🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 2⃣9⃣
با صدای باز شدن چفت در قلبم فرو ریخت و پرنده ی روحم خودش را به در و دیوار می کوبید. تپش قلبم غوغا کرد. شروع به استغاثه کردم:
« دخیلک یا الله! یا ابوفاضل! »
در تاریکی سلول، رو به رویم را نگاه می کردم. چنین لحظاتی فرصتی بود تا با افکار و خاطراتم به گذشته ها سفر کنم. یاد خانواده ی آواره ام و بی خبری شان از من، رنجم می داد. خود را به خدا و امواج دریای سرنوشت سپرده بودم. دلم می خواست بدانم انتهای این جریان، من را کجا می برد و به کجا می رسم. در باز شد و نور به داخل تابید. دو مامور وارد شدند، با دیدنشان ناله ای کردم:
« دخیلک یا ابوفاضل! »
بلندم کردند و یک بار دیگر برای بازجویی به اتاق شکنجه بردند.
از دیدن چهره های خشن آن ها حالم بد شد. دست هایم را از بالای سرم با تسمه ای به دیوار بسته بودند و با مشت محکم به شکم و سینه و سر و رویم می زدند تا هویت اصلی ام را معرفی کنم. ناله و گریه ام توأم بود و خدا و ائمه را صدا می زدم. صدای باز شدن در اتاق شنیده شد. دو سرباز داخل آمدند. یکی از آن ها رو به مامور شکنجه گفت:
« سیدی! لازم ناخذه بالصاله. الرئیس یرید ایشتوفه. » (۱)
ماموران شکنجه که از زدن خسته شده بودند، بیرون رفتند. دو سرباز زیر بغلم را گرفتند. مثل تکه ای گوشت میان دست هایشان بودم. تلوتلو می خوردم و پاهایم را نمی توانستم به راحتی از زمین بردارم.
▫️▪️▫️▪️
اتاقی که منافقین و مأموران استخبارات، در آن جمع شده بودند، نسبتا بزرگ بود.
میز مستطیل شکل بزرگی کنار دیوار که پشت آن چندین صندلی قرار داشت. مقابل میز، صندلی های سفید پلاستیکی چیده شده بود . رئیس استخبارات، ابووقاص، فواد سلسبیل و دار و دسته اش پشت میز بودند و روبه رویشان مأموران زندان و استخبارات نشسته بودند.
نشستن برایم سخت بود. انگار صندلی میخ داشت. از بس پشتم درد می کرد، نمی توانستم راحت بنشینم. تب و لرز داشتم و باریکه ی خونی از دهانم جاری و اشکم سرازیر بود. برایم مهم نبود کسی اشکم را می بیند یا نه.
صدایی آشنا که دائم به من فحش می داد و خواستار اعدامم بود، شنیدم. سرم را به زور بالا آوردم و از لای پلک ورم کرده و خونی ام نگاهی به صاحب صدا انداختم. فواد بود. زمزمه کردم:
« لا حول و لا قوة الا بالله... »
خودم را به خدا سپرده بودم. مثل گوسفندی بودم در میان گله ی گرگ های درنده.
________________________________
۱ - قربان! او را باید ببریم به سالن. رئیس می خواهد از او بازجویی کند.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 3⃣9⃣
رئیس استخبارات و ابووقاص، شروع به بازجویی کردند:
- « ليش چذبیت علینه و ماگلت شغلک الاصلی؟ » (۱)
گیج و منگ سر برداشتم و نگاهی به او کردم. صدایم به سختی بیرون می آمد و ورم دهانم مانع از حرف زدن می شد:
- « سیدی! انتم ما اَسرتونی بیل جبهات، انتم اسرتونی علی لِنجه » (۲)
دست هایش را روی میز در هم مشت کرده بود، به من خیره مانده بود و به حرف هایم گوش می داد:
- « قربان ! من یک کارمند ساده در رادیو آبادان بودم که هر چه آن ها می نوشتند؛ می خواندم. من کار چندانی نمی کردم. من خیانتی نکرده ام، بلکه این ها که اعدام من را می خواهند، به شما خیانت کردند، نه من!
با شنیدن این حرف، فواد مثل بمب ترکید. از جایش بلند شد و با فریاد گفت:
- « شوفو شنو گاعد ایگول! کِله چِزیب! » (۳)
رئیس استخبارات به فواد نگاهی انداخت و گفت:
« خلوا یحچی » (۴)
وقتی دیدم رئیس استخبارات و ابووقاص با دقت به حرف هایم توجه می کند، کمی روحیه گرفتم و ادامه دادم:
- « سیدی ! این ها به شما گفتند اسلحه به ما بدهید ، عرب های خوزستان را مسلح می کنیم و با کمک آنها خوزستان را جدا می کنیم. سیدی! به شما دروغ گفتند؛ چون پول ها و اسلحه هایی که از شما گفتند بین عشایر خودشان تقسیم کردند و هیج کار مثبتی برای شما نکردند. »
صدای یکی دیگر از سران منافق که با عصبانیت فریاد می زد، شنیده شد:
- « سیدی! هذه الملعون یچزیب و یِخدعکوم. لازم ینعدم. » (۵)
از شنیدن صدای این منافق دومی قلبم فروریخت و رنگم پرید! پاهایم به وضوح به لرزه افتاده بود. خودم را در حلقه ی کفتارها می دیدم. می دانستم با پایان این جلسه ی محاکمه، کارم ساخته و دیگر هیچ امیدی به نجات خود نداشتم. امیدوار بودم با این حرف ها رئیس زندان را راضی کنم تا فواد سلسبیل و گروهش دست از من بردارند. خودم را به خدا سپرده بودم و نجاتم را از او می خواستم.
سران منافق هر کدام چیزی درباره ام می گفتند تا بعثی من را به آن ها تسلیم کنند.
________________________________
۱- چرا به ما دروغ گفتی و شغل اصلی خود را به ما نگفتی؟
۲- قربان! شما من را در جبهه اسیر نکردید؛ من روی لنج اسیر شده ام.
۳- ببینید چه دارد می گوید! همه اش دروغ است.
۴- بگذارید حرفش را بزند.
۵- قربان! این ملعون دارد به شما دروغ می گوید و کلک می زند. باید اعدام شود.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 4⃣9⃣
وقتی دیدم رئیس استخبارات و رئیس زندان، شش دانگ حواسشان به حرف های فواد سلسبیل و گروهش است، یک باره انگار نوری در دلم تابیدن گرفته باشد، چیزی به ذهنمخطور کرد که امیدوار شدم باعث نجاتم شود. با صدای رساتر و دردناک، با توکل به خدا و ائمه ادامه دادم:
« سیدی الرئیس! اجازه بدهید مطلبی بگویم. »
و ادامه دادم:
- « قربان ! این ها هیچ کار مثبتی نکردند و شما را وارد منجلابی کردند که آن سرش ناپیداست. جوان هایتان دارند کشته می شوند و این جنگ هم معلوم نیست کی تمام شود. انقلاب که شد، این ها شاه دوست ماندند و با شاه دوست ها و ساواکی های عرب ستیز خوزستان همکاری می کردند و خیلی ها را در خرمشهر کشتند. دروغ می گویند که ضد شاه بودند! من آدمی ام که ضد شاه بودم. من سال ها در زندان شاه بودم و شکنجه شدم، نه این ها. »
سکوتی سالن را فراگرفته بود. وقتی دیدم همه ی کسانی که آنجا هستند به دقت به حرف هایم گوش می دهند، بیشتر جرئت کردم. دردهایم را فراموش کرده بودم، سر پا ایستادم:
- « سیدی ! اگر حرف هایم را باور ندارید، من شاهدی دارم که حرف های من را تایید می کند. او از خودتان است که با من چند سالی در زندان شاه بود. ما با هم دوست بودیم. نام او سرهنگ محمد جاسم العزاوی است. »
نام سرهنگ عراقی که از دهانم بیرون آمد، همهمه در سالن پیچید. ابووقاص سرپا ایستاد، دستش را بالا برد و احترام نظامی گذاشت. همه هم به تبعیت از او همین کار را کردند. با تعجب پرسید:
« صدق انت تُعُرفه ؟! » (۱)
+ « نعم، سیدی ! اعِرفه !» (۲)
انگار آب خنکی بر دل گُر گرفته ام ریخته شد. خدا در بحرانی ترین لحظات، نام سرهنگ بعثی هم بندم در زندان شاه را به دل و زبانم انداخته بود.
وقتی دیدم رئیس استخبارات و دیگر نظامیان حاضر در سالن، با شنیدن نام سرهنگ جاسم العزاوی (۳) احترام نظامی گذاشتند و به حرف هایم گوش می دهند، ادامه دادم:
« چند سال با هم در زندان بودیم و خدمت زیادی به او کردم. او نه لباس داشت، نه سیگار، نه خوراک خوب و نه ملاقاتی و من هر چه داشتم یا کسی به من می داد، به او می دادم. کسی حاضر نبود با او هم قدم یا هم صحبت شود، اما من با او رفیق بودم. با هم قدم می زدیم و از خانواده و همه چیز می گفتیم. »
________________________________
۱. راست می گویی. او را می شناسی؟!
۲. بله قربان او را می شناسم!
۳. سرهنگ جاسم العزاوی، در سال ۱۳۵۶ با آمدن صلیب سرخ به ایران همراه همه ی زندانیان سیاسی عراق آزاد شده بود و به کشورش بازگشته بود.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 5⃣9⃣
من حرف می زدم و رئیس زندان و دیگر نظامیان حاضر، به احترام آن سرهنگ بعثی که در زندان قصر با من هم بند بود، سر پا ایستاده بودند. رئیس گفت:
« اءید کلامک ؟» (۱)
+ « نعم سیدی ! اتصلوا بی . » (۲)
قلبم شروع به تپش کرده بود. می ترسیدم جاسم العزاوی بیاید و من را تحویل نگیرد. دلم را به خدا سپردم. سالن پر از همهمه شده بود و همه من را به هم نشان می دادند. باورشان نمی شد که من مشاور عالی صدام را می شناسم و زمانی رفیقم در زندان بوده است.
به آرامی سر جایم نشستم و در فکر فرو رفتم. فواد سلسبیل و سران خلق عرب با شنیدن حرف هایم مثل تکه یخی زیر نور آفتاب، آب شدند و دیگر نتوانستند حرفی بزنند. خدا به زبانشان قفل زده بود.
نیم ساعتی گذشت و من همچنان در ترس و امید به سر می بردم و خدا را صدا می کردم. ناگهان صدای سربازی از ورود تیمسار عزاوی، مشاور عالی صدام، خبر داد.
همه برای ادای احترام نظامی از جا بلند شدند. از میانه ی در سالن، عده ای با دبدبه و کبکبه دور مردی بلند قد و هیکل دار حلقه زده بودند. وارد سالن شدند. همراهانش در گوشه و کنار ایستادند. تیمسار عزاوی، بر خلاف چند سال پیش که لاغر و تکیده بود، تنومند و چاق، سبیلی پر پشت و پوستی تیره، کلاهش را در پاگون نظامی گذاشته بود، جلو آمد. همه ی کسانی که در سالن بودند، از جمله ابووقاص و رئیس زندان که به استقبال جلوی در ایستاده بودند، با احترام جریان را برای او گفتند.
او برگشت و با تعجب به سمت من که خونی و کتک خورده روی صندلی نشسته و سرم را به زیر انداخته بودم آمد. رو به رویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. چشم هایش را ریز کرد و با صدایی که تأثر و ناراحتی در آن موج می زد گفت:
« هذه انت صالح ؟! » (۳)
من را از جا بلند کرد و بدن زخمی و دردناکم را در آغوش گرفت و بوسید و ناگهان به گریه افتاد. من هم به گریه افتاده بودم. دلم پر از غم و غصه بود، اما این گریه ی خوشحالی بود که همه ی دردهایم را التیام بخشید. عزاوی من را فردی انقلابی برای کشورم می شناخت که هشت سال از عمرم را زیر شکنجه و در بدترین شرایط در زندان های شاهنشاهی سپری کرده بودم.
_____________________________
۱. حرف هایت را تایید می کند؟
۲. بله قربان می توانید با او تماس بگیرید.
۳. این تو هستی صالح؟!
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 6⃣9⃣
کنارم روی صندلی نشست. با دیدن وضعیت رقت بارم با چشمان اشک بار گفت:
- « اِشجابِک اِهنا؟ شنو صایر بیک؟ » (۱)
احساس خوشحالی داشتم. به سختی حرف می زدم، چگونگی اسارتم را روی لنج برایش گفتم. عزاوی پس از شنیدن حرف هایم گفت:
- « شما آدم قابل احترامی هستی! چون ضد شاه بودی و من حاضرم به خاطر خدمتی که در آن روزها به من کردی، زحماتت را جبران کنم. می خواهی تو را بفرستم کویت تا از آنجا به ایران برگردی؟ »
می دانستم تیمسار عزاوی نیت خیر خواهانه ای دارد. با تأنّی گفتم:
+ « لا سیدی! » (۲)
با شنیدن این پیشنهاد قلبم فرو ریخت. زبان در دهانم سنگین شده بود و صدایم می لرزید، آهسته سر در گوشش کردم و گفتم:
+ « اگر من را بفرستید ایران برایم دردسر می شود. »
تیمسار عزاوی ادامه داد:
« پس می خواهی در رادیو تلویزیون عراق به تو پُستی بدهم و با ما همکاری کنی؟ حتی دستور می دهم زن و بچه ات را هم بیاورند این جا. »
برایم مسلّم شده بود که با این التفات تیمسار عزاوی از شکنجه های بی رحمانه ی بعثی ها جان سالم به در برده ام، اما نمی خواستم خائن به وطن و پناهنده شوم.
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
+ « لا سیدی ! انی لا ارید منک شی. بس ارید من الله ان هذه الحّرب ینتهی و اُسارانا و اُسارکم یرجون الی اهلهم. ارجوک سیدی، گِلهم، یرفعوا التعذیب منی، ایودونی للقاعه، مع بقیت الاسارا، حتی یکضی الحرب و ارجع الی ایران » (۳)
عزاوی که در صندلی نزدیکم نشسته بود و تمام همّ و غمش کمک به من بود بعد از شنیدن حرف هایم نفسی تازه کرد و گفت:
- « لا انا ما یوز مِنک » (۴)
نگران پرسیدم:
+ « لیش یا سیدی » (۵)
عزاوی بازوهایم را در دست هایش گرفت و گفت:
« من هر طور شده می خواهم زحمات تو را جبران کنم . تو همین جا می مانی و به عنوان مترجم با ما همکاری می کنی. »
________________________________
۱- چه چیزی تو را اینجا کشانده؟ چرا این شکلی شدی؟
۲- نه قربان!
۳.- نه قربان، من چیزی از شما نمی خواهم، این که دعا می کنم و از خدا می خواهم این جنگ زودتر تمام شود و اسیرهای ما و شما زودتر برگردند پیش خانواده هایشان. قربان دستور بدهید که دیگر شکنجه ام نکنند. من را به اردوگاه پیش اُسرا بفرستند تا وقتی جنگ تمام شد، برگردم ایران.
۴- من دست از سرت بر نمی دارم!
۵- قربان، چرا؟؟؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 7⃣9⃣
از روی صندلی بلند شد و سر پا ایستاد. به رئیس زندان و دیگر نظامیان و فتنه گران نگاه کرد و صدایش را بلندتر کرد و با لحنی جدّی و محکم رو به من گفت:
- « از این به بعد غذای تو جدای از مابقی اسراست. هر کس هم به تو اهانتی یا اذیتی کرد با من طرف است... »
او حرف می زد و من چشمانم را می بستم و باز می کردم. در دلم به قدرت خدا و الطاف خفیه اش که در بحرانی ترین لحظات بنده اش را رها نمی کند، شُکر گفتم. باورم نمی شد که از عقبه ی شکنجه ها و فواد سلسبیل و گروهش نجات پیدا کرده ام.
تیمسار عزاوی همچنان از من حمایت می کرد و برای دیگران خط و نشان می کشید:
- « از این لحظه به بعد، هر کسی تو را اذیت کند یا کاری ضد تو انجام دهد، گزارشش به من می رسد. کسی نمی تواند از دستورات من سرپیچی کند . مفهوم شد؟! »
همه یک صدا گفتند:
« نعم سیدی، امرک » (۱)
دستی بر شانه ام زد و بعد دستم را فشرد و با خداحافظی بیرون رفت.
با رفتن تیمسار عزاوی، همهمه در اتاق پیچید، نظرها به من برگشت. رفتارها با من عوض شده بود. رئیس استخبارات دستور داد فواد سلسبیل و همراهانش را از اداره بیرون کردند و تهدیدشان کرد که اگر یک بار دیگر درباره ی من چیزی بگویند، بد می بینند. بعد از تهدیدهای او آن ها فرار کردند و دنبال سوراخ موش می گشتند تا در آن مخفی شوند.
مدت ها از فواد و دار و دسته اش خبری نبود، اما گاهی کسی را می فرستادند تا خبری از من بگیرد و مامورها هر بار او را می پیچاندند و می گفتند:
« صالح البحار به اردوگاه منتقل شده. »
روز به روز حال مزاجی ام بهتر می شد. دلم برای همراهانم تنگ شده بود و هیچ خبری از آن ها نداشتم. نمی دانستم در چه حالی هستند. هر چند نمی توانستم برایشان کاری کنم. فقط به امید تمام شدن جنگ ناچار شده بودم در استخبارات بمانم و به این نتیجه رسیدم که شاید خدا این طور مقدر کرده که آنجا بمانم تا از دست فتنه گران، فواد سلسبیل و دیگر شکنجه گران در امان باشم و همدمی شوم برای اسرای تازه وارد تا بتوانم از مخوف ترین جای عراق ، خدماتی را به اسلام و انقلاب ارائه دهم .
______________________________
۱- بله. امر امر شماست قربان!
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 8⃣9⃣
تا مدت ها هر بار که اسرای تازه وارد می رسیدند، بلافاصله من هم می رفتم تا تازه واردها را تخلیه ی اطلاعاتی و توجیح کتم. طوری با آن ها حرف می زدم که اعتمادشان را جلب کنم و بدانم آیا دوستدار انقلاب اند یا ضد انقلاب؛ جزو کدام گردان و دسته هستند؛ اهل کجا و در چه منطقه ای اسیر شده اند و اگر پاسدارند شغلشان را معرفی نکنند. به آن ها روحیه می دادم که چند روزی بیشتر در استخبارات نمی مانند و به اردوگاه منتقل می شوند. مدت زمانی را که در استخبارات بودیم، دور از چشم عراقی ها از هیچ کمکی به آن ها دریغ نمی کردم.
هر جور که از دستم بر می آمد از آن ها پذیرایی می کردم.
آن ها نمی دانستند جان و زندگی شان بسته به اعتماد به من و همکاری ظاهرانه ی من با بعثی ها دارد . من نجات دهنده ی اسرا از دست شکنجه های احتمالی بودم. اما اسرا این موضوع را در ابتدای ورودشان نمی فهمیدند و من را خائن و منافق می پنداشتند و به من اعتماد نمی کردند. من اما برای رضای خدا و خلاصی رزمندگان از آن مهلکه بسیار تلاش می کردم. هر چند اسرا این موضوع را بعدها و بعد از رفتن از استخبارات متوجه شدند.
▪️▫️▪️▫️
آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم مجاهد بود می دانستم آن ها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آن ها را بی قرار کرده بود. به گفته ی خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع می شد، خیره به صفحه ی تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را ببینند یا خبری بگیرند.حبیب، برادرزنم، از دیدن حال زار خواهرش ناراحت بود و تصمیم گرفته بود برای یافتنم به آبادان برود. وقتی به شهر جنگ زده و ویرانه می رسد، به جاهایی که فکر می کرده من را بشناسند یا ممکن است که من را دیده باشند، سر می زند و پرسوجو می کند، اما تلاشش بی نتیجه می ماند.
می گفت:
« قبل از برگشتن به شیراز، به قبرستان هم رفته بود تا شاید نام من را در میان نوشته های بالای قبور ببیند. »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 9⃣9⃣
حبیب برای بار دوم عزم سفر به آبادان کرد و این بار به محض وروش به شهر، نزد فرمانده سپاه رفت و اصرار کرد اگر چیزی می داند، بگوید. فرمانده سپاه، آقای کیانی، به او گفته بود:
« چندی قبل صالح و چند نفر دیگر از بچه های سپاه به ماموریت برون مرزی در کویت رفته اند و از آن روز به بعد هیچ کس از سرنوشت آن ها خبری ندارد. »
جرقه ای از امید در دل حبیب روشن می شود و بدون اینکه چیزی به خانواده بگوید، به شیراز بر می گردد و راهی کویت می شود.
بعد از رسیدن به بندرگاه که محل توقف لنج های تجاری بود، درباره ی ناخدا صهیود مطوری و همراهانش پرس و جو می کند، اما انگار لنج ناخدا صهیود و خدمه اش مثل قطره ی آبی در دریا گم شده بود و هیچ کس از سرنوشت آن ها خبری نداشت.
در چنین شرایطی، حبیب امیدوار شده بود که من و سرنشینان لنج اسیر شده باشیم. وقتی دوباره به شیراز برگشت، متوجه شد خانواده خبر اسارتم را شنیده اند و اولین نامه از طریق صلیب سرخ جهانی به هلال احمر شیراز و به دست خانواده رسیده است. بعد از این مژده ی مسرت بخش، از فرمانداری به خانواده پیشنهاد شد که به شهرکی بروند که برای جنگ زدگان آماده کرده بودند و بدین ترتیب خانوادهام در اراک ساکن شدند.
بعد از آخرین محاکمه و حمایت تیمسار عزاوی از من، ابووقاص و مامورانش دنبال فرصت و بهانه ای بودند که من را به دام بیندازند که تلافی کنند. اما خدا شرایط را جور دیگری رقم زده بود؛ به طوری که آزادی بیشتری داشتم و همه از من حساب می بردند. سربازان هم با من رفیق شده بودند و اخبار داخل استخبارات را برایم می آوردند. هربار که اسرا را می آوردند اول به من خبر می دادند.
مامور تحویل غذا بودم و وقتی غذا را می آوردند و بیرون اتاق می گذاشتند. سرباز نگهبان پشت در اتاق صدایم می کرد:
- « صالح البحار ! بیا غذایشان را ببر. »
من هم بیرون می رفتم، هوایی تازه می کردم و غذا را می آوردم و بین اسیرانی که در اتاق بودند و هر بار تعدادشان کم و زیاد می شد، تقسیم می کردم .
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 0⃣0⃣1⃣
در واقع هواخوری من، لحظه ی آوردن غذا و آمدن اسرای جدید و تخلیه ی اطلاعاتی آنها بود.
اجازه ی رفتن به دستشویی هم زیاد نمی دادند و از حمام همخبری نبود. اگر کسی می خواست حمام بگیرد، در همان توالت با آفتابه روی خودش آب می ریخت و شوره هایی را که از عرق بر بدنش نشسته بود می شست؛ اما در مبارزه با شپش ها همیشه شکست می خوردیم! چون پتوها کثیف بود و بوی تعفن می داد و نظافتی هم در کار نبود.
طبق روال، اسیران نوجوانی که با هر گروه می آمدند، در اتاقی کنار اتاق نیم دایره نگهداری می شدند.
یک روز کنار پنجره ی سلولم ایستاده و در فکر فرو رفته بودم. به حیاط نگاه می کردم و به بازی روزگار و به آنچه خدا تا آن روز از دیدن بعثی ها پنهان داشته بود، به لنج پر اسلحه فکر می کردم و نمی دانستم چند صباح دیگر باید در این زندان بمانم سپر بلای اسیران دیگر باشم. همان طور که به حیاط نگاه می کردم، دروازه ی ساختمان استخبارات باز شد و نفربر نظامی داخل محوطه آمد. وسط حیاط ایستاد. رو به هم اتاقی هایم گفتم:
« برادرها! اسیر جدید آوردند. »
همه به طرف پنجره ی کوچک آمدند تا اسیران تازه وارد را ببینند.
راننده پایین آمد و با پشت آستینش عرق پیشانی اش را پاک کرد. دست هایش را باز کرد و مرتب بالا تنه اش را به سمت راست و چپ می چرخاند. ظاهرا خسته و از راه دوری آمده بود. ماموران به سرعت آمدند و سلاح به دست اطراف کامیون حلقه زدند. درِ عقب کامیون باز شد و مامور درجه داری با صدای بلندی که رعب و تهدید در آن بود، فریاد زد:
- « یا الله نزلو! » (۱)
اسرا بلند شدند و سر پا ایستادند. پیر و مسن، جوان و نوجوان، دست ها و چشم هایشان بسته بود. از نحوه ی بلند شدن و حرکتشان معلوم بود که خیلی خسته اند. بعضی قدرت ایستادن نداشتند. بعضی شان زیر پیراهنی و بعضی هم لباس خاکی شوره زده به تن داشتند که لکه های خون و گِل خشکیده بر آن نمایان بود. سر و روی بعضی هم زخمی بود. از خون سرازیر شده بر صورتشان می شد فهمید پانسمان نشده اند. خستگی و بی خوابی در صورتشان داد می زد. لب ها از تشنگی خشک و سفید بود. بر آمدگی روی دست و صورتشان از عفونت زخم هایشان حکایت می کرد. یکی از سربازان بالا رفت و چشم بندشان را باز کرد. یکی از ماموران باتوم به دست با فحش و ناسزا فریاد می زد:
- « یا الله بسرعه نزلوا ! یا الله طفروا » (۲)
______________________________
۱- یالا بیایید پایین!
۲- یالا زود باشید پایین! یالا بپرید!
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پاسخ_به_شبهه؛
🔴 صفر تا صد چـرایی تاخیـر واکسیناسیون در ایران
⁉️ آیـا "واکسن ایرانی" مانع از واردات شد؟
⁉️ پشتپردهٔ عدم واردات واکسن از چیـن و روسیه
⁉️ اگر رهبـری واردات واکسن از آمریکا را ممنوع نمیکرد، امروز همه واکسن زده بودند؟
🎙 برشی از سخنرانی حجةالاسلام راجی، مدیر اندیشکده راهبردی سعداء و نویسنده کتاب «کرونا چالش نظام سلامت»
#پاسخ_به_شبهات
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت