نـظاره ڪردیم
دور شدنـتـــــان را
نہ...نہ!
دورشدنمان را ...
#شهدا_گاهی_نگاهی
#صبحتون_شهدایی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فــــرازی از وصیتنـامه
ای کسانیکه پس از گذشت اینهمه ســال و ریختن خون بهترین فرزندان این آب و خاڪ هنوز هم به خود نیامدهاید قدری تفڪر ڪنید، وصیتنامہ شهدا را مطالعہ ڪنید شاید دماءالشهدا شما را متحــول سازد و متوجه شوید ڪه در چنین برههای از زمان و با وجود تحولاتی ڪه در ڪشور ما رخ داد پیروی نڪردن از ولایت فقیہ چیزی جز ننگ و ذلت دنیوی و اخروی نخواهد داشت.
🌷شهید علی خــاورزاده🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 #ملاصالح خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری قسمت 1⃣8⃣ چند
قسمتهای ۸۱ تا ۹۰ کتاب مهیج #ملاصالح
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 1⃣9⃣
صبح روز بعد با صدای باز شدن در سلول هیچ عکس العملی نشان ندادم. حتی برایم مهم نبود که با من چه می کنند. چشمان ورم کرده و نیمه باز را به در دوختم و خودم را به سرنوشت سپردم. دیگر توانی برای مقاومت یا ناله کردن در خود نمی دیدم.
ماموران به طرفم آمدند. کشان کشان دوباره من را به اتاق شکنجه بردند. مثل هر بار شهادتین را خواندم. این بار دشداشه ام را در آوردند و برهنه ام کردند. دست هایم را بسته و از پنکه آویزانم کردند. پنکه چرخید و من را با خود می چرخاند. چشمانم سیاهی رفت. انگار همه ی شکنجه گران در یک کلاس درس خوانده بودند و نحوه ی کارشان مثل هم بود. شکنجه ها دقیقا شبیه همان شکنجه هایی بود که در زندان های ساواک دیده بودم.
می خندیدند و هر بار ضربه ای به پشت و بدن در حال چرخشم می زدند. دیگر درد را حس نمی کردم، فریاد نمی زدم. دلم می خواست روح از تنم خارج شود و همان جا به دیدار خدایم بروم.
رگ های باز شده ی زخم بر پشت، کمر و شکم و ران هایم نقش بسته بود که خون از آن ها سرازیر شده بود. تعجبم از این بود که آنها خود را مسلمان می دانستند ولی بویی از انسانیت نبرده بودند. انگار از سلاله ی شمر و هند جگرخوار و یزیدیان بودند.
وقتی از پنکه ی چرخان جدایم کردند، صدای وزوزی در گوش هایم بود. سرم گیج می رفت. حتی نمی توانستم چشمانم را باز کنم. انگار من را از بلندی پرت کرده بودند. همه چیز دور سرم می چرخید و تعادل نداشتم.
به شدت به زمین افتادم و سرم شکاف برداشت. اتاق را خون فراگرفت. یکی از بازجوها با سرعت به طرف اتاق رئیس دوید تا وضعیتم را گزارش دهد.
صدای داد و فریاد می شنیدم. صدای اعتراض بود. نمی دانم چه کسی بود اما اعتراض می کرد که چرا من را به این وضع انداختند. بی هوش شدم. چند ساعت بعد وقتی با درد به هوش آمدم، همه چیز را تار می دیدم. دکتری بالای سرم بود. سرم با باند پیچیده شده بود. بی رمق ناله می کردم. دلم می خواست بخوابم و هیچ وقت بیدار نشوم. اما انگار هنوز وقت رفتنم نرسیده بود.
تا چند روز نمی توانستم چیزی بخورم. سوزش زخم دهان و لب هایم موقع خوردن آب و غذا اذیتم می کرد. بستری شدن در این بیمارستان نظامی برایم امتیازی بود تا مدتی از شکنجه های بعثی ها در امان بمانم.
این مدت که در بیمارستان بستری بودم، چند بار فواد سلسبیل برای بردنم به وزارت دفاع رفته بود، اما همچنان با مخالفت رئیس استخبارات، ابووقاص روبه رو می شد.
حالم رو به بهبود می رفت و می توانستم غذا بخورم. بعد از ده روز دوباره من را به همان سلول در استخبارات برگرداندند.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 2⃣9⃣
با صدای باز شدن چفت در قلبم فرو ریخت و پرنده ی روحم خودش را به در و دیوار می کوبید. تپش قلبم غوغا کرد. شروع به استغاثه کردم:
« دخیلک یا الله! یا ابوفاضل! »
در تاریکی سلول، رو به رویم را نگاه می کردم. چنین لحظاتی فرصتی بود تا با افکار و خاطراتم به گذشته ها سفر کنم. یاد خانواده ی آواره ام و بی خبری شان از من، رنجم می داد. خود را به خدا و امواج دریای سرنوشت سپرده بودم. دلم می خواست بدانم انتهای این جریان، من را کجا می برد و به کجا می رسم. در باز شد و نور به داخل تابید. دو مامور وارد شدند، با دیدنشان ناله ای کردم:
« دخیلک یا ابوفاضل! »
بلندم کردند و یک بار دیگر برای بازجویی به اتاق شکنجه بردند.
از دیدن چهره های خشن آن ها حالم بد شد. دست هایم را از بالای سرم با تسمه ای به دیوار بسته بودند و با مشت محکم به شکم و سینه و سر و رویم می زدند تا هویت اصلی ام را معرفی کنم. ناله و گریه ام توأم بود و خدا و ائمه را صدا می زدم. صدای باز شدن در اتاق شنیده شد. دو سرباز داخل آمدند. یکی از آن ها رو به مامور شکنجه گفت:
« سیدی! لازم ناخذه بالصاله. الرئیس یرید ایشتوفه. » (۱)
ماموران شکنجه که از زدن خسته شده بودند، بیرون رفتند. دو سرباز زیر بغلم را گرفتند. مثل تکه ای گوشت میان دست هایشان بودم. تلوتلو می خوردم و پاهایم را نمی توانستم به راحتی از زمین بردارم.
▫️▪️▫️▪️
اتاقی که منافقین و مأموران استخبارات، در آن جمع شده بودند، نسبتا بزرگ بود.
میز مستطیل شکل بزرگی کنار دیوار که پشت آن چندین صندلی قرار داشت. مقابل میز، صندلی های سفید پلاستیکی چیده شده بود . رئیس استخبارات، ابووقاص، فواد سلسبیل و دار و دسته اش پشت میز بودند و روبه رویشان مأموران زندان و استخبارات نشسته بودند.
نشستن برایم سخت بود. انگار صندلی میخ داشت. از بس پشتم درد می کرد، نمی توانستم راحت بنشینم. تب و لرز داشتم و باریکه ی خونی از دهانم جاری و اشکم سرازیر بود. برایم مهم نبود کسی اشکم را می بیند یا نه.
صدایی آشنا که دائم به من فحش می داد و خواستار اعدامم بود، شنیدم. سرم را به زور بالا آوردم و از لای پلک ورم کرده و خونی ام نگاهی به صاحب صدا انداختم. فواد بود. زمزمه کردم:
« لا حول و لا قوة الا بالله... »
خودم را به خدا سپرده بودم. مثل گوسفندی بودم در میان گله ی گرگ های درنده.
________________________________
۱ - قربان! او را باید ببریم به سالن. رئیس می خواهد از او بازجویی کند.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 3⃣9⃣
رئیس استخبارات و ابووقاص، شروع به بازجویی کردند:
- « ليش چذبیت علینه و ماگلت شغلک الاصلی؟ » (۱)
گیج و منگ سر برداشتم و نگاهی به او کردم. صدایم به سختی بیرون می آمد و ورم دهانم مانع از حرف زدن می شد:
- « سیدی! انتم ما اَسرتونی بیل جبهات، انتم اسرتونی علی لِنجه » (۲)
دست هایش را روی میز در هم مشت کرده بود، به من خیره مانده بود و به حرف هایم گوش می داد:
- « قربان ! من یک کارمند ساده در رادیو آبادان بودم که هر چه آن ها می نوشتند؛ می خواندم. من کار چندانی نمی کردم. من خیانتی نکرده ام، بلکه این ها که اعدام من را می خواهند، به شما خیانت کردند، نه من!
با شنیدن این حرف، فواد مثل بمب ترکید. از جایش بلند شد و با فریاد گفت:
- « شوفو شنو گاعد ایگول! کِله چِزیب! » (۳)
رئیس استخبارات به فواد نگاهی انداخت و گفت:
« خلوا یحچی » (۴)
وقتی دیدم رئیس استخبارات و ابووقاص با دقت به حرف هایم توجه می کند، کمی روحیه گرفتم و ادامه دادم:
- « سیدی ! این ها به شما گفتند اسلحه به ما بدهید ، عرب های خوزستان را مسلح می کنیم و با کمک آنها خوزستان را جدا می کنیم. سیدی! به شما دروغ گفتند؛ چون پول ها و اسلحه هایی که از شما گفتند بین عشایر خودشان تقسیم کردند و هیج کار مثبتی برای شما نکردند. »
صدای یکی دیگر از سران منافق که با عصبانیت فریاد می زد، شنیده شد:
- « سیدی! هذه الملعون یچزیب و یِخدعکوم. لازم ینعدم. » (۵)
از شنیدن صدای این منافق دومی قلبم فروریخت و رنگم پرید! پاهایم به وضوح به لرزه افتاده بود. خودم را در حلقه ی کفتارها می دیدم. می دانستم با پایان این جلسه ی محاکمه، کارم ساخته و دیگر هیچ امیدی به نجات خود نداشتم. امیدوار بودم با این حرف ها رئیس زندان را راضی کنم تا فواد سلسبیل و گروهش دست از من بردارند. خودم را به خدا سپرده بودم و نجاتم را از او می خواستم.
سران منافق هر کدام چیزی درباره ام می گفتند تا بعثی من را به آن ها تسلیم کنند.
________________________________
۱- چرا به ما دروغ گفتی و شغل اصلی خود را به ما نگفتی؟
۲- قربان! شما من را در جبهه اسیر نکردید؛ من روی لنج اسیر شده ام.
۳- ببینید چه دارد می گوید! همه اش دروغ است.
۴- بگذارید حرفش را بزند.
۵- قربان! این ملعون دارد به شما دروغ می گوید و کلک می زند. باید اعدام شود.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 4⃣9⃣
وقتی دیدم رئیس استخبارات و رئیس زندان، شش دانگ حواسشان به حرف های فواد سلسبیل و گروهش است، یک باره انگار نوری در دلم تابیدن گرفته باشد، چیزی به ذهنمخطور کرد که امیدوار شدم باعث نجاتم شود. با صدای رساتر و دردناک، با توکل به خدا و ائمه ادامه دادم:
« سیدی الرئیس! اجازه بدهید مطلبی بگویم. »
و ادامه دادم:
- « قربان ! این ها هیچ کار مثبتی نکردند و شما را وارد منجلابی کردند که آن سرش ناپیداست. جوان هایتان دارند کشته می شوند و این جنگ هم معلوم نیست کی تمام شود. انقلاب که شد، این ها شاه دوست ماندند و با شاه دوست ها و ساواکی های عرب ستیز خوزستان همکاری می کردند و خیلی ها را در خرمشهر کشتند. دروغ می گویند که ضد شاه بودند! من آدمی ام که ضد شاه بودم. من سال ها در زندان شاه بودم و شکنجه شدم، نه این ها. »
سکوتی سالن را فراگرفته بود. وقتی دیدم همه ی کسانی که آنجا هستند به دقت به حرف هایم گوش می دهند، بیشتر جرئت کردم. دردهایم را فراموش کرده بودم، سر پا ایستادم:
- « سیدی ! اگر حرف هایم را باور ندارید، من شاهدی دارم که حرف های من را تایید می کند. او از خودتان است که با من چند سالی در زندان شاه بود. ما با هم دوست بودیم. نام او سرهنگ محمد جاسم العزاوی است. »
نام سرهنگ عراقی که از دهانم بیرون آمد، همهمه در سالن پیچید. ابووقاص سرپا ایستاد، دستش را بالا برد و احترام نظامی گذاشت. همه هم به تبعیت از او همین کار را کردند. با تعجب پرسید:
« صدق انت تُعُرفه ؟! » (۱)
+ « نعم، سیدی ! اعِرفه !» (۲)
انگار آب خنکی بر دل گُر گرفته ام ریخته شد. خدا در بحرانی ترین لحظات، نام سرهنگ بعثی هم بندم در زندان شاه را به دل و زبانم انداخته بود.
وقتی دیدم رئیس استخبارات و دیگر نظامیان حاضر در سالن، با شنیدن نام سرهنگ جاسم العزاوی (۳) احترام نظامی گذاشتند و به حرف هایم گوش می دهند، ادامه دادم:
« چند سال با هم در زندان بودیم و خدمت زیادی به او کردم. او نه لباس داشت، نه سیگار، نه خوراک خوب و نه ملاقاتی و من هر چه داشتم یا کسی به من می داد، به او می دادم. کسی حاضر نبود با او هم قدم یا هم صحبت شود، اما من با او رفیق بودم. با هم قدم می زدیم و از خانواده و همه چیز می گفتیم. »
________________________________
۱. راست می گویی. او را می شناسی؟!
۲. بله قربان او را می شناسم!
۳. سرهنگ جاسم العزاوی، در سال ۱۳۵۶ با آمدن صلیب سرخ به ایران همراه همه ی زندانیان سیاسی عراق آزاد شده بود و به کشورش بازگشته بود.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 5⃣9⃣
من حرف می زدم و رئیس زندان و دیگر نظامیان حاضر، به احترام آن سرهنگ بعثی که در زندان قصر با من هم بند بود، سر پا ایستاده بودند. رئیس گفت:
« اءید کلامک ؟» (۱)
+ « نعم سیدی ! اتصلوا بی . » (۲)
قلبم شروع به تپش کرده بود. می ترسیدم جاسم العزاوی بیاید و من را تحویل نگیرد. دلم را به خدا سپردم. سالن پر از همهمه شده بود و همه من را به هم نشان می دادند. باورشان نمی شد که من مشاور عالی صدام را می شناسم و زمانی رفیقم در زندان بوده است.
به آرامی سر جایم نشستم و در فکر فرو رفتم. فواد سلسبیل و سران خلق عرب با شنیدن حرف هایم مثل تکه یخی زیر نور آفتاب، آب شدند و دیگر نتوانستند حرفی بزنند. خدا به زبانشان قفل زده بود.
نیم ساعتی گذشت و من همچنان در ترس و امید به سر می بردم و خدا را صدا می کردم. ناگهان صدای سربازی از ورود تیمسار عزاوی، مشاور عالی صدام، خبر داد.
همه برای ادای احترام نظامی از جا بلند شدند. از میانه ی در سالن، عده ای با دبدبه و کبکبه دور مردی بلند قد و هیکل دار حلقه زده بودند. وارد سالن شدند. همراهانش در گوشه و کنار ایستادند. تیمسار عزاوی، بر خلاف چند سال پیش که لاغر و تکیده بود، تنومند و چاق، سبیلی پر پشت و پوستی تیره، کلاهش را در پاگون نظامی گذاشته بود، جلو آمد. همه ی کسانی که در سالن بودند، از جمله ابووقاص و رئیس زندان که به استقبال جلوی در ایستاده بودند، با احترام جریان را برای او گفتند.
او برگشت و با تعجب به سمت من که خونی و کتک خورده روی صندلی نشسته و سرم را به زیر انداخته بودم آمد. رو به رویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. چشم هایش را ریز کرد و با صدایی که تأثر و ناراحتی در آن موج می زد گفت:
« هذه انت صالح ؟! » (۳)
من را از جا بلند کرد و بدن زخمی و دردناکم را در آغوش گرفت و بوسید و ناگهان به گریه افتاد. من هم به گریه افتاده بودم. دلم پر از غم و غصه بود، اما این گریه ی خوشحالی بود که همه ی دردهایم را التیام بخشید. عزاوی من را فردی انقلابی برای کشورم می شناخت که هشت سال از عمرم را زیر شکنجه و در بدترین شرایط در زندان های شاهنشاهی سپری کرده بودم.
_____________________________
۱. حرف هایت را تایید می کند؟
۲. بله قربان می توانید با او تماس بگیرید.
۳. این تو هستی صالح؟!
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 6⃣9⃣
کنارم روی صندلی نشست. با دیدن وضعیت رقت بارم با چشمان اشک بار گفت:
- « اِشجابِک اِهنا؟ شنو صایر بیک؟ » (۱)
احساس خوشحالی داشتم. به سختی حرف می زدم، چگونگی اسارتم را روی لنج برایش گفتم. عزاوی پس از شنیدن حرف هایم گفت:
- « شما آدم قابل احترامی هستی! چون ضد شاه بودی و من حاضرم به خاطر خدمتی که در آن روزها به من کردی، زحماتت را جبران کنم. می خواهی تو را بفرستم کویت تا از آنجا به ایران برگردی؟ »
می دانستم تیمسار عزاوی نیت خیر خواهانه ای دارد. با تأنّی گفتم:
+ « لا سیدی! » (۲)
با شنیدن این پیشنهاد قلبم فرو ریخت. زبان در دهانم سنگین شده بود و صدایم می لرزید، آهسته سر در گوشش کردم و گفتم:
+ « اگر من را بفرستید ایران برایم دردسر می شود. »
تیمسار عزاوی ادامه داد:
« پس می خواهی در رادیو تلویزیون عراق به تو پُستی بدهم و با ما همکاری کنی؟ حتی دستور می دهم زن و بچه ات را هم بیاورند این جا. »
برایم مسلّم شده بود که با این التفات تیمسار عزاوی از شکنجه های بی رحمانه ی بعثی ها جان سالم به در برده ام، اما نمی خواستم خائن به وطن و پناهنده شوم.
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
+ « لا سیدی ! انی لا ارید منک شی. بس ارید من الله ان هذه الحّرب ینتهی و اُسارانا و اُسارکم یرجون الی اهلهم. ارجوک سیدی، گِلهم، یرفعوا التعذیب منی، ایودونی للقاعه، مع بقیت الاسارا، حتی یکضی الحرب و ارجع الی ایران » (۳)
عزاوی که در صندلی نزدیکم نشسته بود و تمام همّ و غمش کمک به من بود بعد از شنیدن حرف هایم نفسی تازه کرد و گفت:
- « لا انا ما یوز مِنک » (۴)
نگران پرسیدم:
+ « لیش یا سیدی » (۵)
عزاوی بازوهایم را در دست هایش گرفت و گفت:
« من هر طور شده می خواهم زحمات تو را جبران کنم . تو همین جا می مانی و به عنوان مترجم با ما همکاری می کنی. »
________________________________
۱- چه چیزی تو را اینجا کشانده؟ چرا این شکلی شدی؟
۲- نه قربان!
۳.- نه قربان، من چیزی از شما نمی خواهم، این که دعا می کنم و از خدا می خواهم این جنگ زودتر تمام شود و اسیرهای ما و شما زودتر برگردند پیش خانواده هایشان. قربان دستور بدهید که دیگر شکنجه ام نکنند. من را به اردوگاه پیش اُسرا بفرستند تا وقتی جنگ تمام شد، برگردم ایران.
۴- من دست از سرت بر نمی دارم!
۵- قربان، چرا؟؟؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم