🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠تجویزهای ویژه
قسمت 4⃣8⃣
این دستور مؤکد صدام ملعون بود:
« اسیران ایرانی برای موازنه با اسرای عراقی، باید به هر قیمتی که شده، زنده بمانند. »
این دستور آویزۂ گوش سروان نامفید و امثال هم بود. آنها فقط در حدی که ما زنده بمانیم، به ما میرسیدند، مثل همان برنامهی غذاییشان که بخور و نمیر بود. این بخور و نمیر در بحث دارو و درمان، بسیار بیشتر مراعات میشد.
همانطور که گفتم بهخاطر آلودگیهای بیش از اندازهای که محیط زندگیِ ما تزریق میکردند و از طرفی هم چون مواد شوینده برای استحمام و همینطور شستن ظرفها و لباسها و وسایل دیگر خیلی کم و ناچیز بود و نیز به خاطر برخی مسایل دیگر، به تدریج بیماریهای عذابآور و رنج دهندهای سراغ بچهها آمد. بد نیست به بعضی از این بیماریها، همراه با علت شیوعشان اشاره کرد:
۱. به خاطر وجود توالت در آسایشگاه_ به آن نحو_ مخصوصاً در ماههای گرم سال، خیلی از بچهها به ناراحتیهای گوارشی، مِنجمله اسهال مبتلا میشدند که این مرض بعد از گذشت چند روز یا حتی چند ساعت تبدیل به نوع خونیاش میشد. این مسأله آنقدر گریبان بچهها را میگرفت که ضعف، کاملاً بر آنها چیره میشد و به حالت غش، نزدیک همان توالت کذایی میافتادند.
۲. عفونت و سنگسازیِ کلیهها که بهخاطر مشکل توالت و خودداری از رفع قضای حاجت و نیز آلوده بودن آب آشامیدنی به گچ و املاح معدنی و مواد شیمیایی، نصیب اسرا میشد. هیچوقت یادم نمیرود که گاهی بعضیها به خاطر داشتن سنگِ کلیه، از شدت درد داد میزدند و خود را به در و دیوار میکوبیدند!
۳. برخی بیماریهای گوارشی مثل چرک رودهها و زخم معده، که از اثر سوءتغذیه و کم بودن و پایین بودن کیفیت غذاها به وجود میآمد.
۴. روماتیسم و استخوان نرمی و راشیتیسم که نتیجهی نبودن بخاری و تحمل سرماهای شدید زمستانی و خوابیدن بر روی موزاییکهای مرطوب بود. همانگونه که گفتم وجود دیوارهای سیمانی، به جذب سرما و سردتر کردن آسایشگاه خیلی کمک میکرد. از طرفی هم چون مجبور بودیم روزی سه بار کف آنجا را با آب بشوییم، یک رطوبت دائمی و همیشگی مهمانمان بود.
۵. خرابی دندانها و انواع بیماریهای مربوط به آن که از نبودنِ حتی نمک برای شستن آنها حاصل میآمد.
۶. بیماریهایی مثل صرع، سردرد، گوش درد و میگرن، که کمترین اثر فرود آمدن ضربههای کابل و چیزهای دیگر بر سر و صورت بچهها و نیز وارد کردن انواع فشارهای روحی و روانی بود.
۷. بیماریهای فلج فصلی که این یکی نتیجهی فرود آمدن ضربات کابل و چیزهای دیگر بر پشت و بر ستون فقرات بود.
۸. مورد چندشآوری که به خاطر زیر صفر بودن بهداشت و حضور آن توالت کذایی به وجود میآمد، هجوم سیلآسای حشرات موذی به آسایشگاه، مخصوصاً در ماههای گرم، بود. به عنوان مثال، بارها میشد که به چشم خود میدیدم که کک و شپش از سر و کول بچهها بالا میروند!
مطلب بالا وقتی کامل میشود که کمی هم دربارهی نحوهی دارو و درمان هم بگویم:
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
قسمت 5⃣8⃣
داخل اردوگاه، اتاقکِ نسبتاً مخروبهای وجود داشت که تابلو کوچکی سر درِ آن خونمایی میکرد. روی این تابلو، با خط کج و معوجی نوشته بودند:
« ردهة، یعنی درمانگاه. »
وسایل این به اصطلاح درمانگاه، عبارت بودند از یک تخت کهنه و زهوار در رفته، دو، سه تا صندلیِ فرسوده و یک قفسه که برای گذاشتن تک و توکی از داروهای رایج در آن استفاده میکردند.
بعد از گذشت چند هفته_ بر اساس همان شیوۂ بخور و نمیر _ برای اولین بار به مجروحان اجازه دادند که به این ردهة مراجعه کنند. این را هم مرهون عفونت بیش از اندازۂ زخمها میدانستیم.
امدادگران عراقی، با کمک سربازان، بدون استثناء همه را اذیت میکردند.
یکی از این اذیتها فشار دادن و یا لگد کردن زخمهای کهنه، در حین پانسمان بود. هربار هم کسی برای تعویض پانسمان میرفت، باندها و گازها را به شدت از روی زخم میکندند که وقتی داد بچهها در میآمد، با کتک و پرخاش آنها مواجه میشدند. این مصیبت به خاطر تعویض پانسمان صورت و پایم، بارها نصیب خود من میشد که واقعاً زجر آور بود.
آن اردوگاه دوتا دکتر داشت که نسبت به اسرا، هر کدام از دیگری بدتر و بیرحمتر بودند. من چون به عنوان مترجم مجبور بودم همیشه همراه مریضها بروم، با طبابتها و نسخهدادنهای جدیدی آشنا میشدم که مشابه آن را به عمر آبا و اجدادم ندیده و نشنیده بودم.
مثلاً یکبار چندتا مریض اسهالی داشتیم که حال بعضیشان به شدت وخیم بود، طوری که برای بردن آنها به درمانگاه کذایی، باید زیر بغلشان را میگرفتیم. دکتر بعد از یک معاینه سطحی و زودگذر، چیزهایی روی نسخه نوشت و داد دست یکی از دژبانها.
دژبان وقتی آن را خواند، خندۂ موزیانهای کرد و از ما خواست برویم بیرون. با تعجب رو کردم به دکتر و گفتم:
« ببخشین، دارویی_ چیزی به اینا نمیدین؟ »
لبخند معنیداری زد و گفت:
« اینا داروهای مخصوصی میخوان که اینجا پیدا نمیشه. همون بیرون سربازهای فداکارِ ما این داروها رو براشون پیدا میکنن. »
وقتی رفتیم بیرون، با مشت و لگد افتادند به جان آنهایی که حالشان وخیم بود. بقیه را هم خواباندند روی زمین و شروع کردند به زدن ضربات کابل به پشتشان! من هم که مات و مبهوت مانده بودم، از این ضرب و شتم بینصیب نماندم. آخر کار وقتی به طور اتفاقی آن نسخه را از روی زمین پیدا کردم، دیدم دکتر داخلش نوشته:
« برای آنهایی که حالشان بدتر است، مشت و لگد و برای بقیه هم چند ضربه کابل تجویز میشود! »
این دکتر یا همکارش، گاهی که بچهها از شدت دندان درد به آنها مراجعه میکردند، بدون تزریق هیچگونه آمپول سِرکنندهای دندان را میکشیدند. و ای کاش دندان خراب را میکشدند! آنها از روی عمد و در کمال وحشیگری، گاهی تا دو، سه دندان سالم را از ریشه میکندند😡 و نهایتاً دندانِ خراب را در دهان باقی میگذاشتند تا اسیر به درد آن بسوزد و بسازد.
همین شیوۂ دوا و درمان بود که باعث میشد بچهها تمام دردها را درون خودشان بریزند و آنها را در نهایت سختی تحمل کنند ولی به این دکترها، که گویی به جای سوگند پزشکی، سوگند قصابی خورده بودند، مراجعه نکنند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠آمار
قسمت 6⃣8⃣
در شرایط عادی که مشکل خاصی هم وجود نداشت، عراقیها روزی سهبار از ما آمار میگرفتند. گاهی در آسایشگاه در حال استراحت و حتی در خواب بودیم که ناگهان صدای مخصوص سوت آمار بلند میشد. باید بلافاصله پتوها را جمع و آنکارد و وضع آسایشگاه را منظم و مرتب میکردیم. بعد هم به ستون پنج، روی دوپا آنقدر مینشستیم تا بالأخره مأموران آمار، خرامان خرامان نزول اجلاس بفرمایند و وارد آسایشگاه بشوند.
بعضی وقتها با موذیگریِ تمام مخصوصاً سریع میآمدند تا ما را غافلگیر کنند و بهانهای برای کتک و ضرب و شتم داشته باشند. اینها مال وقتی بود که توی آسایشگاه بودیم.
گاهی در ساعتی که نوبت هواخوریمان بود و میرفتیم توی محوطه و مشغول قدم زدن میشدیم، ناگهان سربازی در سوت آمار میدمید. در چنین موقعیتی باید با آخرین سرعت و دوان دوان خودمان را میرساندیم به آسایشگاه، هرکس که عقب میماند، بدون استثناء گرفتار ضربات کابل و باتوم و چیزهای دیگر میشد، که معمولاً پیرمردها و مریضها و مجروحان عقب میماندند.
این برای ما خیلی سخت بود. اگر این گروه را به آسایشگاه طبقۂ همکف منتقل میکردند، مشکل تا حد زیادی رفع میشد. هرچه به سربازان و گروهبان عبدالقادر اعتراض میکردیم و این پیشنهاد را میدادیم، کَتشان فرو نمیرفت که نمیرفت.
یک روز من و چندتا از بچهها که پیش سروان نامفید خوشسابقهتر بودند، تصمیم گرفتیم این پیشنهاد را به خود او بدهیم تا شاید از خر صدام پیاده شود و حداقل با پیرمردها و مجروحان راه بیاید، همین کار را هم کردیم. به هزار دنگ و فنگ رفتیم پیش او و در نهایت احتیاط و احترام، موضوع را باهاش مطرح کردیم و درخواستمان را گفتیم. البته این گفتنها از طریق من بود. هنوز کلمات آخر را بر زبان نیاورده بودم که ناگهان سروان نامفید مثل گلولهی توپی که گلوله در خود آن عمل کند، منفجر شد و فریاد زد:
« چَب! »
بیاختیار کمی عقب رفتم. بچهها هم جا خوردند. با آن نگاه دریدهاش و با همان صدای نکرهاش ادامه داد:
« من خودم تو جبههها دیدم همین پیرمردها و مجروحهای شما مثل آهو از کوه و کمر بالا میرن، اون هم با اسلحه و تجهیزات; حالا چطوریه که از چندتا پله نمیتونن بالا برن؟ »
عصبانیتر از قبل گفت:
« گمشین از اینجا، اینا همش بهانه است، گمشین! »
گاهی اینطور وقتها چنان از خود بیخود میشدم که دلم میخواست بیخیال زندگی بشوم و بیفتم به جان کثیفش، ولی گویی نیرویی مانعم میشد.
من مطمئن بودم که او ضرب شستهای زیادی از نیروهای ما در جبهه چشیده بود که اینطور با کینه از آنها یاد میکرد.
جملۂ آخر دربارۂ آمار اینکه آنها در حین شمارش طوری با ما برخورد میکردند و میشمردنمان که گویی با یک گلۂ گوسفند طرف هستند!
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠بهترین یادگاری و نخی از محبت
قسمت 7⃣8⃣
مابین امدادگرها، یکی بود که با همهی ددمنشیاش، خدا عنایت فرموده و قدری دل او را نسبت به من مهربان کرده بود. من چون نقش مترجم را داشتم و دائما ً باید همراه مریضها به رَدْهَة یا همان درمانگاه میرفتم، او پانسمان زخمهای صورت و پای مرا با دقت بیشتر و اذیت کمتری عوض میکرد.
گاهی پیش میآمد سربازان عراقی شرّشان را کم میکردند و من دقایقی را با او تنها میماندم. تو یکی از همین فرصتها، در کمال تعجب دیدم چند بسته قرص و کپسول داد به من و گفت:
« اینا مسکّنهای قوی و ویتامینزا هست، هم خودت میتونی استفاده کنی، هم بدی به دوستات. »
قرصها را باشک و تردید گرفته بودم توی دستم. تردیدم از این بود که نکند خواب و خیالی برایم دیده و میخواهد از این طریق توی دردسر بیندازدم. در همین فکر بودم که یکدفعه دستم را گرفت و کرد توی جیبم. با حالت خاصی گفت:
« اینا رو قایم کن! میدونی اگه نگهبانا بفهمن، پوست از سر هردوتامون میکَنن؟ »
اگر آنها را قبول نمیکردم، قطعاً همین نخ محبتی هم که بین ما ایجاد شده بود، پاره میشد و در این صورت او دمار از روزگارم در میآورد.
توکل کردم به خدا و در دل گفتم:
« انشاءالله که مشکلی پیش نمیاد. »
مشکلی هم پیش نیامد و آن قرص و کپسولها خیلی به کارمان آمد.
من چون فعالیت زیادی در اردوگاه داشتم، آن گلوله از گوشت و پایم بیرون آمده و تقریباً رسیده بود زیر پوست. همین باعث میشد که وقت راه رفتن و دویدن، درد طاقتفرسایی تمام وجودم را بگیرد. گاهی حتی به حالت ضعف میافتادم روی زمین و از شدت درد به خودم میپیچیدم. یکبار که برای عوض کردن پانسمان پا پیش همان امدادگر رفتم، گفت:
« محمد! چرا نمیآی این گلوله رو از پات دربیارم؟ »
این حرفش برام غیر منتظره بود. پرسیدم:
« چطوری میخوای درش بیاری؟ »
خونسرد گفت:
« عملت میکنم. »
با تردید و دودلی نگاهش کردم. گفتم:
« تو دکتر نیستی که بتونی عمل کنی. »
ناراحت شد و گفت:
« تو کاری به این چیزهاش نداشته باش، من طوری عمل میکنم که آب از آب تکون نخوره. »
با اینکه سابقهی یک عمل وحشیانه در بیمارستان الرشید را داشتم، ولی به این امید که از شر گلوله خلاص شوم، قبول کردم. گفت:
« فردا صبح ساعت ده همینجا باش. »
فردا صبح که همراه چند نفر دیگر به عنوان همان مترجم رفتم به اتاقک درمانگاه. او سریع کار بقیه را راه انداخت و مرخصشان کرد. بعد با حالت خاصی گفت:
« آمادهای برای عمل؟ »
گفتم: « بله. »
گفت:
« بسیار خوب، بشین روی زمین و صورتت رو برگردون. »
همین که نشستم، چاقوی مخصوص جراحی را از جیبش در آورد. خواستم بلند شوم و از اتاق فرار کنم، ولی از عواقب کار ترسیدم.
از طرفی هم گویی نیرویی ماورایی دلم را قرص و محکم میکرد تا به این عمل سخت تن بدهم. پارچهی شلوارم را دادم بالا.
او چاقو را آورد نزدیک پایم و من صورتم را برگرداندم عقب تا با ندیدن این صحنه، بهتر بتوانم آن را تحمل کنم.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
قسمت 8⃣8⃣
ناگهان بندبند تنم به سوزش افتاد. او چاقوی جراحی را فرو کرده بود در پایم و آن را مثل یک اهرم زیر گلوله قرار داده و میخواست با زور و فشار درش بیاورد.
ابتدا ساعد دستم را به دندان گرفتم و با تمام زور فشارش دادم تا شاید بشود درد را تحمل کرد😔.
اما خیلی زود دادم به هوا رفت و حتی از او خواستم دست از سرم بردارد ولی او دیگر ولکن معامله نبود و میخواست هر طور شده آن را دربیاورد و بالأخره هم درش آورد.
در این لحظه وقتی برگشتم به پایم نگاه کردم، دیدم خون زیادی از هر طرف بیرون میزند و روی زمین میریزد.
آن امدادگر به جای اینکه به فکر پانسمان زخمم باشد، گلوله را گرفته بود بین دو انگشت سبابه و شستش و با شور و شعف خاصی داشت آن را نگاه میکرد!
با اینکه به شدت درد میکشیدم ولی از این حالتِ او تعجب کردم. یکدفعه گفت:
« بهبه، چه لذتی داره! »
تعجبم بیشتر شد. ادامه داد:
« این گلوله مال عراقیها بوده که پای تو رو سوراخ کرده! باید برای همیشه اون رو پیش خودم نگه دارم. این بهترین یادگاری از دوران خدمت منه! »
بالأخره رضایت داد و آن را در جیبش گذاشت. بعد هم قدری گاز را ضدعفونی نموده و با همان، پایم را پانسمان کرد. (۱)
آن روز وقت خداحافظی، باز چند بسته از همان قرص و کپسول را بهم داد.
در حالی که هنوز درد میکشیدم و خونریزی پایم هم بند نیامده بود، نتوانستم از پرسیدن یک سؤال خودداری کنم. گفتم:
« تو که اینقدر نسبت به نیروهای خودتون متعصب هستی، چرا به ما کمک میکنی؟ »
گفت:
« سؤال خوبی پرسیدی. من اعتقاد به اذیت کردن اسرای جنگی دارم، ولی نه تا این حد که سروان مفید و معاونش اعتقاد دارن. باید کمی هم مراعات حال اسرا رو کرد! »
____________________________
۱. زمانی یکی از اسرا خوابی دیده بود که زبان به زبان بین همه میگشت. او در خواب حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را در حالی زیارت کرده بود که بر دیوار یکی از این اردوگاهها قدم میزدند. حضرت به او فرموده بودند:
« ما مراقب شما هستیم تا برگردید ایران. »
بدون شک، من، جان سالم به در بردن از این طور عملها و نیز زود خوب شدن پایم را بعد از آن عمل جراحی، مدیون و مرهون همین عنایت و مراقبت آن حضرت و اولاد طیبین ایشان میدانستم و با تمام وجود اعتقاد داشتم، اگر این عنایت و مراقبت نباشد، ما حتی یک روز هم نمیتوانیم در مقابل آن همه بیماری و آزار و شکنجه و ضرب و شتم، بند بیاوریم. آن هم ضرب و شتمهایی که یک وعدهاش کافی بود تا رستم دستانی را از پا بیندازد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠جایگاه حولهی عراقیها
قسمت 9⃣8⃣
عراقیها، یکی از الطاف عظیم و بزرگشان را دادن یک حولهی نازک و نامرغوب و کوچک به هر فرد اسیر میدانستند. این حوله، هم برای حمام بود و هم خشک کردن دست و صورت. ماجرایی که میخواهم بگویم مربوط به یکی از روزهای گرم بهار شصت و پنج است.
آن روز توی آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای یک سرباز عراقی از محوطه بلند شد. او داد میزد و به رفقایش میگفت:
« بیاین اینجا، بیاین اینجا. »
طولی نکشید که داد و بیداد آنها بلند شد. حدس میزدم دردسر تازهای در حال شکل گرفتن است. یکی از بچهها گفت:
« خدا به خیر کنه! »
چیزی نگذشت که صدای سوت آمار بلند شد. اینطور وقتها اگر بیحال و مجروح هم بودی، به ملاحظهی عواقب بعدش، از جا کنده میشدی و سریع پتوها را جمع میکردی و میرفتی تو یکی از پنج ستون و به انتظار ورود شوم مأموران عراقی مینشستی.
زودتر از ما رفتند سراغ اسرایی که در آسایشگاه مقابل بودند.
از بین صدای عراقیها فهمیدم گروهبان عبدالقادر هم بینشان هست.
آهسته به دور و بریهایم گفتم:
« معلوم نیست چی شده که خود این بیپدر پا توی گود گذاشته. »
چند لحظهی بعد، در سالن ما با سر و صدای زیادی باز شد. سربازی که آمده تو، داد زد:
« محمد مترجم! »
سریع بلند شدم و رفتم بیرون.
دیدم دژبانهای غولپیکر افتادهاند به جان اسرای آن آسایشگاه و مشغول ضرب و شتم هستند.
گروهبان عبدالقادر همین که چشمش به من افتاد به دژبانها دستور داد دست نگه دارند. بعد به سربازی اشاره کرد و او یکی از همان حولههای نازک و نامرغوب را نشانم داد. دیدم _ معذرت میخواهم _ آلوده به مدفوع انسانی شده است.
گروهبان گفت:
« این حوله رو سربازهای ما تو بشکهی زباله پیدا کردند، اگر کسی که این کارو کرده خودش رو معرفی کنه، ما به بقیه کاری نداریم. »
موضوع را به بچهها گفتم. مسؤول آسایشگاه گفت:
« به اینا بگو به جای کتک زدن، وسایل ما رو بگردن، هرکسی حوله نداشته باشه، مشخص میشه. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
قسمت 0⃣9⃣
دیدم پیشنهادش لااقل برای در امان ماندن بقیه، پیشنهاد بدی نیست.
وقتی به گروهبان گفتم، با اکراه قبول کرد. دژبانها با وحشیگری تمام، همهی وسایل هر اسیری را میریختند به هم و وقتی حولهاش را پیدا میکردند، از او میگذشتند. تا وسایل آخرین نفر را گشتند و دیدند حولهاش هست.
گروهبان آمد نزدیک من و کشیدهی محکمی به صورتم زد و گفت:
« پس اینکار بچههای شماست. »
خیلی دلم میخواست ته و توی قضیه را بیشتر در بیاورم و بدانم اصلاً مگر چنین کاری جرم است؟ ولی چون آنجا تنها چیزی که وجود نداشت منطق بود، چه بسا پرسیدن همین یک سؤاب ممکن بود به قیمت جانم تمام شود.
چند لحظهی بعد، گلهی گرگهای هار، هجوم آوردند به آسایشگاه ما.
ابتدا یک شکم سیر بچهها را زدند و آش و لاش کردند، بعد گذاشتن تا من موضوع را بهشان بگویم. همین که گفتم، یکی از بچهها که رنگ صورتش از کمخونی پریده بود و ضعف و بیحالی از چهرهاش میبارید، از جا بلند شد و گفت:
« چرا همون اول مثل آدم نگفتن تا من بگم کار کی بوده. »
توی دلم گفتم:
« تو که این بیشرفا رو میشناسی. »
مهلت اعتراف کردن هم ندادند به او. دژبانها از آسایشگاه کشاندنش بیرون و در را بستند. همان توی راهرو او را خواباندند و شروع کردند به فرود آوردن ضربات کابل به پشتش، آن هم با کابلهای چند لایه و کلفت.
قیافهی او داد میزد که حسابی مریض و بیحال است ولی دریغ از یک جو شعور و دریغ از یک ذره رحم و مروّت!
لابهلای این بگیر و ببند، گروهبان از من خواست علت ارتکاب این جنایت(؟) را از او بپرسم.
او که صدایش به سختی بیرون میآمد، در حالی که اشک توی چشمهایش جمع شده بود😔، گفت:
« من اسهال خونی شده بودم، نخواستم پیش اون دکترای قصاب برم; دیشب وضعم خیلی خراب شد و تو اون حال خواب نتونستم جلو خودم رو بگیرم.
بعدش برای اینکه آبروم نره و کسی نفهمه، با حوله، خودم رو پاک کردم و امروز یواشکی انداختمش توی بشکه... »
آخر کار نعش او را تحویل ما دادند و گورشان را گم کردند.
در این حال گروهبان عبدالقادر رو کرد به من و در کمال خشونت گفت:
« به این رفقای جاهلت بگو وسایلی هم که ما لطف کردیم و بهشون دادیم، احترام داره. »
اشاره کرد به نعش آن اسیر و ادامه داد:
« کسی که حتی به یک حولهی عراقی توهین بکنه، سزاش اینه! »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⁉️ اگر پیامبران الهی معصوم هستند پس چرا حضرت موسی علیه السلام شخصی را کشت و فرار کرد؟
🔰 بله پیامبران الهی معصوم هستند و به اعتقاد ما پیامبران حتی قبل از بعثت نیز معصوم می باشند.
مقدمتا باید خدمت شما عرض کنم که گناه زمانی صورت می گیرد که انسان یا واجبی را ترک کند و یا حرامی را مرتکب شود که در این صورت فرد معصوم نباید دچار آن شود.
💢 اما در رابطه با داستان حضرت موسی علیه السلام چیزی که نقل شده است این است که دو نفر با هم دعوا می کردند که یکی از آنها مظلوم بود و یکی ظالم؛ و حضرت جهت دفاع از مظلوم یک مشت به آن ظالم زدند که او هم بوسیله همان مشت از دنیا رفت.(آیه 15 قصص)
📌با توجه به این داستان به چند نکته باید توجه کرد.
1️⃣ نکته اول: حضرت موسی علیه السلام مرتکب گناه نشده است تا اینکه با عصمت ایشان منافات داشته باشد چرا که اگر انسان در مقام دفاع از خود و یا مظلومی؛ کسی را بکشد شرعا گناهی مرتکب نشده است و به وظیفه خود عمل نموده است.
2️⃣ نکته دوم: برای قتل عمد که گناه محسوب شود قاتل یا باید نیت قتل داشته باشد و یا با آلت و وسیله قتل مرتکب قتل شود که حضرت موسی علیه السلام مشتی که زد به نیت قتل نبود و آلت قتاله ای جهت قتل همراه نداشت پس قتل عمدی صورت نگرفته است و تنها ترک اولی بوده که آن هم نباید در آن زمان در شهر حاضر می شد تا این اتفاق پیش بیاید.
3️⃣ نکته سوم: مقتول قبطی و از فرعونیان بود و از افرادی بودند که انسان های بی گناه زیادی را کشته بودند و ظلم آن ها طوری بود که قتلشان نتنها اشکال نداشت بلکه واجب القتل بودند.
✅ پس حضرت موسی علیه السلام گناهی نکرده بودند تا برای عصمتشان مشکلی پیش بیاید بلکه فقط ترک اولی بود.
📚 بیانات استاد محمدی شاهرودی
#پاسخ_به_شبهات
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 صلوات خاصه بر امام زمان (عج)
🔵 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى وَلِیِّكَ وَ ابْنِ أَوْلِیَائِكَ الَّذِينَ فَرَضْتَ طَاعَتَهُمْ وَ أَوْجَبْتَ حَقَّهُمْ وَ أَذْهَبْتَ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرْتَهُمْ تَطْهِيراً اللَّهُمَّ آنْصُرْهُ وَ آنْتَصِرْ بِهِ لِدِينِكَ وَ آنْصُرْ بِهِ أَوْلِیَاءَكَ وَ أَوْلِیَاءَهُ وَ شِيعَتَهُ وَ أَنْصَارَهُ وَ اجْعَلْنَا مِنْهُمْ اللَّهُمَّ أَعِذْهُ مِنْ شَرِّ كُلِّ بَاغٍ وَ طَاغٍ وَ مِنْ شَرِّ جَمِيعِ خَلْقِكَ وَ احْفَظْهُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ یَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ وَ احْرُسْهُ وَ امْنَعْهُ أَنْ یُوصَلَ إِلَیْهِ بِسُوءٍ وَ احْفَظْ فِيهِ رَسُولَكَ وَ آلَ رَسُولِكَ وَ أَظْهِرْ بِهِ الْعَدْلَ وَ أَیِّدْهُ بِالنَّصْرِ وَ آنْصُرْ نَاصِرِيهِ وَ اخْذُلْ خَاذِلِيهِ وَ اقْصِمْ بِهِ جَبَابِرَةَ الْكُفْرِ وَ اقْتُلْ بِهِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ جَمِيعَ الْمُلْحِدِينَ حَیْثُ كَآنُوا مِنْ مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بِحْرِهَا وَ امْلَأْ بِهِ الْأَرْضَ عَدْلاً وَ أَظْهِرْ بِهِ دِينَ نَبِیِّكَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ السَّلاَمُ وَ اجْعَلْنِی اللَّهُمَّ مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَآنِهِ وَ أَتْبَاعِهِ وَ شِيعَتِهِ وَ أَرِنِی فِی آلِ مُحَمَّدٍ مَا یَأْمُلُونَ وَ فِی عَدُوِّهِمْ مَا یَحْذَرُونَ إِلَهَ الْحَقِّ آمِينَ.
🌕 در کتاب مفاتیح الجنان و در بخش صلوات بر حجج طاهره (ع) این دعا با نام صلوات بر ولی الامر المنتظر، حضرت ابا صالح المهدی علیه السلام ذکر شده و خواندن آن از توصیه های مؤکد دینی به شیعیان است.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰حضرت مهدی علیه السلام:
🔴همانا پدران من (ائمّه و اوصیاء علیهم السّلام)، بیعت حاکم و طاغوت زمانشان، بر ذمّه آنها بود؛ ولی من در هنگامی ظهور و خروج نمایم که هیچ طاغوتی بر من منّت و بیعتی نخواهد داشت.
.
📚 -بحارالانوار ، جلد۵۶، ص۱۸۱
#حدیث_روز
بلند آسمان جایگاه توست ...
"امیر سرتیپ خلبان منوچهر محققی"
خلبان افسانهای نیروی هوایی ارتش
رکوردار پرواز رزمی با جنگنده فانتوم
با ۱۸۲ سورتی پرواز برون مرزی و بیشاز
۲۰۰ ماموریت موفق و ۱۰۰۰ ساعت پرواز در
دوران دفاعمقدس به یاران شهیدش پیوست
#روحش_شاد_با_صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨♥✨
دردورانِ #غیبت،
گروهیڪهایمانِاستوارندارند،
باطنشانظاهرمیشود🌿
ودستخوشِ"شڪوتردید"میگردند.
ڪسانیڪهایماندراعماقِقلبشان،
ریشهدواندهاستهمبهسببِ
انتظارظهورآنحضرت✨
وایستادگیدربرابرسختیها،
پختهتروشایستهترمیشوند؛
وبهدرجاتِبلندیاز"اجروپاداشالهی"
دستپیدامیڪنند.
📚 سیرۀپیشوایان،ص۶۷۰
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🦋بانوجان🦋
🌱 از تو فقط یکی در دنیا هست
نہڪپیهایےڪه همهیڪشڪلویڪ رنگند ...
🌱باورڪن صورت سادهی تو دوست داشتنے و زیباست...
🍀صورتے ڪه نقاشی خداست ...
🌱 چون پشت این چهره ، دلے مهربان جادارد و قلبے پاڪ که فقط جای خداست
🌱باورڪن تیغ جراحے یا نقاشے آرایشگرها ؛ از تو نسخهاے زیبا نمےسازد!
زیبایے به لب و گونه و مژه تصنعے نیست...
🍀جذابیتت به اصل بودنت است ؛ نه کپی شدن
🌱همانگونه ڪه هستے خودت را بپذیر
🍃🤍توبهترینے،بانوےعفیف🤍🍃
#پویش_حجاب_فاطمے
⭕️ کربلا ؛ پُلِ ظهور . . .
🔹 قیام امام حسین در حصار زمان و مکان نمی گنجد! اگر حمایت از حسین بن علی، به حضور در «جبههٔ نظامی کربلا» بود، حمایت از حجة بن الحسن، به حضور در «جبههٔ نرمِ فکریِ فرهنگی» است.
🔸 یاران عاشورائی از زخمِ شمشیرها و نیزه ها نهراسیدند تا آنجا که حتی به روی شهادت لبخند زدند. منتظران نیز برای تحقق زمینه های ظهور، باید در برابر زخم ها و نیش هایی که بر دل و جانشان می نشیند، مقاوم باشند؛ گویی از آن استقبال می کنند...
🔺 آری؛ عاشورائیان همان منتظرانند، پس شایسته است "درس های عاشورا" مشقِ امروزِ منتظران باشد!
#از_عاشورا_تا_ظهور ۳۳
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤️رهبر انقلاب:
در شبڪه های اجتماعـی؛
فقط به فڪر خوشگذرانی نباشید!✋🏼❌
شما افسرانِ جنگ نرم هستید
و عرصه جنگ نَرم ،
بصیرتی عمارگونه و استقامتی
مالڪ اشتر وار میطلبد♥️🌼
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دوباره عهد میکنم که نشکنم دل تو را
چه وعدهها که میدهم به رغم ناتوانیم
جواب کن به جز مرا … صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیم
اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✧ بند بندِ دلم
در بندِ توست!
✧ جایی پیشِ خودت
دست و دلم را بَند کن!
『 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله الْحُسَيْن 』
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مثل کوه ایستادند
تا حرف ولایت بر زمین نماند
رزمندگان و شهدای🌷
دفاع مقدس.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎فرازی از وصیتنامه
خداوندا از جان، مال، خون خود در راه تو و در راه اسلام تو و در راه نایب امام زمان (ع) تو امام خمینی رهبر کبیر انقلاب و مردم انقلابی واقعی میگذرم تا جهانی با عدل اسلامی و حکومت اسلامی در کنار قرآن و در پناه تو داشته باشیم، من برای خدا و به عزم جنگ با کفار به فرموده رهبر میروم تا به سه چیز دست یابم، اول رضای خدا، دوم پیروزی اسلام و سوم شهادت ؛ همانهایی که از اماممان حسین علیه السلام درس گرفتهایم.
من در این دنیا هیچ گونه خواسته یا آرزویی ندارم؛ جز آنکه اسلام پیروز و رهبر سلامت باشند و حکومت عدل اسلامی در جهان مستقر گردد و کافران و منافقان به زیر خاک روند.
🌷شهید جمال تاجیک🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 #نسیم_تقدیر خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان 💠آبگوشت اس
قسمتهای ۸۱ تا ۹۰ داستان زیبای نسیم تقدیر
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠جنایتکاری به نام بهروز
قسمت 1⃣9⃣
رفته رفته اسرای جدیدی را که از مناطق مختلف جنگی میگرفتند، به اردوگاه میآوردند. ظرف مدت چهار، پنج ماه، قاطع یا همان بخش ما تقریباً پر شد که ظرفیت آن حدود پانصد نفر بود. پانصد نفر در هشت آسایشگاه.
هر از گاهی، وقتی صدای گوشخراش ترمز اتوبوسهای ویژهی حمل اسیر، از پشت سیمخاردارها به گوش میرسید، میدانستیم مهمانهای تازهای برایمان آوردهاند.
این صدای گوشخراش مخصوصاً برای من خیلی اعصاب خردکن بود، چرا که باید به عنوان مترجم، پابهپای فرمانده اردوگاه میرفتم توی محوطه و شاهد همان صحنههای وحشیانهای میبودم که سر خودمان در آمده بود و در میآمد.
بدبختی بزرگتر اینجا بود که اسرا همان نگاه پُر از تنفری را به من داشتند که به سروان نامفید و نوکرانش. حتی مرا یک سرو گردن پستتر از آنها میدیدند و به چشم خائن و وطن فروش و خودفروش نگاهم میکردند!
معمولاً چند هفتهای طول میکشید تا این فکرشان اصلاح شود و به اشتباه خود پی ببرند.
آنوقت خیلیهاشان هر جا مرا میدیدند، میآمدند سر و صورتم را میبوسیدند و ازم حلالیت میطلبیدند.
صحنهی دیگری که پس از ورود گروههای جدید اسرا به اردوگاه اتفاق میافتاد، شناس درآمدن آنها با اسرای قدیمی بود. و این آشنایی حتی گاهی در حد برادر و یا پدر و پسر بود که همین اسارت را برای آنها به نوعی شیرین میکرد.
به هر حال، یکی از این دفعات که صدای گوشخراشِ ترمزِ دو، سه تا اتوبوس، بلند شد، حدود هفتاد اسیر آوردند که بعضی از آنها نوجوان بودند و بعضی پیر. قیافهی جوانها هم بیشتر به پاسدار و بسیجی و روحانی میخورد ولی به زودی فهمیدیم که آنها با مقاومت جانانهشان موقعیت خود را لو ندادهاند.
در آن میان فقط یکی بود که متأسفانه با لباس فرم سپاه اسیرش کرده بودند. محاسن بلند و مشکی او نورانیت خاصی به چهرهاش میداد. چهرهای که آثار ضرب و شتم را به وضوح میشد در آن ببینی.
بعداً فهمیدم که نام او ابراهیم عجم و اهل مازندران است، با حدود سی و پنج سال سن.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
قسمت 2⃣9⃣
وقتی آن گروه را با شیوههای مخصوص خودشان آوردند تو و به خط کردند، به اشارهی سروان نامفید، ابراهیم عجم را با خشونت کشیدند بیرون و به شکم، پرتش کردند روی زمین.
سه تا دژبان گردن کلفت، با همان کابلهای ضخیم و چند لایه آمدند سراغ او. آنقدر با این کابلها به پشتش کوبیدند که پیراهن سبزش هم مثل تنش چاک چاک و پاره پاره و خونین شد. هر دو دژبان مثل سگ عرق میریختند، ابراهیم ولی تکان نمیخورد و مثل تنهی یک درخت سرو و بدون هیچ حرکتی، آن ضربههای وحشانه را تحمل میکرد. همین آنها را عصبانیتر و درندهتر میکرد.
وقتی دیدند حریف صبر و استقامت او نمیشوند، گویی شیطان راه حل جدیدی پیش پایشان گذاشت. او را به پشت برگرداندند و شروع کردند به کوبیدن ضربههای کابل بر شکمش! اینبار ابراهیم خیلی نتوانست طاقت بیاورد و دوباره برگشت روی شکمش.
آنها هم که انگار همین را میخواستند او را با مشت و لگد فرستادنش توی صف!
در آن جمع، نوجوان دوازده، سیزده سالهای هم بود به نام علی بیگلری، با جثهی لاغر و نحیف که بعداً فهمیدم حافظ بخشی از قرآن کریم است.
گروهبان عبدالقادر او را از جمع اسرا کشیده بود بیرون تا از گزند ضرب و شتم و ضربههای کابل و باتوم در امان باشد. یقین داشتم که میخواهد نظر او را جلب کند، برای بهرهبرداری اطلاعاتی. از طریق من بهش گفت:
« تو جای پسر من هستی و من کاری به کارت ندارم. »
حرف او را که ترجمه کردم، در ادامهاش گفتم: « خیلی بعیده! »
عبدالقادر ادامه داد:
« فقط به شرط اینکه دوستان خودت رو توی این جمه به ما معرفی کنی و بگی کدوماشون پاسدار و کدوما روحانی هستند؟ »
ضمن اینکه حرف او را ترجمه، خیلی خلاصه و رمزی به علی فهماندم چیزی نگوید وگرنه دمار از روزگار خودش و آنها در میآورد. او با جرأت و شهامت گفت:
« بهش بگو فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه! »
چون از حساسیت عراقیها به این قبیل حرفها خبر داشتم، در اشتباه ترجمه کردن جملات این دستیِ اسرا، استادی لازم را به دست آورده بودم.
به عبدالقادر گفتم:
« میگه اگر من جای پسر تو هستم نباید ازم انتظار جاسوسی داشته باشی. »
شهامت علی و لطف خدا کار خودش را کرد و عبدالقادر آن روز کاری به کار او نگرفت و روزهای بعد، با اینکه او را کتک زدند و ضرب و شتم کردند، ولی هیچ اطلاعاتی نتوانستند ازش بگیرند.
این گروهِ تازهوارد را در آسایشگاه دو که دیوار به دیوار آسایشگاه ما بود، جا دادند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
قسمت 3⃣9⃣
دو سه هفتهای از استقرار گروه تازهوارد در آسایشگاه شمارهی دو میگذشت. همانطور که گفتم، تعدادی از آنها پیر بودند و تعدادی هم نوجوان. چندتا هم پاسدار و روحانیِ لو نرفته داشتند.
چند روزی بود که آثار ناراحتی را تو چهرهی علی بیگلری و دوستان همبندیاش میدیدم. اول فکر میکردم شاید به خاطر سختیهای اسارت است. اما به مرور فهمیدم این ناراحتیها جور دیگری است. چون من بیشتر از بقیه بیرون میرفتم و میآمدم، این موضوع را فهمیده بودم. برای همین هم حس کنجکاویام حسابی تحریک شده بود. کنجکاویام وقتی شدیدتر شد که یک روز دیدم پیرمردی از بچههای همان آسایشگاه، گوشهای نشسته و به آرامی اشک میریزد. این موضوع به او ختم نشد. روزهای بعد، دو، سه نفر دیگر را هم دیدم که گوشهای را گیر آورده و مخفیانه و آهسته گریه میکنند.
حدس میزدم باید موضوعی پیش آمده باشد که آنها را از شکنجههای وحشیانهی عراقیها هم بیشتر اذیت میکند! بارها و بارها، آنها را میکشیدم کنار و میپرسیدم:
« جریان چیه؟ اگر چیزی شده، به من بگین تا کاری بکنم براتون. »
اما همهی آنها طفره میرفتند و چیزی نمیگفتند. یک روز بالأخره در فرصت مناسبی علی بیگلری را گیر آوردم و بهش پیله شدم. از همان اول سعی کردم احساساتش را تحریک کنم. گفتم:
« تو که اینقدر ترسو نبودی علی! »
جور خاصی نگاهم کرد. گفت:
« الان هم از کسی نمیترسم محمدآقا. »
گفتم:
« پس چرا به من نمیگی موضوع چیه؟! »
گفت:
« راستش من به خاطر بقیه میترسم. خودت که میدونی، تو جمع ما پاسدار و طلبه زیاده. اگر اونا لو برن، عراقیها رحم نمیکنن بهشون. »
دست او را گرفتم توی دستم. گفتم:
« مرد و مردونه بِهت قول میدم که اگر کاری از دستم برنیومد، من هم مثل شما سِر نگهدار باشم و جریان رو به هیچکس نگم. »
چند لحظهای به صورتم خیره شد. یکدفعه دیدم گریهاش گرفت و این باز به آتش کنجکاویام دامن زد. خدایا مگر چه موضوعی پیش آمده که اینها را اینقدر تحت تأثیر قرار داده؟
علی گفت:
« علت تمام ناراحتیهای بچهها زیر سرِ اون بهروز ملعونه. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
قسمت 4⃣9⃣
بهروز یک سرباز وظیفه بود که عراقیها مسؤول آسایشگاه کرده بودنش و همه میدانستند که آنها عنایت خاصی هم به او دارند. اما کسی سرّ این عنایت را نمیدانست. آن روز وقتی علی علت ناراحتی بچهها را گفت، شقیقههایم و تمام تنم داغ شد. کم مانده بود خودم هم گریهام بگیرد. به جرأت میتوانم بگویم که از اول اسارت و حتی تا آخر اسارت اینقدر عصبی و ناراحت و محزون نشده بودم!
بهروز، پسرخالهای داشت به نام فرهاد که هر دو با هم اسیر شده بودند.
علی بیگلری میگفت:
« ببین این بهروز چقدر جانی شده که حتی فرهاد هم باهاش قهر کرده. »
همان روز یا روز بعد، در حالی که سعی میکردم شک کسی برانگیخته نشود، به بهانهای رفتم سراغ فرهاد. میخواستم نحوهی اسارت بهروز را بدانم. در واقع از این طریق میشد فهمید چرا مورد عنایت عراقیهاست و این به من که مصمم شده بودم شرّ ظلمهای او را از سر بچهها کم کنم، خیلی کمک میکرد.
فرهاد، لهجهی غلیظ ترکی داشت و به زحمت میتوانست فارسی صحبت کند.
او و بهروز متولد و بزرگ شدهی یک شهر بودند. میگفت:
« تو منطقهای که ما بودیم ، یک روز دشمن پاتک زد، من همون اولش مجروح شدم و خیلی طول نکشید که تقریباً افتادیم تو محاصره. بهروز به سربازهای دیگه اصرار کرد و گفت:
" بیاین خودمون رو اسیر کنیم. "
هیچکس قبول نکرد. ولی اون خیلی حرص و جوش میزد و میگفت:
" من حاضر نیستم خودم رو به کشتن بدم. "
یک بار که زیرپیرهنش رو درآورد تا از سنگر ببره بالا و تکون بوه، بقیه نگذاشتن. کم کم سه، چهارتا از بچهها بیشتر زنده نموندن. من که به حالت اغماء گوشهی سنگر افتاده بودم، یکوقت دیدم بهروز اسلحهاش رو گرفته روبه اون سه، چهار نفر. تا اومدم به خودم بیام، دیدم گرفتشون زیر رگبار و همه رو شهید کرد! بعدشم زیر پیرهنش رو گذاشت سر اسلحه و از سنگر داد بیرون و اینطوری بود که دوتایمون اسیر شدیم. کاش اون نامرد به همین رضایت میداد. وقتی افتادیم دست عراقیها، گرای منطقهای رو که نیروهای خودی اونجا بودند، به دشمن داد و خلاصه باعث شهادت خیلیها شد. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم